شب ایستادهاست
در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت،
سایههای سرکوب میجنبند در اعماق تاریکی.
زنی در خلوتِ خیابانی سرودِ روشنایی میسراید
رو به مردانِ عاشقی که در چکادها
به پاسِ آفتاب برخاستهاند.
خیلِ تماشاگرانِ اشباحِ شب
هراسان،
خسته در پَستوها
خوابِ خراسان و هزارستان میبینند.
شب ایستادهاست
در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت.
من اندراب دردم، تو زخمهای پنجشیر
ای دوست!
چهسان میتوان بست دهانِ باز و بزرگِ دروغِ زمانه را؟
چهسان میتوان رَست زین منجلابِ جنگلِ خاموش و بیخروش؟
من اندراب دردم، تو زخمهای پنجشیر!
■
عزیزالله ایما
__________________________________
*سایههای سرکوب و اشباح شب شاید تصویرِ بسیار تقلیلیافته از جنایتِ حاکمانِ امارتی و طلبههای تروریست برای کسی باشد که فرزند جوانش را بی هیچ مدرکِ جرمی از بازار و «بازارکی» بردهاند و سر بریدهاند و برادرِ بیگناهش را زیر شکنجه کشتهاند.