نفرین

در لحظه‌های سقوط کابل به دست تروریستان طالب و قیامِ مقاومتِ پنجشیر

در ژرفای سیاهیِ شب،

در خلوتِ خاموش خانه‌ها،

در اعماقِ اندوهِ شهرِ تاریکِ تاراج‌شده،

در کوچه‌های متروک کابل،

در قله‌های بلندِ مقاومت،

در سکوتِ ستاره‌گانی که به زمین می‌افتند،

موجِ نجوایی جاری‌ست:

نفرین، نفرین، نفرین

بر این پتیاره پیغام‌آورانِ دین!

عزیزالله ایما

چه جای شگفتی؟

دهانِ‌مان را می‌بستند

وقتی از آزادی سخن می‌گفتیم:

در سنگرگاه‌های جنگ سرد،

در پشتِ دروازه‌های شکستۀ ارگ،

هنگامی‌که کابلیان جنازۀ «تبسم» را بر دوش می‌کشیدند

و با خون

 روی فرش خیابانِ دهمزنگ

 آزادی می‌نوشتند،

و آن‌گاه ‌که

 با جادویِ گلوله‌های مجانی مغرب

«زنبق» زردِ آزادی

روی سینۀ سالم ایزدیار

گلِ سرخی می‌شد.

چه جای شگفتی که کابل

کنون پایتختِ تروریستانِ جهان است

و نمادِ دستِ بلندِ تندیسِ تاریکِ آیینیِ آزادی

فقط  شمشیرِ بُران است؟

عزیزالله ایما

شما می‌مانید!

به مقاومتگرانِ قله‌های آزادی

شما می‌مانید!

آن‌جا

در آن بلندی‌ها،

مثلِ آفتابِ سپیده‌دمانِ مُهنجَهور.

آن‌گونه که در ترانه‌های تلخِ شبانه می‌خواندیم:

«شب می‌گذرد

ببین عجب می‌گذرد!»

شب می‌گذرد

شبِ شقاوتِ بیگانه‌گان

شبِ کوچ.

شما می‌مانید!

آن‌جا

در آن بلندی‌ها،

تا آن‌گاه که تیغ‌ها بر ستیغ‌ها می‌درخشند

و موج‌ها بر اوج‌های آزادی می‌جهند.

شما می‌مانید!

آن‌جا،

در آن بلندی‌ها،

تا آن‌گاه که ماهِ سریچه می‌تابد

و ستاره‌ها بر آسمان مِرسِمر چشمک می‌زنند.

شما می‌مانید!

شکنجه‌گرانِ روسیاه

– پیش‌ازآن‌که کودکانِ تبعیدی

شک کنند به آیه آیۀ ایمان شان –

از سنگرِ اسارت می‌گریزند.

شما می‌مانید!

و پیرِ تاریخ

بر پیشانیِ شکیبایی و شرافت تان

بوسه خواهد زد.

شما می‌مانید!

عزیزالله ایما

من از زمان سخن می‌گویم

وقتی زلفانت را باد می‌زند

با مناهی خدا چه می‌توان کرد؟

کوچه‌های کابل خالی از زمزمه‌های عاشقانه اند

خالی از ترانه‌های شبانه.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

دستورِ سرهای پیچیده در دستار،

صدای تازیانه و تفنگ،

قیل‌وقال، قُلقُل و جفنگ،

آوازهای اندوهِ بسیاری را

به خواب‌های خوفناکِ خانه‌های دور می‌برند،

تمامِ تابلوهای نقاشی‌نشدۀ چیغ‌های ما

پشتِ پنجره‌های بسته

 میخکوب می‌شوند.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

پسران هفده‌ساله‌یی که

 نجات‌های جیمزباندی را جدی ‌گرفتند،

واژه‌های واپسین فریاد را

در زیر بال‌ِ هواپیماهای نظامیِ امداد

به تندباد ‌سپردند.

تمام تابلوهای نقاشی‌نشدۀ چیغ‌های ما

پاره‌های پرخونِ گلویی می‌شوند

در کوهستان‌های آن‌سوی «خواجه‌رواش».

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

مرزها می‌لرزند

زیرِ پای پناه‌جویانِ وحشتِ شب

و گلوله‌ها

مرز می‌کشند میان هیاهوی درمانده‌گان.

پدری می‌افتد،

مادری مدهوش می‌شود،

کودکانی داد می‌زنند.

تمام تابلوهای نقاشی‌نشدۀ چیغ‌های ما

 ستاره‌های گمشده‌‌‌ می‌شوند

 در آسمان سیاه.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

همه صراط‌های مستقیم

سراب‌های سرگردانی انسان اند

در دنیایی که هنوز

 راه‌های راست

هرگز به حقیقتی نرسیده‌اند.

ساعت‌های جهان ایستادند

و روزنامه‌ها در تاریک‌ترین روز  

خبری ندادند،

آن‌گاه که زنی در کوچه‌های کهنۀ کابل

 جار می‌زد:

«تباه و ویران شوید که ما را تباه و ویران کردید!»

مردی

تکه‌های تن فرزندانش را

در تالاب‌های اطراف میدان هوایی می‌جُست

و بایدن

 در سوگ واپسین سربازان جانباختۀ دو دهه جنگِ نافرجام

 سخنرانی می‌کرد.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

تن‌های پیچیده در پتو،

زن‌های زل‌زده از جال چادری،

سایه‌های سرگردان،

از حکومت خدایی می‌ترسند که بیطرفانه تماشاچی مرگ‌هاست

خدایی که به دعا و ناله‌های پیوستۀ کودکانِ افتاده در خندق خون

  پاسخی ندارد.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

 آنک فرستادۀ افغان‌تبار یانکی‌ها!

با لبانِ امیرالمؤمنینِ دست‌نشانده

 به روی فاجعه می‌خندد،

تا کبوترانِ زخم‌خوردۀ صلح

در دامِ خونچکانِ دلِ آسیا رسند.

زمینِ زیانکاران لبالبِ نعره‌های تکبیر است

و سگ‌ها هنوز از خوردن خونِ جسدهای تازه به‌خاک‌افتاده سیر اند.

تمام تابلوهای نقاشی‌نشدۀ چیغ‌های ما

کتیبه‌های شیونِ برگ‌های درختانِ ناخمیده‌ می‌شوند

‌ در قعر توفان‌ها.

آقا کجایی؟

بانو کجایی؟

از پشت بلندگوهای کاخی که زن و مردِ نخستِ آن بودید

بوی گندِ وقاحت دروغ‌های تان بلندتر از نجاستِ جانشینان شماست!

بیزارم از همۀ ملک‌الشعراها

بیزارم از همۀ دهن‌هایی که به بزرگی صله باز می‌شوند

برای ستودنِ کسانی چون شما!

جمهوریِ «جان‌کیری» فقط با یک رأی برنده است

و انگشتانِ قطع‌شده در انتخابات را مشکل دموکراسیِ افغانی می‌داند.

از کودکی با قصه‌های دجال‌ها بزرگ شده‌ام،

دجالانی که در روایت‌های مادرم «روغن‌جوشی» پخش می‌کنند

و فضله‌های شان

 کلوله‌های کوچک خوردنی‌ اند،

تا قطارهای گرسنه‌گان را به دمبال بکشند.

من از زمان سخن می‌گویم

تو در زمان نیستی!

کابل وداع می‌کند با آزادی

بدرود کابل!

جامه‌هایم را نمی‌توانم بردارم

بوی میهن دارند،

بوی مادر.

جامه‌هایم را نمی‌توانم بردارم

کوله‌بارم پر است

از اندوهِ آزادی.

جامه‌های را نمی‌توانم بردارم

بوی زخم‌های زادگاهم را دارند،

آه پنجشیرِ پایداری!

جامه‌هایم را نمی‌توانم بردارم

گام‌هایم را یارای رفتن نیست.

 گنجشک‌های غمگین

پرواز را از یاد می‌برند.

تمام تابلوهای نقاشی‌نشدۀ چیغ‌های ما

 ترانه‌های تلخِ سخت‌ترین تبعید می‌شوند.

عزیزالله ایما