الاهۀ آسه‌مایی

هندوی زیبای من!

وقتی رام‌رام می‌گفتی

 رام می‌شدم

شبیهِ چشم‌های میشیِ قشنگت

آرام می‌شدم

و به گنگای دوری چشم می‌دوختم

 که تو آن‌جا آب می‌شدی

و در اندام بلورینِ برهنه‌ می‌چکیدی

و من رو به بتِ آبی تنت رام‌رام می‌گفتم

و تو آرام می‌شدی و دیده می‌بستی

 انگار که خواب می‌شدی

مثلِ الاهۀ معبدِ مفقودِ آسه‌مایی

در تابلوی تبعیدی پاریس،

هندوی زیبای من!


عزیزالله ایما

در قحط‌‌سال

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

من معنیِ فقدان را خوب می‌دانم،

من معنیِ انسان را خوب می‌دانم،

من معنیِ یزدان را خوب می‌دانم.

در روزهایی که همه چیزِمان کمتر از هیچ بود،

مهربان‌ترینان به پاداشی می‌اندیشیدند که نداشتیم

و جای ساده‌ترین لبخند را خشمی می‌گرفت،

خدا هم خاموش بود

و از چشم‌های آسمانی‌ش اشکی نمی‌چکید.

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفایی گُل‌های ساخته‌گیِ بلاهت بوده‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفاییِ گُل‌های کاغذیِ حماقت بوده‌ام

در گلدان‌های بیهوده‌گی،

در ایوانِ نمایش،

در رواقِ قدرت،

و در گریبان‌های قهقهه‌های موفقِ فصل‌های خالی از فضیلت.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی سازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌سراید.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی رازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌گشاید

و عقربه‌های قطب‌نماها

سر به اعماق نمی‌زنند.

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌راهه‌رفتن را خوب می‌دانم،

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌جاده رفتن را خوب می‌دانم.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالِ عقل!



عزیزالله ایما

مشرقِ نگاهی

سپیده‌دمی که تو می‌آمدی

دمی که تو می‌آمدی

قدم‌قدمی که تو می‌آمدی

 – هنوز آفتاب نیامده‌بود –

چه رازی بود در موسیقیِ گام‌هایت؟

چه سازی بود در موسیقیِ گام‌هایت؟

پای‌کوب به تماشا می‌پریدم

از جا می‌پریدم

همه‌تن

همه‌من

چشم می‌شدم

می‌چشیدم شکوهِ چشمیدنی را

و خرامِ خورشید را

 روی فرشِ خیابانِ خاموشِ مشرقِ نگاهی

می‌حسیدم حضورِ حسیدنی را

سپیده‌دمی که می‌آمدی

دمی که می‌آمدی

قدم‌قدمی که می‌آمدی

می‌شِگِفتم شِگفتیِ این‌جاـآن‌جابودن را*

می‌شنفتم سورۀ بی‌صدا سرودن را

 می‌جهیدم هیجانِ موجی را

و می‌شمیدم هوای اوجی را  

سپیده‌دمی که تو می‌آمدی

دمی که تو می‌آمدی

قدم‌قدمی که تو می‌آمدی!

عزیزالله ایما

*«این‌جابودن» همان تعبیر فلسفی «Dasein» است که در برگردان‌های پارسی «آن‌جابودن» هم آمده‌است. البته اشارۀ نزدیک بیانگرِ رابطۀ جهان و هستی از منظر انسان است. کنارآمدنِ اشارۀ نزدیک و دور در متن شعر نوعی حسِ گم‌شدنِ فاصله را هم می‌رساند.

به یاد می‌آورم

به یاد می‌آورم کوچه‌های کودکی‌م را

در شهرِ آشنایی که مهندسانِ سیاست

طرحِ مدینه‌های دوری را بر زمینِ نزدیک می‌ریختند،

مهندسانی که در سطرهای کتاب‌های کوچکی

 پاریس و مسکو را عبور کرده‌بودند،

پیش‌ازآن‌که پل‌های سن و سن‌پترزبورگ را گامی مرور کرده‌باشند.

سیاستگرانِ رؤیاییِ راستِ آمده از الازهر

در کنارِ پلِ‌لرزانک و در جنبِ جامعِ ابوحنیفه از نیل سخن می‌گفتند

و از کانال‌هایی که روزی همه آب‌های جهان را به هم خواهند پیوست.

ما شناگرانِ ماهری نبودیم

زیرا یگانه رودخانۀ جلوِ خانۀ‌مان عمقی نداشت

و هرگز هم خوابِ دریاهای دور و بزرگی را نمی‌دیدیم.

شگفتا که معلم جغرافیای ما در آن سال‌های سهلگیری

– هنگامِ فرونشستنِ آب‌ها –

زمین را محکومِ آسمان می‌دانست،

آسمانی که به حال چشمه‌های خشکیده از گناه نمی‌گریست.

و ما پیش‌ازآن‌که به سدِ آب‌های رفته بیندیشیم و نهال‌های ننشانده،

با چشم‌های خیره به بلندی‌های بی‌برفِ پغمان

گوش به صدای نوحه‌خوان‌هایی می‌دادیم که دعای استسقا می‌خواندند.

چنین بود که دلگیرِ حضورِ همیشۀ آفتاب می‌شدیم

و بر بسترِ بزرِ توفان‌های ته‌نشین‌شده

 بی‌هیچ دغذغۀ فردای پیش از محشر

انگار در سایه‌های باورِ خدایگانان  

خواب می‌شدیم.


عزیزالله ایما

آشوبِ اکتوبر

در سدۀ سالروز قیام بلشویک‌ها

سال‌ها پیش
شامگاهی
تفنگدارِ ایستاده در کمرگاهی را درودی گفتم
– سلام ای مرد
ای بالابلندِ اسوۀ ایمان
سلام آیینه‌دارِ صورتِ آزادۀ انسان –
نمی‌دانستم که گلوله‌های مسلسل
به آماجگاهِ آزادی نمی‌رسند،
همچون نرودا که نمی‌دانست
«دخترِ اکتوبر
قامتِ آزادۀ تقدیرِ زمین» نیست.
ما می‌جنگیدیم
همان‌گونه که سربازانِ جوان
در آشوبِ شعله‌های اکتوبر
تن به آتش می‌سپردند

دریغا!
در خاکِ اشغال‌شده
بی‌خبرانِ شوریده
نه برای آزادی سرزمین
که برای اسارتِ آسمان می‌جنگیدند.

دیگر بت‌های ارباب‌الانواعِ اکتوبر خاک شده‌اند
اما مؤمنانِ خلفِ خدایانِ دو اردیبهشت
هنوز و هرروز
خون می‌ریزند.


عزیزالله ایما


سویس – اکتوبر 2017
کوچۀ خانۀ لنین پیش از سفر او در قطار پتروگراد:
Spiegelgasse 14
8001 Zürich 



گلوله‌های ارتش سپید


شکاریان

از آب‌های فاجعه هم

ماهی می‌گیرند.

رودخانه‌ها

یخ‌بسته،

درختان

زیر بارِ برف

کمر خم‌کرده‌اند.

شب

در قله‌های فتح‌نشدۀ ارتش سرخ

می‌ایستد،

گلوله‌های سردِ ارتش سپید

واپسین سوسوی چراغ‌های روستا را می‌کُشند

و غنچه‌های کفن‌پوشِ باغ را نیز.

می‌گریم

در آستانِ بهاری که بازخواهد گشت؟

عزیزالله ایما








*برفکوچِ درۀ آبشار – در هشت اسفند سیزده‌نودوسه – جانِ جوانانی را هم گرفت که با چند تن آن‌ها قرابتی داشتم. این سرود که روزی پس از رویداد نوشته شده‌است، اندوه مضاعفی‌ست بر رفته‌گان، و هم زنده‌های بی‌درد و حاکمی که کمک‌های فرستاده‌شده را به قربانیان نرساندند و خود غارت کردند.

در شهرِ بی‌شرم‌ترین شهریاران جهان

گل‌های تخت‌بامِ خانۀ خیابان‌کوچه را
گلستانی می‌پنداشتم در گوشه‌یی از بهشت.
هنوز حاکمانِ سرخ دربِ خانه‌های‌مان را نشکسته‌بودند
و هنوز فتنۀ حکومتِ خدا برپا نشده‌بود.
مادرم در سحرگاهانِ پیش از رفتنش
خوابم را برای بانگِ نمازی نمی‌آشفت
و به آفریدگاری که مؤمنان برای هراس از مرگ آفریده‌بودند، باور نداشت.
می‌گفت:
روزی زیر تکدرختِ تپۀ تظاهرات پارک زرنگار
به شعر و شعارِ شاعرِ شاد و چاقی خندیدم که از نان و گرسنه‌گان سخن می‌راند
و بلندگوی رادیوی کنارِ پُل‌ِباغِ‌عمومی

خبرِ رسیدنِ کاروانِ حاجیان را به مکه می‌داد،
در هنگامۀ سخت قحطی بادغیس و بدخشان.

حالا و پس از سال‌ها
تفسیرِ ترس‌های مادرم را – از بزرگ‌شدنِ فرزندش
در شهرِ بی‌شرم‌ترین شهریارانِ جهان – می‌دانم،
آن‌گاه که بیدارانِ بسیاری
 به دروغ‌های دادخواهانِ آینده کف‌می‌زنند!

 عزیزالله ایما





*تختبام واژۀ ویژۀ مهندسی شهر کهنۀ کابل است، به بامی گفته می‌شود که در جلوِ بالاخانه نمایی چون ایوان و بالکن داشته‌باشد و پیونددهنده و راهی سوای دهلیز به اتاق‌های دیگر باشد.