ماه: اکتبر 2022
آزادی و مرگ
آزادی، ایستادن در رستاخیزِ بیدارانیست که میخندند
بر طنینِ دستورهایی که از گورهای مجللِ مردهگان بلند است.
آزادی، آهنگِ همنواییِ واخواهیانیست که پای میکوبند
برای برداشتنِ بنبستها،
برای گسستنِ زنجیرهای جدایی،
برای گذشتن از مرزهای تبعیض.
هجومِ ویرانگرِ سیهاندیشانِ ماتمِ تکراری تاریخ
هرگز به آغازِ دیگری نرسید،
هجومِ ویرانگرِ سیهاندیشانِ ماتمِ تکراری تاریخ
هرگز از کتیبۀ تاریک اندوهی به طلیعۀ شُکوهی نرسید.
چه مرگهایی را دیدم!
تا آنجا که میتوانستم ببینم،
تا آنجا که ابزارهای دیدن پایانِ ندیدنها بود،
چه مرگهایی را دیدم با چشمانِ روشن!
پیمبرانی مُردند،
پیشوایان و فرمانروایانی مُردند،
قهرمانانی مُردند،
و سوگوارانِ پیوسته غمگساری که اشکبار شکستند.
چه مرگهایی را دیدم!
آزادی، ایستادن در رستاخیزِ بیدارانیست که میخندند
بر طنینِ دستورهایی که از گورهای مجللِ مردهگان بلند است.
عزیزالله ایما
آماجهای هنوز ناممکن
جلای جلوۀ تیغهای برهنۀ جلادان
بانگِ بیگاهِ بیهمنواییهای ماست.
فاتحانِ بابهای بیداد
هرگز الواحِ تسلیم را به گردن نیاویختهاند،
قفلهای قلعههای قدرت
هرگز به دستانِ دریوزهگران باز نخواهند شد.
گوشهای ستمگرانِ با مسلسلهای سنگین
صدای شکستۀ ستمکشیدهترینانِ متفرق را نمیشنوند!
آزادی، عریضه و آوازۀ مظلومانۀ پشتِ دروازههای بستۀ سازمان ملل نیست.
آزادی، آوازهای رسای اعتراضِ همبستۀ همسرایان ایستاده است
در سنگرِ خیابانهایی که خوابِ قراولانِ دیکتاتورها را میآشوبند.
در پایتختِ تاریخِ تاریکِ مذکرِ امیران و اسیران
وقتی سکوت مردن در پستوهاست،
وقتی خاموشی زیستن در ابتذال است،
آزادی، هارمونیِ نداهای مشترکِ ماست
برای رسیدن به آماجهای هنوز ناممکن!
عزیزالله ایما
شبهای همیشه زمستان
آنها!
عبورِ تابوت های زندهگان را
به تماشا نشستهاند،
بدونِ اندک آزرمی
از دستی که در پسِ هر حادثه دارند.
هیچکس به غرورِ شفهای بلندی
– در شبهای همیشه زمستان –
که سر در آستانِ خدایان خشم و خون دارند
و از ضیافتِ واپسین ذلت برگشتهاند
قاهقاه نخندید،
هیچکس!
سودایِ ستمِ سیاست
فقط در بازارِ بیخبران خریدار دارد
دریغا دیریست ما آن بیخبرانیم!
■
عزیزالله ایما
متنهای بیمرز و شبِ ادبیات زوریخ
شعر، داستان کوتاه، روایت سفر، ترجمه و آواهای همنوا با برنامۀ ادبی به شُکوهِ شبِ ادبیاتِ پارسی در زوریخ میافزود. در میان مخاطبان سویسی سوای سه تنی که با من بودند و یک کارمندِ موسسۀ برگزارکنندۀ محفل، کسی از افغانستان نبود. یک دختر و پسر پارسیگو از اوزبیکستان و تاجیکستان در سالونی که جایی برای نشستن نبود با شماری از همزبانان ایرانی حضور داشتند.
زرینه تاجیبایوا برندۀ جایزۀ تیاتر سال ۲۰۲۱ سویس، کارگردان صحنه بود، کارگردانی سخت موفق که سه آهنگ پارسی از افغانستان و تاجیکستان را در فاصلههای معناداری زیبا و تأثیرگذار خواند.
عالمه نبیزاده نویسندۀ پارسیزبان اوزبیکستانی در آغاز محفل چراغ یاد مهسا امینی را در سالون تاریک با شمعی روشن کرد و سپس روایت سفر ایران را به صورت نمایشی با جادادنِ چند گفتوگوی پارسی به لهجۀ تهرانی در متنِ ترجمۀ آلمانی به گونۀ جذابی پیشکش کرد. موسیقیِ رقص پامیری با حال و هوای پرشوری فضا را میانباشت. عالمه نبیزاده در نوبت دیگر شعری را با الهام از سهراب سپهری و سپس شعر دیگری را خواند، با برگردانهای آلمانی به صدای ماریاناندا.
برگردانِ شعرهای لایق شیرعلی از سوی میرزا بابایف به زبان آلمانی و دکلمۀ ماریاناندا شمپ، با آهنگی که زرینه تاجیبایوا بر شعر لایق شیرعلی خواند و اجرا کرد، به استقبال مخاطبان ادبیات و متنهای بیمرز مواجه شد.
جنیفر خاکشوری مجری برنامۀ ادبی با پرسش و پاسخهایی که به زبان آلمانی با عالمه نبیزاده و میرزا بابایف داشت، دربارۀ متنهای خواندهشده و تفاوت گویشهای پارسی در کشورهایی که هنوز الفبای همسان با افغانستان و ایران ندارند و نیز سختی برگردان و تفاوتهای واژهها در زبانها سخن گفتند.
شعر «این اندوه و این کرانهها چه بیکرانه اند» را در لای برنامه نخست به زبان پارسی خواندم.
و سپس به زبان آلمانی از سوی ماریاناندا شمپ خوانده شد.
Wie uferlos sind Kummer und Küste | Azizullah Ima
Ich sitze, etwas lässt mich aufstehen
Ich stehe, etwas setzt mich
Ich suche, etwas findet sich
Und finde ich, suche ich wieder
Was ist das, das sich fortwährend gegen mich stemmt?
Wer ist das, der sich fortwährend mit mir bekämpft?
Ich falle zurück, ich richte mich auf
Ich erhebe mich, dann falle ich wieder
Kein kleines Gläschen und kein kleinster Zug Rauch
Haben mich je gefesselt, haben mich je berauscht
Es weint in mir, wenn ich mich so winde und wende, denn
Weinen, das ist kein Wasser, das aus den Augen fließt
Weinen, das ist kein Traumbild, das in die Augen flieht
Was ist das, das sich fortwährend gegen mich stemmt?
Wer ist das, der sich fortwährend mit mir bekämpft?
***
Heimweh hab‘ ich
Wie der Leib nach der Seele
Heimweh hab‘ ich
Wie nach dem Du das Ich
Heimweh, wie es nur der einsam Ertrinkende kennt
Der des Tags im Wasser strampelt
der des Nachts im Wasser strampelt
Und wie uferlos sind Kummer und Küste …
Wie uferlos,
wie uferlos!
________________________
Aus dem Persischen von Sarah Rauchfuß
در پاسخی به جنیفر خاکشوری در بارۀ زبان پارسی، دری، پارسیِ دری، بعد در بارۀ نوشتن و غربت در شعرِ «این اندوه و این کرانهها چه بیکرانه اند»، با ترجمۀ زندۀ آن توسط فریور ایما، گفتم:
«زبان پارسی یکی از زبانهای کلاسیک جهان است، از خانوادۀ زبانهای هند و اروپایی. قدیمترین گویندهگان پارسی مردمان بلخ، سمرقند و بخارا اند، آنگونه که نخستین شاعر صاحبِ دیوان رودکی سمرقندی است و نخستین زن شاعر رابعۀ بلخی. زبان پارسی زبان رسمی امپراتوری مغلهای هند، تا ورود استعمار انگلیس است و زبان دیوان و دفتر امپراتوری عثمانی، تا زوال عثمانیها. این زبان در بخش بزرگی از قلمرو آسیا از هند، تا اروپای شرقی گوینده داشت. پارسی نو را از هزار سال به اینسو دری نیز گفتهاند. بیشتر این زبان را پارسی دری میگویند، آنگونه که ناصر خسرو، سعدی و حافظ نیز گفتهاند. پارسیِ دری امروز دارای گویشهای گوناگونی در افغانستان، تاجیکستان، اوزبیکستان و ایران است، اما یک زبان است و دارای لهجههای بیشترِ نهتنها کشوری که استانی و محلی نیز.
نوشتن نوعی بیانِ اثراتِ بیرونی و درونی است و گاه آمیزشِ هردو، جمع ذخیرههای ضمیرِ ناخودآگاه انسان. در همین زوریخ که پیش از یک سده گواهِ جنبشهای سورریالیستها و داداایستها نیز بودهاست، دیدیم که برای دادایستها نوشتن معنای چیدمان تصادفی واژهها را در کنارِهم داشت. برای یک هایکونویس جاپانی شاید نوشتن نوعی مدیتاسیون و مراقبه باشد که تصویری از یک لحظۀ کوتاه را با واژهها جاودانه میسازد. کافکا با سایۀ خود سخن میگفت و برای سارتر نوشتن یک انتخاب است، تعهد است و مسؤولیت … وغیره.
این شعر رابطه به حس خاصی دارد. در آوگست سالِ پار کابل به دست تروریستان افتاد. این غربتی که در شعر آمدهاست فقط مکانی نیست. پیش از آمدن طالبان در کابل بودم و آنجا هم حسِ غربت میکردم. این غربت بیشتر هم غربتیست که میان انسانها رخ میدهد. غربت همیشه دردِ دوری خاک نیست، نوعی فاصله است میان انسانها و هم چیزهایی که به آنها عادت کردهایم و دلبسته ایم.»
در پایان پرسش و پاسخ، زرینه تاجیبایوا صدای «ای شاخ گل» ساربان را به یاد دخترانِ قیام کابل و قربانیان ایستادهگی و مبارزۀ زنان با نواختن پیانو توسط چارلا هوفشتتر – خانم امریکایی که جامۀ ویژۀ محلیِ زنان افغانستان را به تن داشت – و کلارینتنوازی مارتین شوماخر، بلند کرد. صدایی تأثیرگذار با همنوایی سازی زیبا، شنوندهگانی را که متن آلمانی آهنگ را در برگی که به همه تقسیم شدهبود، داشتند، به جادههای ناآرامِ دوری بُرد، آنجا که زنان برای سادهترین حقوق انسانی تیرباران میشوند. انگار سیمای زنانی که در برابر طالبانِ تا دندان مسلح رویارو و دلیرانه ایستادهاند، در ذهنها زنده میشدند.
Sarban (Afghanistan): Der Blumenzweig (Shakhe Gol)
Lied der Eltern an ihr Kind
„Du bist mein Blumenzweig. Fort muss ich all die Blumenpflücker treiben.
Ist das der Lohn für all mein Leid und meine Gartenpflege?
Trotz tausendfacher Kränkung bin ich stets am Leben.
Der Himmel ahnte wohl nicht die Stärke meiner Seele.
Ach, liebster Schatz, ich habe dich so lange nicht gesehen
Komm bald zurück, der Trennungsschmerz will mir den Verstand rauben“
در بخش دیگری از برنامه ماریاناندا شمپ که هنرپیشۀ تیاتر هم است داستان کوتاهِ دستمال سبز را هنرمندانه خواند.
Das grüne Tuch | Azizullah Ima
Niemand hatte damit gerechnet, dass jemand in diesem Abenddunst die Brücke überqueren würde. Er hatte auf der anderen Seite noch keinen Fuß auf den Boden gesetzt, da erschoss man ihn schon.
Vom Fenster her wehte der Wind den Klang von Erinnerungen heran, den Klang der Stimme Parimahs, wie sie, das Haar in ein grünes Tuch geschlungen, damals unter den Bäumen gesessen und erzählt hatte:
„Vor vielen Jahren brachten sie Faramarz eines Nachts blutüberströmt zu uns nach Hause. Mit einem glühenden Messer holte mein Vater die Kugel aus seinem Arm. Meine Mutter, die entfernt mit Faramarz verwandt war, weinte. Ich blieb die ganze Nacht über wach. Irgendwann waren auch meine Eltern eingeschlafen und niemand außer mir hörte ihn, als Faramarz mitten in der Nacht rief. Er rief nach Wasser. Ich brachte ihm einen Krug und als ich ihn berührte, richtete er sich auf. Vor ihm brannte ein helles Lämpchen. Ich reichte ihm das Wasser. Meine Hände hatten sich noch nicht wieder von dem Krug getrennt, da umschloss Faramarz ihn schon fest mit seinen großen Händen. Die Hitze dieser Hände durchzog meinen Körper von Kopf bis Fuß. Mir wurde warm ums Herz. Faramarz leerte den Krug und hielt ihn mir wieder hin. Dieses Mal berührte ich seine Hand mit meinen beiden Händen. Faramarz drückte die linke vorsichtig und hob sie zu seinen Lippen. Auf meinem Handrücken konnte ich seinen Atem fühlen, dann ließ er die Hand wieder los. Seinen Blick heftete er jetzt auf den Teppich, ganz so als würde die Scham, die er angesichts dieses jähen Kusses empfand, auf diese Weise aus seinen Augen und zu Boden fallen.*
Mit dem leeren Krug ging ich zu meinem Bett zurück. Die Nacht war von einer solchen Ruhe, das mir war, als sei mein Herz das einzige Lebewesen, das noch rege war, in der Stille der Dunkelheit. Der Schlaf trug mich fort, ein friedlicher Schlaf.
In den frühen Morgenstunden vermochte selbst der Lärm der Vögel vor dem Fenster diesen Schlaf nicht zu stören. Ich hatte die Augen gerade erst aufgeschlagen, da hörte ich schon die Stimme meines Vaters – Faramarz habe die Grenze bereits passiert.
Ich stand auf. Alles erschien mir mit einem Mal unbeseelt. Die Wände, die Stimme meines Vaters, sogar der Blick meiner Mutter.
Er war fort. Der verwundete Vogel war weitergeflattert und hatte einen anderen verletzt im Käfig zurückgelassen. Mutter raffte Faramarz Schlaflager zusammen. Seine Lampe brannte noch, inmitten des Sonnenlichts.
Mutter sagte mir, ich solle das Licht löschen. Ich löschte das Licht. In meinem Herzen loderte ein pulsierendes Feuer auf.“
Später las ich Parimah eine meiner Erzählungen vor. „Ich wünsche, du würdest eines Tages auch meine Geschichte aufschreiben“, sagte sie darauf, lachte und fuhr fort:
„Weißt du … ein Jahr, nachdem Faramarz mir begegnet war, galoppierte dort auf der Höhe der großen und massiven Silberpappel ein Reiter an mir vorüber. Der Reiter ließ sein Pferd noch ein Stück weiterlaufen, bevor er es wendete. Er blieb vor mir stehen und stieg von seinem Pferd. Ohne aufzusehen wollte ich schon gehen, als ich die Stimme hörte, Faramarz Stimme!
…
Damals gab er mir ein grünes Tuch.“
Zwei der Seiten des Dorfes sind von Bergen umgeben – der Ausläufer des Friedhofs, der dem Sonnenaufgang zugewandt ist und die östliche Seite. Man erzählt sich, jenseits der Berge lebten Menschen, die eine andere Religion hätten. Auf der dritten Seite liegt der Fluss, auf der vierten ein Wald. Jenseits des Flusses leben Menschen, die einen der ältesten Dialekte sprechen und jenseits des Waldes sprechen die Menschen eine andere Sprache.
Inmitten der Masse an Gräbern, hatten unter denen, die hier ruhten, bis auf wenige, die eines natürlichen Todes gestorben oder bei Überfällen fremder Soldaten ums Leben gekommen waren, alle Menschen ihren Tod selbsterrichteten Grenzen und Mauern zu verdanken.
An jenem Tag, ich hatte mich mit Parimah in den frühen Morgenstunden in einen entlegenen Winkel zurückgezogen, erinnerte sie sich, wie sie in der kalten Jahreszeit, wenn das Wasser niedrig stand, einmal einen Mann den Fluss hatte überqueren sehen, der Faramarz hätte sein können.
Auf beiden Seiten der einmal gezogenen Linien ließ man die Waffen bis zum Sonnenuntergang ruhen. Noch bevor die Sonne ihren hellen Saum von den trockenen Feldern aufgelesen hatte, las ich Parimah das Gedicht „Das grüne Tuch“ vor. Ich hatte es, inspiriert durch ihre Erzählungen und unsere Freundschaft, gerade erst verfasst:
Unter den Bäumen des kleinen Dorfes
Hört man den alten Holzfäller ächzen
Ein junges Mädchen
Zieht an dem Vorhang, unter dem Vorwand
Bloß über den alten Vater zu wachen
Öffnet das Fenster, versunken im Anblick
eines Vorüberziehenden, dessen Gestalt
Der des verschollenen Liebhabers ähnelt
Und sie erinnert den Tag
unter der Silberpappel, da
er ihr gesagt
„Dies grüne Tuch trag
mir zur Erinnerung“
Heute
Nach so vielen Jahren
Da jener Mann mit seinem Gewehr
Die Brücke passierte und sie verließ
Trägt das Mädchen, wie er ihr gesagt
Ein grünes Tuch
Wehend über weißen Haaren
Parimah hörte das Gedicht aufmerksam an und mit der letzten Zeile wurde die Trauer in ihrem Blick ihr Träne für Träne aus den Augen gespült.
__________________________
*Eine Scham, der eine Sitte zugrunde liegt, nach der es sich nicht gehört, sich in ein Mädchen zu verlieben, dessen Familie einem Schutz und Hilfe gewährt hat. Anmerkung des Autors.
___________________
Aus dem Persischen von Sarah Rauchfuß
پس از پاسخ به پرسشی در بارۀ داستان و اینکه پرسنده داستان را بهروز خواند، گفتم:
«داستان، یک داستان کوتاه عاشقانه در محیط سنتی، جنگزده و ناآرام است. جایی که آدمها میان هم مرز کشیدهاند. مرز دین، مرز سنت، مرز زبان و فرهنگ و مرز خرافات. عبور ازین مرزها خیلی سخت است. ما میبینیم که در چنین مرزهایی به الاههها در زندان کابل تجاوز میشود. ما میبینیم که مهسا امینیها در تهران برای عبور ازین مرزها کشته میشوند. متأسفانه در دهکدۀ جهانی هم چنین مرزهایی را به گونۀ مدرن آن نیز داریم.
پل که به گونۀ معمول جای عبور آدمهاست، درین داستان جاییست که عبور از آن به قیمت جان تمام میشود.
داستان کوتاه نوشتۀ حدود بیست سال پیش است، البته بهروز بودن آن برمیگردد به ایستایی جوامعی که دیکتاتوران و مستبدان مانعِ هر حرکت پیشرونده درآنها اند. افغانستان یکی از چنین جوامعی است که دینگرایی منحط، سنت و استبداد حاکم جلوِ هرگونه دگرگونی بنیادی را در آن گرفتهاست.»
در پاسخ به پرسشی که در کارهایم بیشتر به زن پرداختهام:
«باورم این است که ستمِ تاریخی نسبت به بخش بزرگی از بدنۀ انسانیت را نمیتوان نادیده گرفت. حتا جوامع مدرنی چون آلمان هم تا پس از جنگ جهانی اول نگاهی تحقیرآمیز نسبت به زن داشتهاند و حضور اجتماعی زن را برابر با مرد نپذیرفتهاند. این نگاه در بخشی از اروپا تا نیمۀ دوم سدۀ بیست عادی و معمولی پنداشته میشد. ما که درگیر غیرانسانیترین وضعیت نسبت به زنان در کشور خود استیم، آنچه را که گفتهام و میگویم هنوز بسنده نیست و در برابر هیاهوی بلندِ وحشتِ جاری صدای خفیف و اندکیست.»
سپس داستان کوتاه دستمال سبز را به زبان پارسی نیز خواندم
شعر «وقتی رودخانهیی بخشکد» را میرزا بابایف خواند و شعر «در باغ» عالمه نبیزاده به زبان آلمانی و زبان اصلی خوانده شد. آهنگهای زیبایی در پایان هر شعر از سوی زرینه تاجیبایوا روی ترانۀ «گلدسته» از گلرخسار و «عشق من» از لایق شیرعلی به صدا آمدند. شب ادبیاتِ بیمرز با نواختن موزیک زیبای «ستارۀ من» از سوی چارلا هوفشتتر و مارتین شوماخر پایان یافت.
سویس – ۲۸ سپتمبر ۲۰۲۲
حماسۀ سرنوشت
تمامِ وسعتِ مرگهایمان به اندازۀ آزِ ادیبانی نیست
که در انجمنهای قلمهای شکستۀ شاعران مرده
قصیدۀ همدلی با حاکمان را قافیه میجُستند،
آنگاه که چهارراه زنبق و دهمزنگ
از خون قیامکنندهگان رنگین بود!
تمامِ وسعتِ مرگهایمان به اندازۀ دروغهای «مهدویها» نیست
هنگامیکه از عدالت سخن میگویند.
ایران حماسۀ مهسا را میسراید
و دخترانِ ایستادۀ افغانستان
درفش روشنایی را برافراشتهاند.
نسلهای آینده
تاریخ را
و شعرِ سرنوشتِ ستمگران را
نه در کتابخانهها
که در جادههای کابل و تهران
خواهند خواند!
■
■
■
عزیزالله ایما