درنگ

در رؤیاهایم از شهرهای خالی و خاموشی می‌ترسم که
بانگِ بیداری آن را مرغانِ گرسنه‌یی می‌زنند – مرغبانگ –
ملااَذانِ تاریخی که خوابِ ستمگرترین امیران را می‌آشفت
– گاه بامدادی داشت با فرمانِ مرگ
و پیشینی که با توپِ چاشت* پیامِ آرامش نیمه‌روز را می‌رساند –
پسینِ افسونِ سده‌ها سکونِ نخفتن برای تسبیح و بازخفتنِ سنگینی بوده‌است.
 □
دردا که چه خونین اند خیابان‌هایی که من از آن‌ها فاصله گرفته‌ام!
فاصله گرفته‌ام؟
کاش می‌توانستم فاصله بگیرم!
آن خیابان‌ها هنوز در من جاری اند،
باآن‌که بازگشت‌ها را مسافرانه از آن‌ها گذشته‌ام،
غریبانه در گوشه‌های دورِ آن نشسته‌ام، گریسته‌ام
و لبخندِ شاعرانِ شعرهای شادی را با روسپیانِ مجبور و محجوبی
در خلوتِ خیابان‌ها زیسته‌ام.

روزی که در آیینۀ آگهیِ مینیاتورهای مکتب هنری هریوا
کنارِ دیوارِ موزۀ پاریس به ریش فرانسه‌یی خود می‌خندیدم،
چیزی در اخبارِ روی صفحۀ دستم تکانم می‌داد
و مرده‌های ژولیده‌ریشی که در چوکِ کابل به رویم زهرخندِ مرموزی زده‌بودند،
در برابرم زنده می‌شدند،
تابلوهای نگارستانِ پاریس دَورِ سرم می‌چرخیدند
چون چشم‌اندازِ درویشِ چرخانی.

درویشِ دردآشنای سرم آن‌گه که نمی‌چرخید،
 چشمم به نقشِ خوشه‌های شکرینِ انگورِ هرات ‌افتید
و به شعری از شارحِ نخستین شهرِ شراب در نوروزنامه*
با خطِ خوش‌نوشتۀ دستی
بر لبِ جامِ ساقی مستی:
 گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلـــــکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رســـــیدی آسان

عزیزالله ایما

*در کابل هنگامی که هنوز ساعت همه‌گانی نشده‌بود، نیمه‌روز را با صدای توپِ مشهور به توپِ چاشت اعلان می‌کردند.
*حکیم عمر خیام پس از آن که سخن دانایان دنیای پزشکی را – جالینوس، سقرات، بقرات، بوعلی سینای بلخی و محمد زکریا – بر اهمیت شراب می‌آورد، از چونی پیدایش آن سخن می‌گوید و این‌که چه‌گونه انگور به دستِ باغبانی هراتی هنگام فرمانروایی شاه شمیران که از هرات بر همۀ خراسان فرمان می‌راند، شراب می‌شود.
در نوروزنامه آمده‌است:
«… و آن باغ که درو تخم انگور بِکِشتند، هنوز برجاست، آن را به هرات غوره می‌خوانند و بر در شهر است و چنین گویند که نهالِ انگور از هرات به همه جهان پراکند و چندان انگور که به هرات باشد، به هیچ شهری و ولایتی نباشد. چنان‌که زیادت از صدگونه انگور را نام بر سرِ زبان بگویند و فضیلت شراب بسیار است.»

واپسین مانیفست

آن‌روزهای خشم و خشونت،

آن‌روزهایی که مردمِ به‌جان‌رسیده از فرمانِ فاشیزم کُشندۀ مذهبی

در خلوتِ خفقانیِ خانه‌ها

خاموشیِ ابدیِ صدای پیشوا-امیرالمؤمنین را آرزو می‌کردند،

ناگهان افغانستان

در سایه‌های سراسیمۀ پساسپتمبر

گواهِ هجومِ عساکرِ مسلحی از چهار گوشۀ جهان گردید.

 فرارِ دهشت‌افگنانِ دستارپوشی که با دست‌های زهری

 هر رویشی را از خاک می‌ربودند،

 در چشمانِ نسلِ رانده‌شده در اعماق قرونِ وسطای دیگری

کورسوی امیدِ آمیخته با تردیدی شد

برای پریدن از تنگناها و قفس‌ها،

مثلِ پرنده‌گانی که تازه از لانه‌های آتش‌گرفته

به سوی افق‌های دور از دود

 پر و بال می‌زدند.  

در آسمانی که هنوز

 مرغانِ کلانِ آهنی

 پروازِ کبوترانِ آزاد را به کرانه‌ها

اخلال می‌کنند.

 پس از شش‌سال جنگِ متفقین در برابرِ ارتشِ مجهزِ نازی،‌

 هنگامی‌که رادیوها

پیام برافراشته‌شدن پرچم‌های پیروزیِ پیکار را

بر بام‌های فروریختۀ اروپا پخش کردند،

 مردم در همه جای جهان گریستند.

گریستند برای بی‌شمار تن‌هایی که زنده سوختند،

برای بی‌شمار زن‌هایی که زیر تجاوز جان دادند،

برای هولوکاست،

برای آشویتس،

برای اردوگاه‌های کار اجباری،

برای گرسنه‌گانِ گِتوها،

برای محله‌هایی چون لیدیتس و لزاکی که تا آخرین تن اعدام شدند،

برای سوژه‌های وحشتناکِ آزمایش‌های علمی اوهامِ آریایی،

برای …

کسی سوگنامه‌یی ننوشت،

کسی ترانه‌یی نسرود،

کسی آهنگی نخواند،

همه گریستند و گریستند، تا دوباره باِیستند.

دادگاه‌ها دسته‌دسته نازی‌ها را محاکمه کردند

و صدای خفۀ آخرین محکومانِ خونریز

مژدۀ جهانِ جدیدی را می‌داد،

مژدۀ جهانِ خالی از مبلغانِ نازی.

دریغا!

و اما این‌جا

 در مسلخ کشتارِ جنگِ آزادی،

جنگِ سرخ،

جنگِ سرد،

جنگِ سبز،

جنگِ تنظیمی*

و سرانجام جنگِ با ترور و تریاک

که ارتش‌های چهل کشور

در برابر بیست هزار تروریستِ بی‌سروپا،

بیست سال جنگیدند!

از تاکستان‌ها و کشتزارانِ شمالی* و شمال،

 تا کوچه‌باغ‌های مشرقی و خاور

از کوهستان‌های جنوبی و جنوب،

 تا دامنه‌های دورِ مغرب و باختر

همه ویرانه‌های جنگِ ارتش سرخ، سرخ‌تر شدند.

لشکرِ درفش‌سپیدانِ سیه‌دلی که جلوۀ روشن زن را سنگسار می‌کردند،

 به امید رسیدن به هفتاد حورِ بهشتی

در ایستگاه، خیابان، بازار

و در ازدحامِ میانِ مردم انتحار می‌کردند،

با سرِ مرده‌ هم

 در آشوبِ اشغال شهر کندز فوتبال کردند.

فیلم‌های کشتن، بستن، قطعه قطعه کردنِ تن،

و زنده زیر خاک کردن را

در رسانه‌های اجتماعی

 مبدل به نمایشِ زشتی از شکنجه و آزار کردند.

مکتب‌ها را آتش زدند،

 داِنشجویان را در دانشگاه‌‌ها

 و بیماران را در بسترِ شفاخانه‌ها

 تیرباران کردند.

به کودکان در مدرسه‌ و مسجد

 و به دختران خوردسالی در کاپیسا و تخار تجاوز کردند

جنین مادرانِ حامله را در دشت برچی دریدند

سرِ مسافرانِ در سفر از شهری به شهری را

 در پاسگاه‌های بازرسی چون سر «تبسم» بریدند!

و آن‌گاه انگشتانِ زخمی و لرزانِ نوازندۀ در انزوایی  

تارهای سازِ سوگواری دیرینکدۀ کابل و بامیان را

آهسته و با سوز،

 از خرابه‌های فراموش‌شده و گمشدۀ تاریخی

در گوش بتانِ شکسته و افتاده بر خاک

زخمه می‌زدند،

و بادهای بی‌جهت – در ویرانه‌های کوی خنیاگرانِ خرابات،

در سکوتِ سینماها و آرکسترهای موسیقی،

در خاموشیِ تالارهای تاریکِ ترکیده از انفجار،

در رقص شاخه‌های خشک و بی‌برِ درختانِ باغستان‌های درد،‌

و در مویه‌های مواجِ جهنده‌های پاره‌پارۀ گورستان‌های بی‌در و دیوار –

پیوسته سمفونی مرگ می‌نواختند.

نمی‌دانم در کجای دهکدۀ جهانی ام

 که آوای محکومیتِ قاتلانِ منتقمِ قساوت‌پیشه را

هرگز از دادگاهی نمی‌شنوم؟

قاتلانی که در قطر

دست‌های آلودۀ خود را

با آبگونِ ضدِ عفونی مفتیانِ اعظمِ عصر حجر و دیجیتال شسته‌اند،

تا نام‌های ننگینِ جنایت را از لیست‌های سیاه بزدایند.

درین دورانِ پریشانی پاندمی،

شک می‌کنم

نه فقط به حافظه‌های انسانی ترامپ و پومپیو،

که به فراموشکاری همه سیاستمدارانِ انسانگرای غرب‌.

می‌ترسم،

باورکن می‌ترسم از آن روزی که صدای واپسین مانیفست انسانیِ ارزش‌ها را

دستگاه‌های دیرین دموکراسی‌ و مردمسالاری

 سانسور کنند،

و من نامم را

 در سرخطِ سیاه‌ترین لیستِ جهان

نیابم!   


■■■


عزیزالله ایما

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

*تنظیم در فرهنگ گروه‌های اسلامی افغانسنان واژه‌یی‌ست که به جای و به معنای سازمان و حزب کاربرد داشت.
*شمالی، مشرقی و جنوبی نام‌های خاصی اند که هریک شامل چند ولایت می‌شوند. گاه فراتر از سمتی که در نام آمده‌است. به‌گونۀ نمونه: شمالی متشکل از سه ولایت است که بخش‌هایی از آن ولایت‌ها در شمال‌شرق موقعیت دارند.

هنوز و آن‌گاه

هنوز ایزدانی را شناخته‌ایم با رسولانِ سودجو
 که چون بازرگانانِ مآل‌اندیش
 نانِ ارزان به گرسنه‌گان فروخته‌اند.
‌تنها نه آدم‌ها، که خدایان نیز تابعِ دستورهای زبانی اند،
خدایانِ خشن
 مخلوقِ خلقی اند که در گریزِ از قاعده‌های مغلقِ زبان
 با شمشیرهای آخته سخن می‌گویند.

من آن جزیره‌نشینانِ شادی را که هرگز نامی از پیمبری نمی‌برند،
 ندیده‌ام،
اما باور دارم که در اسطوره‌های عاشقانۀ فردا
پیامبران برای همیشه می‌میرند،
تا خدایِ بی‌همتای مهربانی آفریده شود.

آن‌گاه که تندیس‌های رستم و گشتاسپ
اندوهِ سهراب و سوگِ اسپندیار را
چون یاد ماریا در فواره‌های اشکِ باغچه‌سرای
 با قطره‌های جاودانه‌جاری
محکومِ مویه باشند،
 سیاووشانِ معصومِ آینده
به افسانه‌های اودیپوس
 زهرخندِ پرسشگرانه خواهند زد.

 دریغا که دورم،
دور از آن خاک‌نشینانِ خوشبخت!


عزیزالله ایما

کودکی می‌خندد





ای جنگلِ خاموش و پریشان!

پس از توفان‌ها

پس از انجماد و یخبندان‌ها

شاخه‌هایت دوباره سبز خواهند شد.

زیبایی چه گل‌هایی را که علف‌های هرزه پوشانده‌اند

هوسا، آلتنا، فاطمه!*

وقتی بادها سرودِ آزادی سرمی‌دهند

وقتی یاد‌ها می‌بارند

وقتی ابرها می‌غرند

علف‌های هرزی که ریشه در برکه‌های زهری باور دارند

 پیوسته می‌لرزند.

در آن دامنۀ دور داری‌ست

دوتا مردِ معمومِ وحشیِ شمشیربه‌دست

کسی را زیر درختی آویخته‌اند.

در ازدحام تماشاگرانی که دعا می‌کنند،

  تا آسمان

راز ریسمان را

در کتابِ بستۀ تقدیر بگشاید،

 کودکی می‌خندد.

ای جنگلِ خاموش و پریشان!

پس از توفان‌ها

پس از انجماد و یخبندان‌ها

شاخه‌هایت دوباره سبز خواهند شد؟


عزیزالله ایما

*نام‌های دختران نوجوان و جوانی که به دستان خونریزِ طالبان کشته شده‌اند.

دور از تو

در شب‌های سخت تاریک

به ظلامِ ذهنی می‌اندیشم و به افسانه‌های آسمان،

و به چشم‌های پیوسته به دنبالِ کوکبِ اقبال.

جهان جهنمی می‌شود آن‌گاه که چیزی در لایتناهی بزرگ می‌شود،

بزرگ می‌شود و بزرگ،

ما کوچک می‌شویم و کوچک،

آن‌قدر که انگار گُم می‌شویم از چشمانِ همدیگر.

دور از تو،

دور از آن جفتِ ستاره‌گانی که چشمک می‌زنند

من بی‌ستاره ام!

من بی‌ستاره ام در تیره‌خاکی که گلوله‌ها اخترانِ شب اند

و خدا در تکبیرِ رجاله‌ها

بانگِ بلعیدنِ لبخندِ حیات،

شورِ بگرفتنِ یک لحظۀ شاد!


عزیزالله ایما