شیطان و اهرمن
شکوهت را نمیافزودند
نه خدا بودی و نه اهورا
اگر تُرا با چشمان روشن میدیدم.
آه!
آن کیست که ورای اینهمه اسطوره زیست؟
■
عزیزالله ایما
شیطان و اهرمن
شکوهت را نمیافزودند
نه خدا بودی و نه اهورا
اگر تُرا با چشمان روشن میدیدم.
آه!
آن کیست که ورای اینهمه اسطوره زیست؟
■
عزیزالله ایما
در آیههای آسمانی
خدا بهترینِ مکرکنندهگان است.
شاعران بزرگِ جهان
از مکرِ تو سخن میگویند
آنگاه که همه معجزههای زمینی
سورههای عاشقانۀ کلام تو اند!
■
عزیزالله ایما
صلح میآید،
پس از آنکه سگهای سیرِ کابل دلبد شوند
و گربههای مغمومِ خانهگی
عهدنامۀ آشتی با موشان را
در خیابانهای خونینِ پایتخت
پایخط کنند.
صلح میآید،
هنگامیکه خدا
از نعرههای تکبیرِ درندهگانِ دستارپوشِ بیابانهای خشکِ دین
خشمگین شود
و گلوهای دریدۀ کودکان دیگر اللهُ اکبری نگویند.
صلح میآید،
آنگاه که دستگاههای حقوقِ بشر
جسدهای سوختۀ دخترکانِ زیرِسن را
در میزانِ معاملۀ امپراتوریِ داد و گرفت
سُبک و سنگین کنند.
آه،
جهان چه جنگلِ خونینیست!
من از بلندیهای یک غروب
به خاموشیِ صداهایی میگریم
که پس از کورههای آدمسوزی سدۀ پسین
از افقهای رنگی هستی انسان
هرگز به گوش نمیرسند.
گلولههای رسیده از آنسوی آبها
سینههای کودکانِ کارِ خیابانهای کابل را
– که پدرانِ شان در جنگِ پساسرد جانسپردهاند –
میشگافند،
میتوان باور کرد
که «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد»؟
هیمالیا به کلیمانجارو میرسد
از ژرفای دریاها
و هندوکش به آلپ و آند.
اما، آیا آدمهای مدنیِ دنیای نو
برون از مرزهای «خود»
میتوانند به دیگری برسند؟
دریغا،
جهان چه جنگلِ خونینیست!
■
عزیزالله ایما
تلاوتگر تاریک آیات قتل
با دستار سیاه
کمر شکستۀ دموکراسی کالایی را میبندد،
مأموران
نقشۀ سرخ رجعت میکشند
بر جغرافیای دیرینۀ خواب.
کابل
به تماشای مرگ عادت کردهاست
پنجهیر از روشنایی میترسد
بگذار برق از بامیان بگذرد*
تا کتابخانههای سیار
راهِ کوچههای شب را دریابند!
یک آتشکده بلخ
صد نوحه مناجات هرات
هزاران شام غصۀ غربت یمگان
در گورهای گمنام سربازان
زبانه میکشند.
دریغا،
گوسپندان قربانی علفچرهای آرامش
چشمبهراهِ عید دیگران اند!
■
عزیزالله ایما
*اشاره به دادخواهی مردم محروم از روشنی برق در بامیان که خواهان عبور لاین برق از بامیان بودند، اما دولت به دادخواست آنها که از سوی جنبشی به نام روشنایی در کابل ادامه یافت، پاسخ مثبت نداد. جنبش روشنایی از سوی دستهایی به همدستیِ طالبان سرکوب خونینی شد که چهارراه و خیابان دهمزنگ پر از پارههای تن چهارصد قربانی بیگناهی شد. سرکوب جنبش روشنایی خونینترین سرکوب یک اعتراض مدنی در آغاز سدۀ بیستویک بود که با سکوت شرمناکِ دنیای متمدن و نهادهای حقوق بشری روبهرو شد.
کاش گور گمنامی داشتم
و گواهِ گامهای یاران نیمهراه نبودم.
همسرم!
مرا جای دیگری خاک کن
اینجا، در میان غوغای مردهدلان
مویههای شکستخوردهگانِ خیرهسر را میشنوم.
در هیاهوی بیهودۀ افتخار
انگار باربار میمیرم.
مگذار منفورِ گرسنهگانی شوم که دزدانِ نانِ شان
تفنگ مرا به شانه دارند
و از پشتِ بلندگوها
پیوسته نام مرا به زبان میآرند.
آنک غارتگران غنیمتها،
پرستندهگانِ خدایانِ رسوایی و ستم
باز گل بر گورم میگذارند!
پیش از آن که بمیرم
توفانی را خواب دیدم که درختهای آزادی را
در ویرانترین پایتختِ سیاسیِ اسیرانِ جهان
از بیخ میکند.
من صدای بادهای شبانه را میشنوم،
صدای رودی را که از کنارم میگذرد،
صدای اندوه را،
صدای اضطراب را،
صدای زنی را که در انزوا مینالد،
صدای کودکانِ کارِ خیابانی را،
صدای گریۀ دخترکان گلفروشی را که پدرانِ شان گوری ندارند،
صدای پشتِ کوهی را که میلرزد از درد.
در سرزمین تاریکی
– آنجا که بازرگانان خون
دستان بیبرکت پیر تاریخ را
با دروغهای شاخدار میبوسند
و کودکان مکتبهای سوخته
به درازای تاریخی آه میکشند –
گورم را چراغان نکنید!
آه، خواهشمیکنم پیراهنِ خونینم را
از دیوارهای رسمی معامله بردارید
و بر پیشانی خاطراتم
اعلامیۀ جهاد ننگارید
خواهشمیکنم!
■
عزیزالله ایما