جهان جای باورِ مقدسی نیست

در کویر

 تشنه‌گیِ خاک را هیچ بارانی نمی‌نشاند

و چکه‌های اشکِ اندوهِ زلالینۀ بهار

در گودال‌های فرودست مرداب می‌شوند.

درختانِ بلند

 ریشه در آب‌های ژرفی دارند

و دستانِ لرزان

 هرگز به شاخه‌های میوۀ عصیان نمی‌رسند.

طلوع دلگیری دارد کویر،

غروبِ دلگیرتر،

آن‌گاه که اشعۀ خورشید

سوزنِ سوزانی‌ست بر تنِ ایستاده‌گان

و خاموشی شب‌

رؤیای فریبای شُکوهِ رفتۀ خسته‌گانِ خفته.

در کویر به دنیا آمدم

و سال‌ها پس از آن که بادهای نفسگیر

خوابم را در آغوشِ بهشتیِ مادرم می‌آشفتند،

دهن‌های بازِ رو به آسمانِ زمینِ خشک و ترَک‌برداشته

 پیکرِ عزیزترین پیکم را بلعیدند.

گریستم

و با ‌همه فرود و فرازی که زیستم،

 می‌دانم که

 جهان جای باورِ مقدسی نیست!


عزیزالله ایما

فراسو

من مجوسم، زردهُشتی، کافرم

با یــهود و عیســـوی همساغرم

بانگِ کنفوسیوس و بودا می‌زنم

با محـــمد ســـر به حــرا می‌زنم

صوفی ام همچرخِ درویشانِ مست

نی ز بالا شــکوه دارم، نی ز پـست

 گه شــناور در دلِ گنگای عشق

 گه پی وینوسِ بی‌همتای عشق

گـــاه غـــرقِ رونــقِ بتـــخانــه ام

بر بتــــی دلـــــداده و دیـــوانه ام

گـــاه رهـــبانِ اســــــیرِ معـــبدم

گه رهـــا از بنــدِ هــر نیـــک و بدم

گه به مســجد، گه کلیسا می‌روم

گه کنشت و گاه صحرا می‌روم

گــاه حـــیـــرانِ تمــــیـزِ رنـــــگ‌ها

گوش بســپرده به شـــورِ زنـگ‌ها

گـه چو اســـپِ راه‌گـم دُم مـی‌زنم

هی مــیانِ لای و گِـل سُم می‌زنم

پیـشِ چشـــمم روم تا یــثرب یکی

جـلـوه‌گــاهِ مشـرق و مغـرب یکـی

خــانــه‌هــا در آتـش و در دود گُــم

رهــروان را مــنزل و مقــصـــود گُــم

چـهارسـویـم ای دریـغ آلوده‌گی‌ست!

در کجای این جهان آسوده‌گی‌ست؟

عزیزالله ایما

*یک نظم گمشدۀ قدیمی را پس از یافتن بازنوشتم.

گمشدۀ من



گمشدۀ من در آسمان نیست،
گمشدۀ من محبوبِ شبیهِ ماه در شب‌خیالِ شاعران نیست،
گمشدۀ من ماه نه، راه است
– راهِ آشنا با گام‌های محجوب‌رفتن و روگرفتنِ تو –
آن‌جا که جاده‌ها به جهنمِ انفجار می‌رسند
و خیابان‌ها به کوچه‌های بن‌بست.
گمشدۀ من ستاره‌گانِ زمینی در خاکِ تاریکِ خالی از چشم‌های روشنِ مهربانی اند،
گمشدۀ من خورشیدهای مخفی در هزارتوی خانه‌های بی‌نشانی اند.
در تمامِ راهِ درازِ تاریخِ بیداد
ای داد که تُرا جُسته‌ام!
که در غیابِ تو انقلاب‌ها شکست خورده‌اند،
که در غیابِ تو همه میزان‌های ماوراییِ مؤمنانِ جهان هیچ معنایی نیافته‌اند.
اکنون
سربازانِ پشت به مشرق و رو به مغرب*
 هجومِ سایه‌های مسلحِ دستارپوشانِ ژولیده‌ریشی را که برای اسیرکردنِ تو پیش می‌آیند، مدارا می‌انگارند
و ترجمۀ زبانِ خارجیِ واهمه‌یی را نمی‌دانند که ماهیان هم از خشک شدنِ رودخانه‌های «مُلکِ خداداد» دارند.
این دلِ من است که چون دلِ دردمندِ آسیا  
از خفقانِ بی‌وقفۀ خواب‌های دور از تو و نفس‌کشیدن در فراقِ تو می‌لرزد،
در شهرِ بی‌شُکوهِ شهریارانِ پیشینِ شلاق‌به‌دستِ شکنجۀ تن تو و راندنِ تو.  

 ■

 عزیزالله ایما


—————————–
*اشاره به سربازان امریکایی.   

رنگی از اسارت

آزادی آبی نیست که هنگام غسلِ تعمید بر تنِ کودکان می‌ریزیم،
آزادی اَذانی نیست که در گوش نوزادان می‌گوییم.
در اعلامیه‌های آشکار آیین‌ها
انسان آزاد به دنیا نیامده‌است.
پاول، آشا، مرسانا و من در یک روز زاده شده‌ایم،
روزی که روایت است بادها می‌غریدند
 و واعظان
آیه‌های هولِ توفان‌های هنوز نیامده را
از زبانِ خدایانِ مختلف
به فرزندانِ زمین زمزمه می‌کردند.

دریغا آدم‌ها
چه مرزهایی که به سربلندیِ ستمگران کشیده‌اند،
چه خون‌هایی که به سلامتی سالاران ریخته‌اند!
در هنگامۀ فتحِ خونینِ سنگرها
آن‌گاه که جنگجویانِ مستِ پیروزی
خندان از کنارِ جسدهای کودکان می‌گذرند،
تا پرچمِ توهمِ مقدسی را برافرازند،
من – نه شعاری را باور می‌کنم و نه هذیان‌های اسطوره‌ها را
در دگرگونی نمایشِ نشانه‌ها و پارچه‌ها –
 تشنۀ نوشیدن تمام آبشاران آوازهای جهان می‌شوم و بانگ می‌زنم:
 همه درفش‌های آزادی
رنگی از اسارت دارند!

 عزیزالله ایما

شبِ سال

کلمات زیر آمیزشی از حس و اندیشۀ ثانیه‌های تبدیل سال در دقیقه‌های آمدن سالی دیگر است.

ساعتِ دوازدۀ شب

کسی بوسه بر لبِ جامی می‌زند،

 کسی بر لبانِ محبوبی.

کسی مراقبه می‌کند،

 کسی سجدۀ شکرانه.

کسی دور می‌شود،

 کسی نزدیک.

کسی سرودِ سکوتی را می‌شنود.

کسی از پشتِ پنجره ماهِ پنهانی را می‌جوید.

کسی آواز می‌خواند.

کسی اندوهی را می‌نوازد.

و کسی با کسی آهنگِ انگیختنِ تن را می‌رقصد.

جهان چراغان می‌شود و دمی تابان از آتشفشانِ شادانِ هلهله‌ها

دور از لحظه‌های تاریکِ تشنه‌گانی که شمعی برای افروختن نمی‌یابند،

دور از عقربه‌هایی که چون نبضِ خسته‌گانِ گرسنه‌خواب

آهسته می‌تپند،

دور از چشمانِ بی‌رمقِ خیره به آخر

که از هر آغازی می‌ترسند.

ساعتِ دوازدۀ شب

مهم نیست دوهزاروبیست‌ویک

  یا یک‌هزاروچهارصد،

خلقتِ عیسا

  یا هجرتِ محمد.

جهان از جای دیگری آغاز شده‌است،

از جایی که نه محمدی بود و نه عیسایی،

از جایی …

ساعتِ دوازدۀ شب

نه سرآغازی‌ست و نه سرانجامی،

و نه هم دقیقۀ درنگی بر ابلهی‌های بی‌پایانی که هزاران سال ادامه یافته‌اند!




عزیزالله ایما