نقشی بر دیوارهای فروریخته

سوای کسانی که ندانسته زیسته‌اند، همه بارِ بزرگِ نکوهشی را بر دوش می‌کشیم.

ابلیس‌های حاکم هنگامی که دیوهای امارتی خواب‌های عشرت‌شان را آشفتند

اعتراف می‌کنند به لحظه‌هایی که گام به گام روزگارِ درمانده‌گان را به تباهی بردند،

به دقیقه‌هایی که خوان و نانِ مردم را به خون آمیختند.

چه پاسخی خواهند داشت آن‌هایی که سکوت کردند در شبانگاهانِ سوگ و واهمۀ همه،

آن‌سوی صدای مأمورانِ مفسدی که به سلامتی شهریارانِ شرارت جامِ شادی سرمی‌کشیدند؟

فرتورهای یادگاریِ دیوارِ فرهیخته‌گانِ ارگ

چون شمایلِ شعرهای همشکلِ شاعرانِ دربارِ دیکتاتورها

دنیای درخشانِ دروغینی را مژده می‌دادند،

دنیایی را که اکنون جنگجویانِ جنون و جنایت

نقشِ خدای خشونت را روی دیوارهای فروریختۀ ستمکشیده‌ترینان

با خونِ کودکانِ بلخاب می‌کشند.

آن‌جا!

 در آن دره‌یی که تجاوزگران می‌جنگند،

زیرِ درختانِ توتِ افتاده بر خاک

مادری گهواره می‌جنباند و لالاییِ خواب‌ِ چاشتگاهی می‌خواند:

هی للی للی للی للی

هی للی للی باچه للی

جانِ مادر للی للی

باچیم باشی للی للی

باچه‌گکم کلان موشه

افتخارِ جهان موشه

 للی للی للی للی هی

للی للی للی للی هی!

■ ■ ■

عزیزالله ایما

طنینِ تارهای ترنمِ آزادی

کارِ من و تو نیست تمکین به قاتلانِ حاکم

من و تو که هرگز میوۀ باغِ مردم را ندزدیده‌ایم

من و تو که هرگز درفش بیدادگران را نیفراشته‌ایم.

زلفانت را مبند!

بگذار این موج‌های سرکش همزبان با نسیمِ کوهستان‌ها طنینِ تارهای ترنمِ آزادی باشند

و خواب‌های دیرینۀ روسپیانِ محجوب را بیاشوبند.

چه سنگین است بارِ ثروتِ آلودۀ مردابیانِ غرقِ رؤیاهای دورِ بهشتی!

من و تو مرغابیانِ سبکبالیم که معنای نزدیکِ آسمان و زلالینه‌های زمین را می‌دانیم،

تمکین به قاتلان کارِ من و تو نیست.

دستبندهای دستانِ من و تو هرگز حلقه‌های غلامی نبوده‌اند،

چه باشکوه اند این نمادهای ایستادن در برابرِ استبداد!

من و تو، حتا در فصل‌های ارزانیِ مرگ هم

نفرین فرستاده‌ایم به سالارانِ مسلسل‌سازِ آن‌سوی همۀ جنگ‌ها.

آه! درین تموزِ ترسناک و جانگدازِ هول و اضطراب

هستند هرزه‌گانی که ترانۀ خوشبختی سرداده‌اند و آرامشِ گورستان‌ها را می‌ستایند.

من و تو با چراغ‌های کوچکِ پشتِ دیوار، پنجره‌های شب را بسته‌ایم

و آواهای آشنا و سردرگُمِ فرمانروایانِ فریبِ سیه‌روزان به گوش‌های‌مان نمی‌رسند.

با همه اندوهی که چهارسوی خانه و کشتزاران کاشته‌اند،

نامه‌های من و تو پشتِ قراولان را به لرزه درآورده‌اند.

نامه‌هایی که وحی نیستند، دانه‌های روشنایی اند

در تیره‌خاکِ زخم‌خورده و خونین،

 می‌رو‌یند، باور داریم که می‌رویند.

من و تو همسفرِ پرنده‌گان مجازی نیستیم،

پرنده‌گانی که هیچگاه پرواز را نیازموده‌اند،

می‌توانند فقط حسرتِ مؤمنانِ سهل‌انگار و ساده‌پسند را برانگیزند.

من و تو همسفرِ پرنده‌گان مجازی نیستیم

دردهای ما هرگز مجازی نبوده‌اند.

آه! درین تموزِ ترسناک و جانگدازِ هول و اضطراب

هستند هرزه‌گانی که ترانۀ خوشبختی سرداده‌اند و آرامشِ گورستان‌ها را می‌ستایند.

 تمکین به قاتلان کار من و تو نیست،

 من و تو، حتا در فصل‌های ارزانیِ مرگ هم

نفرین فرستاده‌ایم به سالارانِ مسلسل‌سازِ آن‌سوی همۀ جنگ‌ها.

■■■

عزیزالله ایما

سایه‌های سرکوب و اشباح شب

شب ایستاده‌است

در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت،

سایه‌های سرکوب می‌جنبند در اعماق تاریکی.

زنی در خلوتِ خیابانی سرودِ روشنایی می‌سراید

رو به مردانِ عاشقی که در چکادها

به پاسِ آفتاب برخاسته‌اند.

خیلِ تماشاگرانِ اشباحِ شب

هراسان،

خسته در پَستوها

خوابِ خراسان و هزارستان می‌بینند.

شب ایستاده‌است

در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت.

من اندراب دردم، تو زخم‌های پنجشیر

ای دوست!

چه‌سان می‌توان بست دهانِ باز و بزرگِ دروغِ زمانه را؟

چه‌سان می‌توان رَست زین منجلابِ جنگلِ خاموش و بی‌خروش؟

من اندراب دردم، تو زخم‌های پنجشیر!

عزیزالله ایما

__________________________________

*سایه‌های سرکوب و اشباح شب شاید تصویرِ بسیار تقلیل‌یافته از جنایتِ حاکمانِ امارتی و طلبه‌های تروریست برای کسی باشد که فرزند جوانش را بی هیچ مدرکِ جرمی از بازار و «بازارکی» برده‌اند و سر بریده‌اند و برادرِ بی‌گناهش را زیر شکنجه کشته‌اند.

هوای رستن

نمی‌دانم آتشِ کدام گلوله

زخمِ کدام خنجر و شلاق

تُرا بیدار خواهد کرد

از خواب سنگین؟

تفنگ‌های تجاوز تیرباران می‌کنند،

دستانِ مردانِ خنجردرآستین خونین اند،

آنک زنی را در ازدحامِ اعتراض تازیانه می‌زنند!

معذورند

آنانی که سرخم از کوچه‌های شکستۀ کابل می‌گذرند

و به اَذانِ قاتلان سجده می‌کنند،

چه کوچک است خدای مرده‌گانِ نزیسته از هراس!

در نمایشِ نیایشِ مجازیِ رهبرانِ خسته از ایستادن*

فرزندانِ سرکش اندراب می‌خندند

و کودکانِ پنجشیر

دور از مکتب‌های سوخته

قصۀ «قیام» را در کتابِ «سریچه» می‌خوانند.*

آه!

باران می‌بارد،

باران سرخ

در فصلِ شگفتن‌.

درخت‌ها ایستاده‌اند

هندوکش

هوای رَستن دارد،

هوای رُستن.

عزیزالله ایما

_________________________________________________________

*اشاره به نمایش نماز در بسترِ یکی از رهبران فراری.

*عظیم قیام – چریک دلیری که در یک نبردِ نابرابر ارتش سرخ را از تپۀ سریچه راند. ازین نمونه‌ها در جنگ‌های چریکی جهان اندک داریم.

در تاریک‌ترین شب‌ها

۱

از قله‌ها که فرود می‌آمدیم

کنارِ جوی رهایی دَم می‌گرفتیم،

بیگانه‌یی نبود آن‌جا

که شناسنامۀ‌مان را بپرسد.

صدای ترانۀ دخترانِ باغ

در آب‌تنیِ بعد از چاشت

برای‌مان بیگانه نبود،

آن‌گونه که آوازِ رسای سنگردیِ عاشقی از بلندی‌ها.

آب‌بازی می‌کردیم

پیش‌ازآن‌که رازهای رودخانه و موج‌های تُند را بدانیم.

زمینِ چهارسوی ما

گندمزارِ بی‌گورستانی بود

دور از رؤیاهای خونینِ آینده.

۲

سال‌هاست که بوی بیگانه می‌دهد این خاک.

و اکنون که کابل

مرکزِ مستبدترینانِ تاریخ است،

دزدانِ نانِ مردم

از منبرِ انکارا

وعظِ «آزادی» می‌کنند،

آن‌گاه که همه موعظه‌ها به اشغال انجامیده‌است.

فرمانروایانِ فراریِ جمهوریِ فساد

برای جرگۀ جنون و جنایت جامۀ جدیدی می‌دوزند

در تاریک‌ترین شب‌های بی‌شبنامه،

شب‌هایی که سوای ایستادن

مژدۀ فردایی نخواهد داشت.

عزیزالله ایما