آن‌سوی کاخ‌های افیونی

به یاد آن‌هایی که بر بسترِ آشغال‌های پلِ‌سوخته به خواب ابدی رفتند.

آدم‌ها معتادند،

مثلِ معتادانِ زیرِ معبرِ پل‌ِسوخته

مثلِ معتادانِ زیرِ منبر پلِ‌خشتی

مثلِ معتادانِ …

معتادان افتاده و بشکسته،

معتادانِ ایستاده و صف‌بسته،

معتادانِ تلۀ تقدیر،

معتادانِ جلوۀ تزویر،

معتادانِ مجبور،

معتادان مغرور،

معتادانی که کشته می‌شوند،

معتادانی که می‌کشند،

معتادانِ محکوم،

معتادانِ حاکم.

اشک‌هایی را که بر گورهای مجللِ جلادان

هرگز نریخته ام،

می‌ریزم

در خوابگاهِ ابدی شما

روی رودخانۀ بی‌آب!

عزیزالله ایما

_________________________________________________________________________________________________

*هفتۀ پیش جسدهای پنجاه تن از معتادانِ مواد مخدر را از زیرِ آشغال‌های پلِ‌سوخته کشیدند. معتادانی که بیشترشان کارگرانِ برگشته از ایران بودند و زیر فشارِ کارفرمایانِ دستگاهِ ستم آخندی به اعتیاد روی آورده بودند و سپس ردِ مرز شده بودند.

تفسیرِ آزادی

در طنینِ شادِ قطارهای قافیۀ شاعرانِ شهرِ خالی از شُکوه

نشانی از اندوهِ تو نیافتم،

در ترنمِ ترانه‌ها و تارها

نوایِ نایِ ناله‌های تو نیست،

گریه‌های خاموشِ شبانۀ تو

هرگز به گوشی نرسیدند.

وقتی جنگجویان

با مسلسل‌های مجانی می‌جنگند

کسی تفسیرِ آزادی را

در خطوطِ کفِ دستانِ تو نمی‌خوانَد،

قطره‌های پیشانی تو

ستاره‌گانی اند که در جبینِ جُبنِ فرومایه‌گانِ فرمانروا

نخواهند درخشید.

دهانِ دستورِ دستگاه‌های سلطه و استیلا

بوی بیداد می‌دهد،

بوی واژه‌گانِ کهنۀ برگ‌هایی که قانونِ مقدسِ برده‌گان است.

سال‌هاست

روایتِ نیکِ نبردی را در کتیبه و کتابی نخوانده ام

دریغا!

سرودِ سربازانِ همه جنگ‌هایی که به جنایت انجامیده اند

تکبیرِ خدایان است.

عزیزالله ایما

این شب و هارمونی اندوهانِ هزارساله

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

نامت را

قراولانِ قاتلِ شهرِ ما

با هر شلیکی

 فریاد می‌زنند،

ای تنهای بی‌همتای سکوتِ لایتناهی!

نوای تارهای گسسته از نواهی نامِ تو،

 طنینِ طبل‌های ترکیده از تکیه بر کلام تو

هارمونی اندوهانِ هزارساله اند،

در آن‌سوی ساز و آوازِ حرمسراها،

در آن‌سوی کاخستان‌های خلافت،

وقتی مردانی فقط بر دار می‌رقصند،

وقتی زنانی فقط از زخمِ سنگسار می‌رقصند.

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

 شمشیرهای بُرانی

 خونریزِ پیامِ توست،

آه، خونریز پیامِ توست!

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

عزیزالله ایما

آغاز

سفرتان خجسته

دخترانِ آفتاب،

دختران آزادی!

بانگ‌های‌تان رسا:

«از کابل تا تهران

مرگ بر طالبان!»

پورانِ نبردهای رهایی!

گام‌های‌تان نویسا

بر گسترۀ جاده‌ها

متنِ ماندن را،

متنِ رفتن را.

سایه‌های لرزانِ استبداد

می‌ترسند

از سیاهی سرنوشت،

از سرخطِ سرخی که مهساها  

در پایانِ تاریکی تاریخی،

سپیده‌دمی می‌نویسند!

عزیزالله ایما

گَردِ آه

چه غریب است این شهرِ پُر از شور!

شورِ دستفروشانِ دوره‌گرد،

شورِ گدایان،

شورِ بازرگانانی که از منبر مسجدها

راویِ رونقِ دکان‌های خالی از متاعِ معنوی اند،

شورِ هنرمندانِ پیمان‌کاری که در چندقدمی هر انفجار

سازِ دیگری دارند و آوازِ دیگری،

شورِ شاعرانی که در پاتوق‌های ادبی

عاشقانه‌های شادی را

مثلِ بیانیه‌های رییس‌جُمهور

با چیغ‌های بلند می‌خوانند،

شورِ نماینده‌گانِ شورایی که رأی را

از خوانِ همیشه خالیِ گرسنه‌گان می‌خرند،

شورِ هواپیماهای جنگی

که تُند از کرانه‌ها می‌گذرند،

شورِ شامگاهیِ سگ‌های سرگردان،

شورِ گزمه‌ها و ولگردان،

شورِ خاموشیِ مشعل‌های شبانه

در کوچه‌هایی که کودکانِ بزرگ‌شدۀ جنگ

خوابِ آرامش فردا را می‌بینند.

خیابان‌های خاکستریِ کابل

خسته از گام‌های بیگانه‌گان،

خسته از دام‌های دهشت‌افگنان،

در فقیرانه‌ترین ازدحامِ آدم‌ها

به تماشای زرقِ ذلیل‌ترین فرمانروایانِ جهان

گَردِ آهِ بس بلندی دارند.

روزی که صدای رسای روشنفکری را

 در واپسین واخواستِ پیش از رفتن،

در آن‌سوی کوچه‌های شهرِ کهنه می‌شنیدم،

دلم همصدا بانگ برمی‌داشت:

وای مردم،

جای اصنامِ بزرگِ بی‌جان

بشکنید این‌همه بت‌های به‌جان ساخته را!

چه غریب است این شهر

که درختانِ دو سوی جاده‌هاش

پشتِ هر شاخۀ نورس

سربریده دلِ سودای نهالان دارند!

عزیزالله ایما

*این شعر در کابل – ماهی پیش از سقوط پایتخت به دست شبه‌نظامیان امارتی – نوشته شده‌است که با حذف چند سطر و اندکی ویرایش بازنشر شد.

آوازهای بلندِ کُشته‌گان

آوازهایی از آن تپه‌های دور بلند اند،

آوازهای کُشته‌گان،

آوازهایی که انگار برای همیشه خاموش اند.

در شبی مهتابی

زنانی می‌گریند،

زنانی که از گورستانِ جمعیِ جوانانی برگشته‌اند.

مردها می‌ترسند از ربودنِ پیکرهای پاره پاره،

مردها می‌ترسند از دیدنِ فرزندانِ گمشده.

فردا جنازه‌یی را دفن می‌کنند،

جنازه‌یی را که زنی در نیمه‌شبی

دور از چشمانِ قراولان دزدیده‌است،

جنازه‌یی که چهره‌یی ندارد،

جنازه‌یی که زیرِ شکنجه جان‌داده‌است،

جنازه‌یی که مادران محله

او را فرزندِ گمشدۀ خود می‌دانند!

در شب‌های مهتابی

زنانی می‌گریند

و شاعرانِ تبعیدی

از شُکوهِ روشناییِ دور

عاشقانه سخن می‌گویند.

فردا جنازه‌یی را به خاک می‌سپارند!

محکومان هرگز امیدی از آسمان ندارند،

ابرها هم دیری‌ست بر خشکیده‌کشتگاهان نمی‌بارند.

سپیدارانِ کرواسی برگریزانِ درد اند،*

دردِ دوری آدم‌ها،

دردِ دیدنِ درفش‌های وحشت

بر بامِ ولایت بیداد

 در پایین‌دست،

و آفتاب‌نشست.

زنانی می‌گریند

در شب‌های بی‌نورِ سپیدچهر، پریان،

در شب‌های بی‌نورِ پوجاوه، کرامان.

در شب‌های تاریک

موج‌ها هم صدای سوگواری دارند.

در شب‌های خاموشیِ حتا جیرجیرک‌ها

هنگامی که شلیکِ تیرها

روشناییِ آخرین چراغ‌های دره را به تیره‌گی می‌برند،

الجزیره گزارشی از اندراب دارد:

مردانی مُرده‌ها را می‌شمرند،

هفت زن،

سه کودک،

و سی جوانی که کنارِهم خوابیده‌اند.

گلوله‌ها سینۀ سی جوان را نشانه زده‌اند،

تنِ سه کودک را

و سرِ هفت زنِ به زمین افتاده را.  

الجزیره از بلخاب و بدخشان گزارشی ندارد.

مُرده‌های بلخاب را سگ‌های گرسنه دریده‌اند

و برای دخترانِ سنگسارشدۀ بدخشان

مفتی‌ها جوازِ نمازی نداده‌اند.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی.

عکس‌های تکه‌های تن

 – دستِ حنابستۀ زنی و پای مردی با پاپوشِ براق –

در آن‌سوی پلِ صیاد،

با روایتِ تلخِ گذاشتنِ پایِ با پاپوش روی سنگی کنار جاده،

هنگامی که کسی دستِ حنابسته را گریسته با خود می‌برد،

دردا که در رسانه‌های روشنگر هم

جایی برای جدی‌گرفتن نیافتند!

و قطعه‌قطعه شدنِ بدنِ زنی که حُکمِ عقدِ طالبی را نپذیرفت

دور از سایه‌های سرکوب

هرگز فریاد بلندی نشد،

حتا برای فمینیست‌های فرامرزِ دنیای دیگرگون‌ِ رابطه‌ها!

پس از انفجارِ «کاج»**

وقتی دخترانِ جان‌به‌کفِ جنوبی

برای حق آموزشِ عصری زنان

راهِ اعتراض می‌پیمایند،

آخندهای ترکی

دستانِ خونینِ سراج‌الدین را می‌بوسند

برای بازگشاییِ مدرسه‌های مردانۀ مغزشویی.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی.

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر بیوه‌های بی‌گناهِ مردانِ مسلحِ اچکزایی،

 تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر زنانِ زندانیِ بلخ،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر الاهه‌ها در کابل،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر فرشته‌ها در فاریاب،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر هیله‌ها در هیرمند،

 تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر تهمینه‌ها در تخار،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر زنانِ آزاده

هرگز آتشی در دلِ باورهای بیهودۀ دین‌خویانی نیفروخت

که چادرهای سوختۀ تمناها!

ماه‌ها پس از اعلانِ عفوِ عمومیِ امیرالمؤمنینِ همیشه غایب

دو هزار و سه صد و هشتاد و چند ارتشی را

زیرِ آزار و شکنجه‌های جانکاه کُشته‌اند!

درحالی‌که دسته‌های مسلحِ مأمورانِ امر به معروف

با محکمه‌های پیهمِ صحراییِ

شهرها را به دوزخِ تفتیشِ عقاید انسان‌ها مبدل کرده‌اند،

سازمانِ‌ملل و نمایندۀ امریکا

از چاپِ بانکنوت‌های جدید

برای امارت اسلامی افغانستان خبر می‌دهند

و پوتین

اعلامیۀ اجیرانِ جنگ را

برای خریدِ افرادِ ارتشِ فروپاشیدۀ جمهوری فساد

دست‌خط می‌کند.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی،

سطرها را می‌شکنم!

عزیزالله ایما

*کرواسی نام دهکده‌یی است در بلندی کوهستانِ مشرف بر مرکز ولایت پنجشیر.

**کاج نام آموزشگاه دختران است در دشتِ‌برچی شهر کابل.

سرزمینم می‌سوزد



شب فرمان می‌راند، تاریکی!

همه دریچه‌ها بسته‌اند.

مرگ ریش و دستارِ سیاهی دارد،

دهانِ فرمانِ آتشِ گلوله‌های مرگ را

تکبیرهای تقلیدیِ تندیس‌های جنایت می‌گشاید.

عطامحمد دهقانی بود که زمینش را آب می‌داد

تیرباران شد،

ودود شاعر بود

هنگام چیدنِ سیب‌های سرخی از زیر درختانِ باغچۀ کوچکِ آن‌سوی رود

تیرباران شد،

 منیر آن‌گاه که گوسپندانش را از آغیل می‌آورد

تیرباران شد،

 سارا را کنارِ دوتارِ آویختۀ برادرِ گمشده‌‌اش

تیرباران کردند،

سخی موهای مجعدِ طلایی داشت

لبخندش را و چشم‌های روشنِ امیدوارش را

تیرباران کردند!

«امیرالمؤمنین» شهریاری‌ست که خونِ دانشِ دخترانِ معترضِ شمال و جنوب را می‌ریزاند،

«امیرالمؤمنین» دلبستۀ روایتِ هیچ شهرزادِ بیدارِ مشرق و مغرب نیست،

مارهای دوشِ «امیرالمؤمنین» مغزخوار اند،

در کوره‌های آدمسوزیِ «امیرالمؤمنین» آگاهان می‌سوزند،

در کوره‌های آدمسوزیِ «امیرالمؤمنین» افغانستان می‌سوزد!

عزیزالله ایما