حکومتِ نو

زن از اُرسی بالاخانه به دورها می‌نگرد. انگار سراپا چشم است و فقط می‌بیند. کودک خواب است. زن می‌بیند. آتش‌هایی گاه بلند و گاه خاموش می‌شوند. انفجارهای بی‌صدا … جرقه‌ها … آتش گلوله‌ها … خاموشی خوفناک … تاریکی. چراغ‌های خانه ها کم کم کم و گُم گُم گُم می‌شوند. نه رونده‌یی و نه رهگذری.

تنِ زن زیرِ جامۀ یک‌لا انگار سردی باد خزانی را حس نمی‌کند. صدای رادیو و صدای چیغ کودک در اتاق می‌پیچند. زن چشمانش را می‌بندد. آهی می‌کشد و نفسی ژرف. بازهم نفسی می‌کشد، گویی بوی خون، بوی زخم‌های آدم‌های افتاده در کوچه‌ها، بوی مرده‌ها و بوی خاکسترِ خانه‌هایی را حس می‌کند. به زمین می‌نشیند. بینی‌ش را می‌بندد. سر به زانو می‌گذارد، به خود می‌پیچد، انگار چیزی همه‌تن حواسش را به سویی می‌کشد.

زن اُرسی را پایین می‌کشد و می‌بندد. صدای چیغ کودک بلندتر می‌شود. به سوی در می‌رود، نگاهی گذرا به چهارسو می‌اندازد، پنداری صدای چیغ‌های دیگری را هم می‌شنود و یا صدای گام‌هایی را … صدای در را بلندتر از همه صداهای گنگ و مبهمی می‌شنود. در را می‌گشاید و از سرِ درد – و شاید هم خوشی – صدایی از گلویش می‌برآید:

«تو … آمدی … آه!»

مرد چهرۀ وحشتزده و رنگ‌پریدۀ زن را به سینه می‌فشارد. زن با نگاهِ مضطربی به مرد، کلاه نظامی را از سر او می‌گیرد. کودک خاموش شده و انگشتش را در دهن برده و چوشیده به مرد می‌نگرد. مرد روی کودک را می‌بوسد، کودک باز می‌گرید. زن پستانش را در دهن کودک نزدیک می‌کند، چشمان‌ِکودک برقی می‌زند و با دستان کوچک پستان را محکم می‌گیرد و می‌مکد. کودک می‌خوابد و زن به سرعت بالاپوش نظامی مرد را از تنش می‌گیرد. مرد نمی‌گذارد. زن التماس می‌کند و مرد از مقاومت واپسین دستۀ سربازانی که در شهر می‌جنگند، سخن به میان می‌آورد. زن می‌گرید و می‌گوید:

«رادیو … رادیو گف… شهر به دست مهاجمان افتاده.»

مرد خم می‌شود. رادیو را لمس می‌کند. صدای رادیو بلند می‌شود:

«حکومت نو، ریشه‌های شر و فساد را از جامعه می‌کند و ضامن امنیت، مصؤونیت و سعادت شما خواهد بود …»

مرد رویش را با دستان بزرگش می‌پوشاند. زن مقابل مرد می‌نشیند و دستی به پاهای او می‌کشد و به زاری می‌گوید:

«این خانه نقطۀ نیرنگی‌س … لا اقل … لا اقل امشو در آن‌سوی پل … خانۀ دوستت برو … مه چیزای ضروری را می‌گیرم و فردا … فردا حتماً می‌آییم.»

صدای زن به گریه می‌انجامد. مرد پشت اُرسی می‌رود و می‌بیند که از آخرین برج و باروهای نظامی شهر آتش گلوله‌‌یی به هوا برنمی‌خیزد.

زن ناآرام است، رو به مر د می‌گوید:

 «فرصت تنگ اس … به ما کسی کاری نداره … اما تو … تو را نمی‌گذارند … تو …»

زن واژه‌ها را با گریه قرت می‌کند. به اتاق دیگر سرمی‌زند. پاپوش‌های کهنه و پوشاک بازاریان را پیش روی مرد می‌گذارد. مرد با چشمان مردد به زن می‌نگرد. زن سخنان عذرآمیزش را باز می‌گوید. مرد به پوشاک چشم می‌دوزد. گویی با دل ناخواسته دستش پیش می‌شود و آن را می‌گیرد. زن به عجله در پوشیدن کمکش می‌کند. مرد پوشاک را می‌پوشد. هردو به سوی درِ کوچه می‌روند. دمِ دروازه، مرد چیز نامفهومی به زن می‌گوید و نگاهی به خلوت کوچه می‌اندازد. چشمش به حصاری می‌افتد که در بالای کوهی می‌سوزد. از کوچه باد سردی می‌وزد. مرد دست کرخت زن را می‌فشرد و در تاریکی پهناور کوچه گم می‌شود.

زن در را می‌بندد و زیر لب دعایی می‌خواند. کودک خواب است. زن سرش را به دیوار کنارِ گهوارۀ کودک تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد، چنان‌که لحظه‌های رفته‌یی را از نظر بگذراند. ناگهان به ساعت چشم می‌دوزد و برمی‌گردد به حال. چراغ را خاموش می‌کند.

صدایی و صداهایی به گوشش می‌رسند، می‌پندارد که خواب دیده. چراغ را روشن می‌کند و می‌بیند که هنوزهم ساعتی به صبح مانده. در را آهسته می‌گشاید و می‌خواهد از درز دروازه نگاهی به بیرون اندازد که چشمش به چند شبح ایستاده بالای دیوار خانه می‌افـــتد. چیغ می‌زند و تا در را ببندد، مرد دستار سیاهی در را گشاده نگه‌می‌دارد. مرد به اشباح روی دیوار به زبانِ حُکم چیزی می‌گوید و آن گاه رو به زن داد می‌زند:

 «کجاست …؟»

زن خود را پس پس می‌کشد و تن لرزانش را چنان به دیوار می‌فشرد که گویی می‌خواهد دیوار عقب برود. نالۀ لرزانی از گلویش بلند می‌شود:

«کسی … کسی … نیس …»

صدای بلندِ به‌هم‌خوردن و بسته شدن دروازۀ دهلیز سهمناکی سکوت را صدایی می‌‌شود. مردِ دستارسیاه تفنگچه را در جیب می‌گذارد و با چشمان سرمه‌شده تُند و غضبناک به نیم‌رخ زیبای زن که زلفان افتاده و پریشان نیم دیگرِ آن را پوشانده‌است، با ولع خیره می‌شود. چشمانِ مردِ دستارپوش چون دو سوراخِ سیاهی که نوری را ببلعد، بازتر می‌شوند. وحشتِ خاموشی را صدای قُرت کردنِ آب دهانِ کسی که گامی به سوی زن پیش می‌گذارد، می‌افزاید. آوای کودک از گهواره بلندتر می‌شود. زن به سوی گهواره می‌دود. مرد به زلفان زن چنگ می‌اندازد، زن فریاد می‌زند. مرد دستانش را به کمر زن حلقه می‌کند. زن، مرد را پس می‌زند و به زمین می‌نشیند. کودک چیغ می‌زند. مرد خود را به روی زن می‌اندازد. دستار مرد به زمین می‌افتد. نزدیکی نفس‌های مرد چون بادی که از شگافِ گندی بوزد، زن را دلبد می‌کند. با تمامِ توان ریش قی‌آلودِ مرد را محکم می‌گیرد و سرِ او را از خود دور می‌کند. مرد ریشش را از دست زن می‌رهاند، از جا بلند می‌شود و لگدی به شکم زن می‌زند. دست‌های زن شُل می‌شود و مرد روی شکم زن می‌نشیند. دستش را به زیر دامن زن می‌برد. پنجه‌های زن می‌جنبند و دستِ لرزانش به جیبِ مرد فرومی‌رود. صدایی، صدای بلندی در خانه می‌پیچد.

همه اشباح یکباره وارد خانه می‌شوند.

عزیزالله ایما

__________________________________________

*محور اصلی داستان رویدادی‌ست که در شبِ ۲۶ سپتمبر سال ۱۹۹۶ پس از تسخیر کابل به دست طالبان اتفاق افتاده‌است. این داستان کوتاه بیست سال پیش منتشر شده‌بود که اکنون با اندکی ویرایش بازنشر می‌شود.

دستمال سبز

در غبار غروب گويی کسی نمی پنداشت که کسی از پل می‌گذرد. هنوز نخستين گام را به زمين آن‌سوی پل نگذاشته‌ بود که تيرباران شد.

از پنجره باد صدای یادهایی را می‌آورد، صدای پریماه را که چادر سبزی بر سر، زیر درختان روایت می‌کرد: 

«سال‌ها پيش، شبی که فرامرز را با دست خونچکان به خانه آوردند، پدرم گلوله را با کارد داغی از بازوی چپش بيرون می‌کرد. مادرم که خويشاوندی هم با او داشت، می‌گريست. من تمام شب بیدار بودم.  نيمه های شب، پدر و مادرم خواب بودند، سوای من کسی صدای فرامرز را نمی‌شنيد. فرامرز آب می‌خواست. جامی آب را که‌ برایش بردم، با تکان از جا بلند شد. چراغ خيره‌يی در برابرش می‌سوخت. آب را به دستش دادم. دستم از جام جدا نشده بود که دست بزرگ فرامرز با انگشتانش دور جام را محکم گرفت. تب دستش به سراپای تنم دويد. قلبم داغ شد. فرامرز آب را سرکشيد و دوباره جام را به دستم داد. اين بار، هردو دستم دست فرامرز را لمس کردند.

فرامز دست چپم را آهسته در دستش فشرد و سوی لبانش نزديک کرد، پشت دستم نفس‌هایش را حس می‌کردم که دستم را رها کرد. چنان چشم دوخت به گلیم اتاق که انگار شرمِ بوسۀ ناگهانی از چشمانش* به زمین افتاد.

با جام خالی سوی بستر خواب رفتم. شب چنان آرام بود که گويی هيچ جنبنده‌يی سوای دل من در سکوت تاريک نمی‌جنبيد. خوابم برد، خوابی آرام.

 سحر گاهان هياهوی پرنده‌گانِ پشت پنجره هم خوابم را نياشفتند. تازه چشم گشودم که صدای پدرم می آمد – فرامرز دگه از مرز گذشته!    

بلند شدم. حس کردم که همه چيز بی‌روح است، ديوارها، صدای پدرم و حتا نگاه مادرم. 

 او رفته است. پرندۀ زخمی پرواز کرده وپرندۀ زخم‌خورده‌یی در قفس. مادرم بستر فرامرز را جمع کرد. چراغش در روشنی آفتاب نيز روشن می‌نمود.

 مادرم گفت که چراغ را خاموش کنم. چراغ را خاموش کردم. آتشِ تپشی در درونم افروخته می‌شد.» 

بیگاهی قصه‌یی را برای پریماه می‌خواندم. گفت، کاش روزی قصۀ مرا هم بنویسی. خندید و سپس افزود:

«می‌دانی … سالی پس از آشنایی با فرامرز، پهلوی آن درخت بزرگ و بلند، سواری تند از کنارم گذشت. ده‌ها قدم پيش رفت و اسپش را دوباره برگشتاند. در برابرم ايستاد و از اسپ فرود آمد. بی‌آن‌که نگاهی کنم، ندانسته می‌خواستم بروم که صدايی بلند شد – صدای فرامرز!

  …

او آن‌گاه دستمال سبزی را به دستم داد.» 

دو طرف دهکده را کوهی گرفته است –  دامنۀ قبرستانِ رو به آفتاب‌برآمد و جانب مشرق را.

می‌گويند آن سوی کوهستان‌ها مردمانی زنده‌گی می‌کنند که مذهب ديگری دارند. يک‌سو رود و سوی ديگر جنگل. آن‌سوی رود مردمانی اند که به یکی از کهن‌ترین لهجه‌ها سخن می‌گويند، و مردم آن‌سوی جنگل نيز زبان ديگری دارند.

در ميان انبوه قبرها، جز شماری که به مرگ خود و يا هنگام تجاوزِ سربازاِنِ بيگانه جان سپرده‌اند، ديگران همه در مرزها و حصارهای خودساخته جان باخته اند.

صبحگاِهِ روزی که با پريماه در گوشۀ دوری نشسته بودم، از دیدنِ مردی چون فرامرز یاد کرد که از میان آب‌های اندک فصلِ سردِ رودخانه گذشته‌بود.

  تا نشستن آفتاب، ميان خط های کشيده شده، متارکه برقرار بود. پيش از آن که آفتاب دامن روشنش را از کشتزاران خشک بر چيند، شعرِ «دستمال سبز» را که تازه سروده‌بودم و الهامی از روایت‌ها و رابطۀ دوستی بود، به پریماه خواندم:

صدای اه اهِ چوب شکن پير

از زير درختان دهکده بلند است،

 دخترک

به بهانۀ آن که پدر پيرش را نگاه می‌کند

 پنجره را گشوده و غرق تماشای رهگذری‌ست

 که قامتش به عاشق گمشده‌‌یی می‌ماند

 و به ياد می آورد آن روز را 

 پهلوی آن درخت سپيدار

که مرد گفته بود:

«دستمال سبز خاطره‌هايم را 

بر سر هميشه دار!»

  امروز 

 بسيار سال شد

  کان مرد با تفنگ

از پل گذشت و رفت 

 و دخترک هنوز

  موی سپيد خود را 

 با دستمال سبز  پنهان نموده است.    

شعررا با دقت تمام شنيد و اندوهی در چشمانش قطره قطره اشک شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

*شرمی که شاید هم ته‌نشینِ سنتی باشد، سنتی که نباید عاشق دختری شد که خانوادۀ او ترا پناه داده‌است و کمک کرده‌است.

  ————————————-

عزیزالله ایما

مردا به بام دنيا رفته‌اند

بلا آمــــد بلا آمد دو باره   
بلا در ملک ما آمد دوباره
بلا آ مد بلای آســـــمانی
ندانم از کجا آمد دوباره   

مادرم همچنان می‌خوانَد و مصرع سوم را پيهم زمزمه می‌کند:        
”… بلا آمد بلای آسمانی …“   

پدرم می‌گويد: 
”هر بلا آسمانی نيس!“   

مادرم می‌گويد: 
”سرتو که می‌رسه هرچه زمينی می‌شه!“   

 و با سرفۀ ناتمامی، گلويش را صاف کرده گپش را پوره می‌کند:
  ”از دیر و دور است که می‌گویند، روح تفرقه و شيطانی در جانای ما درآمده …
 پشت ما دعا رفته دعا… مردم دروغ نمي‌گن که هر چهل سال بلا نازل ميشه بلا…!“   

پدر سری می‌جنباند، چنان که گويی گپ مادر را پذيرفته و باخنده می‌گويد: 
”خــانۀ ما پيش راه اژدهـــاس
  بر سر ره خانه کردن خود بلاس“

مادر به چرت فرومی‌رود.  پدر از جايش بلند می‌شود و با چشم آفتاب رادنبال می‌کند. پنجره کوچک است و پدر جلو تمام موج نوری را که به اتاق می‌تابد، می‌گيرد.
 می‌نشيند. روی گليمِ روشنايی پايش را دراز می‌کند. صدای مادر را نمی‌شنود. مادر نزديکش می‌آيد. پدر چشم از کتاب نمی‌گيرد.
 برای مادر جايی در جزيرۀ روشِنِ ميان خانه نمی‌ماند. مادر غمغم می‌کند. در چشمانش حالت سردرگمیِ هميشه‌گی نمايان‌تر می‌شود.  

مادر از اتاق برون می‌شود. آفتاب هم آرام آرام چشمش را از پنجره می‌گيرد. پدر شالش را به دور شانه می‌پيچد و کتابی را برمی‌دارد و  از خانه می‌برآید. می‌رود و می‌رود، از 

همه دور. چند زنی از کنارش می‌گذرند و به پدر  نگاهی می‌کنند. پدر به زن‌ها نگاهی نمی‌کند. 
از جوی کوچکی خيز می‌زند و کنار سنگی روبه روی آفتاب می‌نشيند و کتابش را باز می‌کند. مادر از دور می‌بيند 
که پدر بازهم در زير نور آفتاب چشمانش سوای خط‌های سياه چيز ديگری را نمی‌نگرند.   

به آيينه نگاه می‌کنم. آيينه در برابر پنجره است. پيش از آن که خودم را ببينم، تصوير پدر و مادر با وجود دوری‌ شان از یکدیگر در آينه می‌نماید. سرم را در برابر آيينه می‌گيرم. آرزوهای مادر و دردهای پدر گويی تمام فضای سرم را می‌گيرند. انگار درميان آرزوها ودردها گم می‌شوم. تصويرم نيز گم می‌شود. از دِرِ اتاق تنهايی برون می‌شوم. می‌روم. 
به قصه‌های غصه‌های دختران پير دهکده که گوش می‌دهم، تنهايی‌ام بيشتر می‌شود. 
سردی واژۀ بلا از زمزمه‌های تلخ و گرفتۀ مادرم انگار از همه جا به گوشم می آيد، به دل و جانم می وزد. اندکی به خود می‌لرزم. 
سپس، هر سو می‌نگرم و متوجه می‌شوم که سوای پدرم مردی در چهارسو به چشمم نمی‌خورد. دهکدۀ خالی از مرد.    

 می‌گويند:
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   

 دنيا را خانۀ بزرگی می‌پنداشتم که در آن چهارپايان نيز در کنار آدميزاده به سر می‌برند، وحشتم می‌گرفت وآنگاه 
فکر می‌کردم که بامِ جهان جای بهتری است. اين پندار را که به پدرم گفته بودم، خنديده‌بود و گفته‌بود:
”دخترم، درنده هميشه چارپا نيس، بسيارش دوپاس!“   

صدای دلتنگی های مادر بلند می‌شود: 
”کاش که يک پسر هم می‌داشتم!“  
 پدرمي‌گويد:
 ”به دخترت شکر کو!“   

مادر گريه می‌کند ودر لای گريه باز هم صدايش بلند می‌شود:
”خدا د گه اولاده به مه لايق نديد!“   

پدر می‌گويد:
”دواکدی، دارو کدی، تعويذ کدی، نشد که نشد دگه … يادت رفته او روزای بمباران … 
تنها دست جدا شدۀ فرهاد را يافتند، هنوز ساعت نِوِ تحفۀ عيدی مادرش در دستش …!“   

مادر نگاه غمينش را به پدر می‌دوزد ومی‌گويد:
”خدا ببخشيش… وابه حال مادرش!“   

پدر می‌گويد: 
”خو تو شکر کوبه حال خودت … ناشکری!“   

مادر يکباره لحنش دگرگون می‌شود و به صدای بلند می‌گويد:
”شکر هزار بار شکر! …آدم به خير خود نمی‌فهمه، اگه بچه هم می‌داشتم مچم که کجا می‌بود، از دردش مه می‌سوختم …“   

مادر گپ‌های ديگری هم به گفتن دارد. سخنش را قرت می‌کند. به پدر خيره می‌شود. نگاهش کنجکاوتر می‌شود. باخود چيزی می‌گويد. 
این‌سو و آن‌سو نگاهی می‌کند. آهی می‌کشد و می‌گويد:
”دوا چه کنه ، تعويذ چه کنه … يک دل خوشی ناحقی…“   

و انگشتش زير شکم پدر را نشانه گرفته راست می‌شود و می‌گويد: 
”او چره‌یی که در اونجه خورده کار خوده کده…!“   

پدر لاحول می‌گويد. از جايش بلند می‌شود و دستش را به سوی طاقچه دراز می‌کند.   

پدر به يک پهلو افتاده و مادر می‌گريد. چره درميان دو پای پدرخورده و خون از پاچه‌های ايزارش سرکرده. پدر از درد می‌سوزد و صدايی نمی‌کشد. با دست دامن خون آلودش را محکم می‌گيرد و نمی‌گذارد که کسی زخمش را ببــيـند.   

هواپيماهای جنگی می‌روند و نرسيده به بلندی‌های بام دنيا دوباره برمی‌گردند و می‌غرند. همه فرار می‌کنند.
 جِت‌ها درسرخی آ تشين آنسوی افق بلند بام دنيا از چشم ناپديد می‌شوند. مادر در کنار پدر تنها می‌ماند و نزديک‌های شام دوتن می‌آيند. پدر را از زمين برمی‌دارند وبه شفاخانه می‌ برند.   

پدر به همه می‌گويد که چره در رانش خورده‌است. روزی که پدر رو به مادر می‌گويد: 
”از درد زخم کرده درد هر روز برهنه شدن سخت تر بود!“   

مادر خونسردانه می‌گويد:
”درد درد اس دگه…“   

پدر می‌گويد :
”تو نمی‌فهمی … مه بودم که هر روز پيش چشم زن و مرِدِ سفيد پوش لچ و برهنه می‌شدم!“   

مادر می‌گويد:”مجبور بودی از شوق نبود!“   

پدر می‌گويد:
”ايزارم پيش چشم کسی هر گز پايين نشده بود!“   

مادر می‌خندد و پدر با خشم می‌گويد :
”تو نمي‌فهمی … تو معنای درده نمی‌فهمی… خنده کو!“   

آن‌گاه فهمیدم که پدر را چه دردی رسيده است.   

پدر از طاقچه کتاب يادداشت‌هايی را که کنار قرآن، مثنوی، حافظ و شهنامه گذاشته، برميدارد. از مادر دور می‌شود. گوشه‌يی می‌نشيند و ساعت‌ها به کتابی خيره می‌ماند.   

مادر از دور صدا می‌کند:
”بس اس دگه گنس و گيج شدی!“   

پدر نگاهی می‌کند وبدون پاسخی دوباره به کتاب چشم می‌دوزد. مادر دلش آرام نمی‌گيرد، نزديک
 پدر می‌رود و می‌گويد:
” اِی چی داره که ِاِی قدر محو شدی … به مه هم بخوان که مه هم بفهمم چيس!“   

بيگاهی که پدر درکنار باغستانی قدم می‌زند، مادر کتاب يادداشت‌های پدرکلانم را می‌گيرد و می‌گويد: 
“مچم ده ِاِی چيس که تمام روِزِ خود را با ِاِی گم مي‌کنه …“   

مادرم می‌گفت:
”شام همو روزی که می‌گفتند شورش شده، جنازۀ خسرمه به خانه آوردند. کتابی را که روی شکمش زير پيرهن بسته بود، پيدا کرده‌بودند … کاغذايی هم از جيبش يافت شد که خوانا نبود…“   

شنيده بودم که پدر کلانم مرگ مرموزی داشته است. کسی می‌گفت مسموم شده، کسی می‌گفت زده شده و …  مادرم می‌گفت:
”عمِرِ خوده خورده بود!“   

مادرم به گردش پدرم در آن سوی باغ از پشت دريچه درنگی می‌کند، کتاب يادداشت‌ها را به دستم می‌دهد و می‌گويد:
”تو بخوان که چه نوشته‌س!“   

ورق می‌زنم، نمی‌فهمم کجايش را بخوانم. مادرم می‌گويد:
”بخوان هرچه پيش آمد خوش آمد!“   

صفحۀ بيستم دستنويس باز می‌شود ومی‌خوانم:
”امير وقتی از شورش به قول خودش ياغيان و باغيان و طاغيان برگشته بود، نوجوان امرد و زيبارويی را نيز با خود آورده بود. 
آن شب امير مجلس مبارکباد درباريان را زودتر رخصت می‌کند و دستور می‌دهد که نوجوان را به اتاق خاصی ببرند. نوجوان را بردند. 
آن شب، دربان امير که غوغا و فرياد نوجوان را شنيده بود، خواب ديده بود که امير فرمان داده است که بازمانده‌های قوم لوط را از دم تیغ کشند …“   

مادرم بازهم از دريچه نگاهی به برون می اندازد و می‌گويد:
”يک جای دگيشه بخوان!“   

ورق می‌زنم، ورق می‌زنم و بازهم ورق می‌زنم. در برگ صدم کتاب که خط‌ها بزرگتر و خواناتر شده اند، می‌خوانم: 
”پس از آن که امير جام زهر را به جای شربت در حلق پدرش ريخت وبر تخت جلوس کرد، زنی را که خلاف عرف پوشاکی به تن داشت به حضورش آوردند. زن را به قصد عبرت ديگران در جوالی انداختند و آن قدر چوب زدند تا بمرد. سپاهيان اميـر درب خرابات را بستند، سراينده‌گان ورقاصه‌گان را توبه 

دادند. و امير برای زنان و کنيزکانش عمارت خاصی بناکرد و نامش را حرمسرا گذاشت. 
آن‌گاه امير کاتبان و خادمان دربار را احضار کرد از ميان هفتاد تنی که به امير ماضی خدمت کرده بودند، قرعه کشيدند و ده تن از آن میان را به خدمت حرم امير گماردند. 
يکی از آن قرعه‌ها به نام من افتاد. شباشب مارا بردند و خصی کردند. دو هفته بعد مرا به حرمسرای امير بردند، تا آب حوضی را آماده کنم که کنيزکان و زنان حرمسرای امير آن جا برهنه می‌شدند وبا امير به عشرت می‌پرداختند…“   

مادرم می‌گريد و اشک‌هايش را بادستمالی پاک کرده می‌گويد:
”بچه از پدر پس نمانده …“   

دلم را که بسيار تنگی می‌گيرد، می‌گويم:
”بس اس دگه مادر … دگه نمی‌خوانم!“   

مادر هم خاموشانه چشمش را به دورها می‌دوزد.   

در روشنی چاشتگاهیِ آفتاب، اياس کوهستان‌های پامير شال سفيد روی شانۀ پدر را بلند می‌کند. مادر در کنار پدر می‌نشيند و با دست شال را روی شانۀ پدر نگهمی‌دارد. پدر بز ماده‌اش را نزديک بز قامت بلند و نری که از دهکدۀ ديگر آورده‌است، می‌برد. مادر با دست رويش را می‌پوشاند ومی‌گويد: 
”چه می‌کنی، شرمت نمي‌آيه!…“
 و بانگاه گذرايی چشمش را از بزها می‌گيرد و به افق‌ها چنان خیره می‌شود که انگار غرق رؤیاهای میان خواب و بیداری باشد.  

پدر می‌گويد:
”اِی نسل در حال گم شدن اس!“
 و به پاره های ابری که به لشکر در حال پيشروی می‌مانند، چشم می‌دوزد و زمزمه می‌کند:  

”چيزای کميابه … آدم بايد … نگهداره…“ 
چنان که انگار شعری می‌خواند.   

روز ها بعد وقتی بز می‌زايد، مادرم نوزاد را در آغوش می‌گيرد و زارزار می‌گرید.   

از تمام دهکده، غير از صدای بزها، صدای کودکی به گوش نمی‌آيد.   

می‌گويند: 
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   





عزیزالله ایما

سایۀ خدا

پدر می‌گفت: «خان محمدگل خان ارباب می‌گويد – پادشاه سايۀ خداست.» 
 دختر وقتی از دور، ديوار های قلعۀ  خان محمدگل خان ارباب را مي‌ديد؛ مي‌ترسيد. حس مي‌کرد پيوندی ويا چيزی که آدم نمي‌تواند آن را بيان کند، ميان سايۀ خدا و ديوارهای بلند قلعۀ خان وجود دارد.   

مردم – زن چهارم خان محمدگل خان ارباب را که سالی کوچک تر از فرزنِدِ زِنِ اول خان محمدگل خان ارباب بود، به خاک می‌سپردند – می‌گفتند: «خان در شبی عروسی کرده بود که همه جن‌ها و بلاها آزاد بوده اند و زن در همان شب زده شده‌است.»    

گل‌بيگم نديم و خدمتگار زن اول خان مي‌گفت که زن اول خان محمد گل خان ارباب می‌گويد: «اگر من نيز در شب اول عروسی تعويذ رِدِ بلا نمي‌داشتم، مرده بودم.»    

 زن اول خان محمدگل خان ارباب می‌گفت: «آن شب وقتی تمام وزن خان محمدگل خان ارباب با آن شکم بزرگ و 
هيکل بزرگتر از آن به رويم افتاد، آن قدر فرياد زدم که خون از گلويم پريد …»

 زن اول خان محمدگل خان ارباب به ياد می آورد و مي‌گفت: «تعويذ رِدِ بلا که هميشه در گردنم آويزان ميبود، کارش را کرد. خان پس از يک ماه وقتی ديد که پيوسته خون استفراغ می‌کنم، با دیگری عروسی کرد و مرا به حال و روز خودم گذاشت.» 
   ‌ روزِ به خاک سپاری زن چهارم خان، دخترک که همۀ دهکده را خالی يافته بود، با وسوسۀ زياد از برادرش خواست 
تا هر دو باری از کنار قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند. هنوز در سايۀ ديواِرِ قلعه نرسيده بودند که دختر از 
سايۀ بلند ديواِرِ قلعه ترسيد. هردو فرار می‌کردند که اسِپِ سياِهِ خان از سوی قبرستان می‌آمد و راهِ شان را بست.
 دختر و برادرش خود را به ديوار فشردند و خان با اسِپِ سياهش لحظه‌يی در چشمان زيبا و معصوم دخترک درنگ کرد. دخترک در حالی که خود را بيشتر به ديوار می‌فشرد،‌چشمانش را به زمين پا های اسپ دوخته بود. اسِپِ خان محمدگل خان ارباب از تنگراِهِ ميان قلعه و باغ گذشت. پس از چندی، پدر دختر پوشاک پاک و سفيدی ميپوشيد و روز ها هم در خانه مي‌بود و مردم مي‌گفتندش: « ناظر دهقانان خان محمد گل خان ارباب.»  

پدر به دختر می‌گفت: «هوش کنی که از نزديک آن ديوار ها نگذری!»
 دختر با وجود ترسی، وسوسه‌يی نيز در دل داشت که چرا ديگران مي‌توانند از کنار ديوارهای قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند و پدرم پيوسته به من می‌گويد: «هوش کنی که از کنار آن ديوار ها نگذری!»        
روزی که ظاهراً تمام مردم دهکده ماتم گرفته بودند، دختر، پدرش را برای بار اول در روز روشن با مادرش نشسته در خانه ديده بود. آن روز دهقانان ديگر نيز در دامنۀ قبرستان گرد آمده بودند. نيمه‌های روز، برادر ده سالۀ دختر – که سه سال خورد تر از او بود و هر روز با کودکان ديگر از بام تا شام فرياد مي‌زد تا خيل گنجشکان و پرنده‌گان را از چيدن دانه‌های شاليزاران باز دارد، تا در پاياِنِ هر ماه دو سير غلۀ مزِدِ فريادهايش رابه دست آورد – نيز به خانه بر گشته بود.    

 برادر دختر نيز ديگر فرياد هايش را نمی‌فروخت.   

شبی که ديوارهای بلنِدِ قلعه سايه نداشت، دختر نه از کنار ديوار، بل‌که از ميان درِ بزرگ قلعۀ خان محمد گل خان ارباب با دهل و سرنا و ساز و آواز گذشت.   

دراتاِقِ کلان خواِبِ خان محمدگل خان ارباب، زنان رقص کنان پرده از روی دخترک گرفتند و رفتند. چشم دختر به عکس بزرگی که خان آن را  سايۀ خدا می‌گفت و در ديوار روبه‌رويش آويخته شده‌بود، افتاد. خان محمدگل خان ارباب هرچه کرد که پوشاک دختر را از تنش جدا کند، نشد. گويی روح   از تنِ دخترک جدا می‌شد و پوشاک نه. خان ديد که دختر به عکس بزرگ سايۀ خدا چشم دوخته است، پرده به روی عکس بزرگ سايه خدا افگند. ديد، دختر هنوز هم چشمش را از پردۀ روی عکس سايۀ خدا برنمی‌دارد. خان محمدگل خان چراغ را خاموش کرد. درنگی سکوت گنگی بر اتاق چيره شد. ناگهان دخترک فرياد زد. باز و بازهم چنان بلند فرياد زد که انگار صدايش همۀ چراغ های تاريک قلعه را روشکرد. خان محمد گل خان ارباب چراغِ نیمه‌روشنِ اتاق را روشن کرد و آنگاه بلند تر از دختر فرياد زد.   

 همۀ چراغ های قلعه دوباره به تاريکی پيوستند.   

عزیزالله ایما

دريا هنوزهم طوفانی بود

وقتی گفتند: 
«مردان بايد بروند!»   
پسرکم نگاه تلخی کرد، دخترم دستم رامحكم گرفت و زنم گفت:  
«برو، ما به دنبالت می آييم!»   

شبانگاه قاچاقچیان ما را در ميان صندوق‌های کلانی بستند و سحرگاه، نزديك آن جنگل بزرگ، کنار دريا، از کشتی پياده شديم. همه چنان تند از جا جسته و ناپديد شدند که پنداری از واپسين بند رسته باشند.   

من با سر و سيمای پريشان و با دلهرۀ فراوان، نگاه های بيگانه و زنندهيی را تحمل کرده، ساعت‌ها چشم به راه آمدن کشتی ديگری از آن سوی درياها ماندم.   

دريا طوفانی بود.   

تمام روز به آبی آب‌ها چشم دوخته بودم. رهگذران شادی، گاه تنها، گاه با آدمی و گاه با سگی از کنارم می‌گذشتند.شگفتا که درهمه گذرگاه‌های ساحلی، سگ‌ها فقط به روی من مي‌جفيدند و چنان خشم‌آلوده می غريدند که اگر دستی بازِشان نمی داشت، بدون شك مرا می‌دريدند.   

شامگاهان آژيرهايی بلند شدند. به سوی کشتی‌هايی که به ساحل موج‌ها نزديك شده بودند، دويدم. کشتی‌ها در ساحل ايستادند، گويی نعش‌هايی را به زمين می‌گذاشتند.  

تندتر دويدم، در ميان چهره های به خواب رفته، پنداشتم:   

دستمال زنم را دور زنخش بسته اند. چشمان پسرم باز است و دخترم هنوز دستش به سويی دراز است. 

   گويی فريادی از گلويم بلند شد که چشم‌ها، نگران و خيره به سويم دَور زدند. پُليس‌ها، با زبانی که نمی‌دانم چه زبانی بلند صدا کردند. 
جیب‌هایم را جُستند و دست‌هايم را بستند. 
در فرودترين اتاق کشتی که روشن‌تر از گور و بزرگ‌تر از تابوت بود، قفلم کردند.   

کشتی از جا جنبيد و انگار به سوی موج‌های دريا راه می پيمود.   

دريا هنوز هم طوفانی بود.   







عزیزالله ایما