گَردِ آه

چه غریب است این شهرِ پُر از شور!

شورِ دستفروشانِ دوره‌گرد،

شورِ گدایان،

شورِ بازرگانانی که از منبر مسجدها

راویِ رونقِ دکان‌های خالی از متاعِ معنوی اند،

شورِ هنرمندانِ پیمان‌کاری که در چندقدمی هر انفجار

سازِ دیگری دارند و آوازِ دیگری،

شورِ شاعرانی که در پاتوق‌های ادبی

عاشقانه‌های شادی را

مثلِ بیانیه‌های رییس‌جُمهور

با چیغ‌های بلند می‌خوانند،

شورِ نماینده‌گانِ شورایی که رأی را

از خوانِ همیشه خالیِ گرسنه‌گان می‌خرند،

شورِ هواپیماهای جنگی

که تُند از کرانه‌ها می‌گذرند،

شورِ شامگاهیِ سگ‌های سرگردان،

شورِ گزمه‌ها و ولگردان،

شورِ خاموشیِ مشعل‌های شبانه

در کوچه‌هایی که کودکانِ بزرگ‌شدۀ جنگ

خوابِ آرامش فردا را می‌بینند.

خیابان‌های خاکستریِ کابل

خسته از گام‌های بیگانه‌گان،

خسته از دام‌های دهشت‌افگنان،

در فقیرانه‌ترین ازدحامِ آدم‌ها

به تماشای زرقِ ذلیل‌ترین فرمانروایانِ جهان

گَردِ آهِ بس بلندی دارند.

روزی که صدای رسای روشنفکری را

 در واپسین واخواستِ پیش از رفتن،

در آن‌سوی کوچه‌های شهرِ کهنه می‌شنیدم،

دلم همصدا بانگ برمی‌داشت:

وای مردم،

جای اصنامِ بزرگِ بی‌جان

بشکنید این‌همه بت‌های به‌جان ساخته را!

چه غریب است این شهر

که درختانِ دو سوی جاده‌هاش

پشتِ هر شاخۀ نورس

سربریده دلِ سودای نهالان دارند!

عزیزالله ایما

*این شعر در کابل – ماهی پیش از سقوط پایتخت به دست شبه‌نظامیان امارتی – نوشته شده‌است که با حذف چند سطر و اندکی ویرایش بازنشر شد.

آوازهای بلندِ کُشته‌گان

آوازهایی از آن تپه‌های دور بلند اند،

آوازهای کُشته‌گان،

آوازهایی که انگار برای همیشه خاموش اند.

در شبی مهتابی

زنانی می‌گریند،

زنانی که از گورستانِ جمعیِ جوانانی برگشته‌اند.

مردها می‌ترسند از ربودنِ پیکرهای پاره پاره،

مردها می‌ترسند از دیدنِ فرزندانِ گمشده.

فردا جنازه‌یی را دفن می‌کنند،

جنازه‌یی را که زنی در نیمه‌شبی

دور از چشمانِ قراولان دزدیده‌است،

جنازه‌یی که چهره‌یی ندارد،

جنازه‌یی که زیرِ شکنجه جان‌داده‌است،

جنازه‌یی که مادران محله

او را فرزندِ گمشدۀ خود می‌دانند!

در شب‌های مهتابی

زنانی می‌گریند

و شاعرانِ تبعیدی

از شُکوهِ روشناییِ دور

عاشقانه سخن می‌گویند.

فردا جنازه‌یی را به خاک می‌سپارند!

محکومان هرگز امیدی از آسمان ندارند،

ابرها هم دیری‌ست بر خشکیده‌کشتگاهان نمی‌بارند.

سپیدارانِ کرواسی برگریزانِ درد اند،*

دردِ دوری آدم‌ها،

دردِ دیدنِ درفش‌های وحشت

بر بامِ ولایت بیداد

در پایین‌دست،

و آفتاب‌نشست.

زنانی می‌گریند

در شب‌های بی‌نورِ سپیدچهر، پریان،

در شب‌های بی‌نورِ پوجاوه، کرامان.

در شب‌های تاریک

موج‌ها هم صدای سوگواری دارند.

در شب‌های خاموشیِ حتا جیرجیرک‌ها

هنگامی که شلیکِ تیرها

روشناییِ آخرین چراغ‌های دره را به تیره‌گی می‌برند،

الجزیره گزارشی از اندراب دارد:

مردانی مُرده‌ها را می‌شمرند،

هفت زن،

سه کودک،

و سی جوانی که کنارِهم خوابیده‌اند.

گلوله‌ها سینۀ سی جوان را نشانه زده‌اند،

تنِ سه کودک را

و سرِ هفت زنِ به زمین افتاده را.

الجزیره از بلخاب و بدخشان گزارشی ندارد.

مُرده‌های بلخاب را سگ‌های گرسنه دریده‌اند

و برای دخترانِ سنگسارشدۀ بدخشان

مفتی‌ها جوازِ نمازی نداده‌اند.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی.

عکس‌های تکه‌های تن

– دستِ حنابستۀ زنی و پای مردی با پاپوشِ براق –

در آن‌سوی پلِ صیاد،

با روایتِ تلخِ گذاشتنِ پایِ با پاپوش روی سنگی کنار جاده،

هنگامی که کسی دستِ حنابسته را گریسته با خود می‌برد،

دردا که در رسانه‌های روشنگر هم

جایی برای جدی‌گرفتن نیافتند!

و قطعه‌قطعه شدنِ بدنِ زنی که حُکمِ عقدِ طالبی را نپذیرفت

دور از سایه‌های سرکوب

هرگز فریادِ بلندی نشد،

حتا برای فمینیست‌های فرامرزِ دنیای دیگرگون‌ِ رابطه‌ها!

پس از انفجارِ «کاج»**

وقتی دخترانِ جان‌به‌کفِ جنوبی

برای حق آموزشِ عصری زنان

راهِ اعتراض می‌پیمایند،

آخندهای ترکی

دستانِ خونینِ سراج‌الدین را می‌بوسند

برای بازگشاییِ مدرسه‌های مردانۀ مغزشویی.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی.

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر بیوه‌های بی‌گناهِ مردانِ مسلحِ اچکزایی،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر زنانِ زندانیِ بلخ،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر الاهه‌ها در کابل،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر فرشته‌ها در فاریاب،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر هیله‌ها در هیرمند،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر تهمینه‌ها در تخار،

تجاوزِ تروریستانِ مؤمن بر زنانِ آزاده

هرگز آتشی در دلِ باورهای بیهودۀ دین‌خویانی نیفروخت

که چادرهای سوختۀ تمناها!

ماه‌ها پس از اعلانِ عفوِ عمومیِ امیرالمؤمنینِ همیشه غایب

دو هزار و سه صد و هشتاد و چند ارتشی را

زیرِ آزار و شکنجه‌های جانکاه کُشته‌اند!

درحالی‌که دسته‌های مسلحِ مأمورانِ امر به معروف

با محکمه‌های پیهمِ صحراییِ

شهرها را به دوزخِ تفتیشِ عقاید انسان‌ها مبدل کرده‌اند،

سازمانِ‌ملل و نمایندۀ امریکا

از چاپِ بانکنوت‌های جدید

برای امارت اسلامی افغانستان خبر می‌دهند

و پوتین

اعلامیۀ اجیرانِ جنگ را

برای خریدِ افرادِ ارتشِ فروپاشیدۀ جمهوری فساد

دست‌خط می‌کند.

سطرها را می‌شکنم،

دلگیرم از موسیقیِ شادِ شعر

در پهنای اندوهی که خانه‌خانۀ خاکم را گرفته‌است

سطرها را می‌شکنم،

می‌گریزم از طنطنه‌های سخت تهی،

سطرها را می‌شکنم!

عزیزالله ایما

*کرواسی نام دهکده‌یی است در بلندی کوهستانِ مشرف بر مرکز ولایت پنجشیر.

**کاج نام آموزشگاه دختران است در دشتِ‌برچی شهر کابل.

سرزمینم می‌سوزد



شب فرمان می‌راند، تاریکی!

همه دریچه‌ها بسته‌اند.

مرگ ریش و دستارِ سیاهی دارد،

دهانِ فرمانِ آتشِ گلوله‌های مرگ را

تکبیرهای تقلیدیِ تندیس‌های جنایت می‌گشاید.

عطامحمد دهقانی بود که زمینش را آب می‌داد

تیرباران شد،

ودود شاعر بود

هنگام چیدنِ سیب‌های سرخی از زیر درختانِ باغچۀ کوچکِ آن‌سوی رود

تیرباران شد،

 منیر آن‌گاه که گوسپندانش را از آغیل می‌آورد

تیرباران شد،

 سارا را کنارِ دوتارِ آویختۀ برادرِ گمشده‌‌اش

تیرباران کردند،

سخی موهای مجعدِ طلایی داشت

لبخندش را و چشم‌های روشنِ امیدوارش را

تیرباران کردند!

«امیرالمؤمنین» شهریاری‌ست که خونِ دانشِ دختران را می‌ریزاند،

«امیرالمؤمنین» دلبستۀ روایتِ هیچ شهرزادِ بیدارِ مشرق و مغرب نیست،

مارهای دوشِ امیرالمؤمنین مغزخوار اند،

در کوره‌های آدمسوزیِ امیرالمؤمنین آگاهان می‌سوزند،

در کوره‌های آدمسوزیِ امیرالمؤمنین افغانستان می‌سوزد!

عزیزالله ایما

آن‌سوی آزادی

عبور نکرده‌ایم اندیشه‌های حاکمی را که هنوز هیاهوی جاودانه‌گی دارند.

سخن از «سایۀ خدا» بود که از یمین و یسار پیشوایانِ خشمگینی برآشفتند

و خود را جانشینانِ زمینی خدا خواندند!

برای اژدهای هفت‌سرِ آن‌سوی رودِ سیلابی و ویرانگرِ سرخ

آزادی چیزی فراتر از زنجیرهای نهضت‌های نسخه‌برداری‌شده بر ایمان بنده‌گان نبود.

حالا که در فتواهای مقدسِ «امیرالمؤمنینِ» هزارچهرۀ انارستان‌های قندهار

جهنمِ جهانِ فانی و باقی جایگاهِ ابدیِ عصیانگران و زنان است،

حورهای شهوت‌انگیزِ بهشتی هم

محکومِ همخوابه‌گیِ مردانِ مطیعی اند که خون خلقی را در راهِ خدا می‌ریزند.

همه آیین‌های مسخ‌شده از آگاهیِ انسان می‌ترسند،

همه آیین‌های مسخ‌شده از آزادیِ انسان می‌ترسند!

عزیزالله ایما

نقشی بر دیوارهای فروریخته

سوای کسانی که ندانسته زیسته‌اند، همه بارِ بزرگِ نکوهشی را بر دوش می‌کشیم.

ابلیس‌های حاکم هنگامی که دیوهای امارتی خواب‌های عشرت‌شان را آشفتند

اعتراف می‌کنند به لحظه‌هایی که گام به گام روزگارِ درمانده‌گان را به تباهی بردند،

به دقیقه‌هایی که خوان و نانِ مردم را به خون آمیختند.

چه پاسخی خواهند داشت آن‌هایی که سکوت کردند در شبانگاهانِ سوگ و واهمۀ همه،

آن‌سوی صدای مأمورانِ مفسدی که به سلامتی شهریارانِ شرارت جامِ شادی سرمی‌کشیدند؟

فرتورهای یادگاریِ دیوارِ فرهیخته‌گانِ ارگ

چون شمایلِ شعرهای همشکلِ شاعرانِ دربارِ دیکتاتورها

دنیای درخشانِ دروغینی را مژده می‌دادند،

دنیایی را که اکنون جنگجویانِ جنون و جنایت

نقشِ خدای خشونت را روی دیوارهای فروریختۀ ستمکشیده‌ترینان

با خونِ کودکانِ بلخاب می‌کشند.

آن‌جا!

 در آن دره‌یی که تجاوزگران می‌جنگند،

زیرِ درختانِ توتِ افتاده بر خاک

مادری گهواره می‌جنباند و لالاییِ خواب‌ِ چاشتگاهی می‌خواند:

هی للی للی للی للی

هی للی للی باچه للی

جانِ مادر للی للی

باچیم باشی للی للی

باچه‌گکم کلان موشه

افتخارِ جهان موشه

 للی للی للی للی هی

للی للی للی للی هی!

■ ■ ■

عزیزالله ایما

طنینِ تارهای ترنمِ آزادی

کارِ من و تو نیست تمکین به قاتلانِ حاکم

من و تو که هرگز میوۀ باغِ مردم را ندزدیده‌ایم

من و تو که هرگز درفش بیدادگران را نیفراشته‌ایم.

زلفانت را مبند!

بگذار این موج‌های سرکش همزبان با نسیمِ کوهستان‌ها طنینِ تارهای ترنمِ آزادی باشند

و خواب‌های دیرینۀ روسپیانِ محجوب را بیاشوبند.

چه سنگین است بارِ ثروتِ آلودۀ مردابیانِ غرقِ رؤیاهای دورِ بهشتی!

من و تو مرغابیانِ سبکبالیم که معنای نزدیکِ آسمان و زلالینه‌های زمین را می‌دانیم،

تمکین به قاتلان کارِ من و تو نیست.

دستبندهای دستانِ من و تو هرگز حلقه‌های غلامی نبوده‌اند،

چه باشکوه اند این نمادهای ایستادن در برابرِ استبداد!

من و تو، حتا در فصل‌های ارزانیِ مرگ هم

نفرین فرستاده‌ایم به سالارانِ مسلسل‌سازِ آن‌سوی همۀ جنگ‌ها.

آه! درین تموزِ ترسناک و جانگدازِ هول و اضطراب

هستند هرزه‌گانی که ترانۀ خوشبختی سرداده‌اند و آرامشِ گورستان‌ها را می‌ستایند.

من و تو با چراغ‌های کوچکِ پشتِ دیوار، پنجره‌های شب را بسته‌ایم

و آواهای آشنا و سردرگُمِ فرمانروایانِ فریبِ سیه‌روزان به گوش‌های‌مان نمی‌رسند.

با همه اندوهی که چهارسوی خانه و کشتزاران کاشته‌اند،

نامه‌های من و تو پشتِ قراولان را به لرزه درآورده‌اند.

نامه‌هایی که وحی نیستند، دانه‌های روشنایی اند

در تیره‌خاکِ زخم‌خورده و خونین،

 می‌رو‌یند، باور داریم که می‌رویند.

من و تو همسفرِ پرنده‌گان مجازی نیستیم،

پرنده‌گانی که هیچگاه پرواز را نیازموده‌اند،

می‌توانند فقط حسرتِ مؤمنانِ سهل‌انگار و ساده‌پسند را برانگیزند.

من و تو همسفرِ پرنده‌گان مجازی نیستیم

دردهای ما هرگز مجازی نبوده‌اند.

آه! درین تموزِ ترسناک و جانگدازِ هول و اضطراب

هستند هرزه‌گانی که ترانۀ خوشبختی سرداده‌اند و آرامشِ گورستان‌ها را می‌ستایند.

 تمکین به قاتلان کار من و تو نیست،

 من و تو، حتا در فصل‌های ارزانیِ مرگ هم

نفرین فرستاده‌ایم به سالارانِ مسلسل‌سازِ آن‌سوی همۀ جنگ‌ها.

■■■

عزیزالله ایما

سایه‌های سرکوب و اشباح شب

شب ایستاده‌است

در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت،

سایه‌های سرکوب می‌جنبند در اعماق تاریکی.

زنی در خلوتِ خیابانی سرودِ روشنایی می‌سراید

رو به مردانِ عاشقی که در چکادها

به پاسِ آفتاب برخاسته‌اند.

خیلِ تماشاگرانِ اشباحِ شب

هراسان،

خسته در پَستوها

خوابِ خراسان و هزارستان می‌بینند.

شب ایستاده‌است

در خاکِ خونینِ خدایگانانِ خیانت.

من اندراب دردم، تو زخم‌های پنجشیر

ای دوست!

چه‌سان می‌توان بست دهانِ باز و بزرگِ دروغِ زمانه را؟

چه‌سان می‌توان رَست زین منجلابِ جنگلِ خاموش و بی‌خروش؟

من اندراب دردم، تو زخم‌های پنجشیر!

عزیزالله ایما

__________________________________

*سایه‌های سرکوب و اشباح شب شاید تصویرِ بسیار تقلیل‌یافته از جنایتِ حاکمانِ امارتی و طلبه‌های تروریست برای کسی باشد که فرزند جوانش را بی هیچ مدرکِ جرمی از بازار و «بازارکی» برده‌اند و سر بریده‌اند و برادرِ بی‌گناهش را زیر شکنجه کشته‌اند.

هوای رستن

نمی‌دانم آتشِ کدام گلوله

زخمِ کدام خنجر و شلاق

تُرا بیدار خواهد کرد

از خواب سنگین؟

تفنگ‌های تجاوز تیرباران می‌کنند،

دستانِ مردانِ خنجردرآستین خونین اند،

آنک زنی را در ازدحامِ اعتراض تازیانه می‌زنند!

معذورند

آنانی که سرخم از کوچه‌های شکستۀ کابل می‌گذرند

و به اَذانِ قاتلان سجده می‌کنند،

چه کوچک است خدای مرده‌گانِ نزیسته از هراس!

در نمایشِ نیایشِ مجازیِ رهبرانِ خسته از ایستادن*

فرزندانِ سرکش اندراب می‌خندند

و کودکانِ پنجشیر

دور از مکتب‌های سوخته

قصۀ «قیام» را در کتابِ «سریچه» می‌خوانند.*

آه!

باران می‌بارد،

باران سرخ

در فصلِ شگفتن‌.

درخت‌ها ایستاده‌اند

هندوکش

هوای رَستن دارد،

هوای رُستن.

عزیزالله ایما

_________________________________________________________

*اشاره به نمایش نماز در بسترِ یکی از رهبران فراری.

*عظیم قیام – چریک دلیری که در یک نبردِ نابرابر ارتش سرخ را از تپۀ سریچه راند. ازین نمونه‌ها در جنگ‌های چریکی جهان اندک داریم.

مرور

۱

از قله‌ها که فرود می‌آمدیم

کنارِ جوی رهایی دَم می‌گرفتیم،

بیگانه‌یی نبود آن‌جا

که شناسنامۀ‌مان را بپرسد.

صدای ترانۀ دخترانِ باغ

در آب‌تنیِ بعد از چاشت

برای‌مان بیگانه نبود،

آن‌گونه که آوازِ رسای سنگردیِ عاشقی از بلندی‌ها.

آب‌بازی می‌کردیم

پیش‌ازآن‌که رازهای رودخانه و موج‌های تُند را بدانیم.

زمینِ چهارسوی ما

گندمزارِ بی‌گورستانی بود

دور از رؤیاهای خونینِ آینده.

۲

سال‌هاست که بوی بیگانه می‌دهد این خاک.

و اکنون که کابل

مرکزِ مستبدترینانِ تاریخ است،

دزدانِ نانِ مردم

از منبرِ انکارا

وعظِ «آزادی» می‌کنند،

آن‌گاه که همه موعظه‌ها به اشغال انجامیده‌اند.

فرمانروایانِ فراریِ جمهوریِ فساد

برای جرگۀ جنون و جنایت جامۀ جدیدی می‌دوزند

در تاریک‌ترین شب‌های بی‌شبنامه،

شب‌هایی که سوای بیداری و ایستادن

مژدۀ فردایی نخواهند داشت.

عزیزالله ایما