سکوتِ سترون

 سکوتِ سترون سده‌ها را

نشکستیم،

حتا با آهی.

اینک ماییم و موج‌های فاجعه

با بیم‌های بزرگی از آغاز.

برگ‌های بالنده

کلماتِ کرختی را که در هیچ تأویلِ تازه‌یی نمی‌گنجند

 – چون جامه‌های واماندهٔ جنگجویانِ تیرباران‌شده –

هرگز به بر نمی‌گیرند.

.

 راه‌های راست به منزل نمی‌رسند،

آن‌گونه که بارهایِ کج نیز،

باید چرخید به سمتی که ترس‌ها نمی‌گذارند.

عادت‌ها

 سازهای خستهٔ تکرار می‌نوازند،

 در ازدحامِ ملیونی گام‌های همنوا

آهنگ رهایی نیست.

 در ازدحامِ مومنانهٔ ملیونیِ آدم‌ها

صدای رسایی نیست،

تا کتیبه‌های کذبِ مقدس را

و هجاهای مهاجمِ همگونِ خنجرِهای بُران

بر حنجره‌های امیدوارانه‌ترین آوازهای شورانگیزِ هستی و آزادی را

زیرِ پرسش زمان و زمانهٔ دیگری ببرد.

عزیزالله ایما

دریغی دیگر

می‌ستایند شمشیرهای خونینِ جنگاورانِ جهانخوار را،

می‌ستایند عجایبِ تمدن‌هایی را که هر خشت و سنگِ آن بوی عرقِ ملیون‌ها مردهٔ مظلومی می‌دهد

 و شگفت‌زده می‌شوند از شکوهِ کلماتِ کُشندهٔ کتاب‌های کهنهٔ کابوسِ کاهنانِ مقدس –

مستانِ افیونِ اعتیادِ آبایی،

مستانِ افسونِ سازهای سده‌ها تکراری،

مستانِ مسرورِ جام‌های سرنکشیده،

مستانِ مسحورِ معشوق‌های هرگز ندیده.

 دریغا! چه دیر گمشده‌ام را نیافته ام

در میانِ انبوهی از معتادانی که چشم‌های بیداری را پیوسته بسته اند،

تا گوشِ جان به روایت‌های رؤیایی پیمبران بگشایند.

آهای گمشده‌!

گمشدهٔ محکوم،

گمشدهٔ خاموشی که ژرفای نگاهت

بر رازِ هزاران سالهٔ ابلهی انسان می‌خندد.

عزیزالله ایما

این شب وهارمونی اندوهانِ هزارساله

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

نامت را

قراولانِ قاتلِ شهرِ ما

با هر شلیکی

فریاد می‌زنند،

ای تنهای بی‌همتای سکوتِ لایتناهی!

نوای تارهای گسسته از نواهی نامِ تو،

طنینِ طبل‌های ترکیده از تکیه بر کلام تو

هارمونی اندوهانِ هزارساله اند،

در آن‌سوی ساز و آوازِ حرمسراها،

در آن‌سوی کاخستان‌های خلافت،

وقتی مردانی فقط بر دار می‌رقصند،

وقتی زنانی فقط از زخمِ سنگسار می‌رقصند.

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

شمشیرهای بُرانی

خونریزِ پیامِ توست،

آه، خونریز پیامِ توست!

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

عزیزالله ایما

گردِ این خانهٔ گرداگرد

بتکان خانهٔ دل

گرد بگیر،

همه‌جا گرد

بگرد!

گِردِ این خانهٔ گرداگرد

نه گیاهی  نه گلی

و چه تلخ روزگاران رفتند،

تو که می‌رفتی.

گِردِ این خانهٔ گرداگرد

فروهرها آمدند،

شبح و سایه به جنگ

مرده‌ها در بزدند.

پشتِ دیوارِ فروغلتیده

نه چراغی و نه چنگ

سبزه و سیبِ کنارِ دیگِ

سمنک در جوش

افتاده به خاک،

سرکه و سیر و سمارق را گرد

برده از نقش برون.

پشتِ دیوارِ فروغلتیده

تکدرختِ سنجد

بوی خشکیدن داشت،

برگ برگی زکتابِ کهنی را بادی

از رف و تاقِ تقدس می‌بُرد.

گِرد این خانهٔ گرداگرد

نه دگر هلهلهٔ روز آمد

و نه آن غلغله و بانگ بلند:

هله نوروز آمد!

بتکان خانه دل

گرد بگیر،

همه‌جا گرد

بگرد!

عزیزالله ایما

پروان – شهرکهنه چاریکار- فروردین (حمل) ۱۳۷۷ خورشیدی

آهی در هیاهو

جمهوری نخست:

سایهٔ استبداد

پس از سقوطِ سلطنتی که واپسین دههٔ آن

آغازی بود.

جمهوری دوم:

کودکانِ پیرِ پدرانِ تیرباران‌شده در پُلیگونِ پلچرخی

هنوز از واهمه می‌لرزند

وقتی فرمانِ «آتش!» را

در کتابِ خواب‌های سرخ می‌خوانند.

جمهوری سوم:

جنگجویانِ ضدِ تجاوز

آزادی را کُشتند

وقتی بر خندق‌های خونِ خیابان‌های کابل

درفش‌های افتخار را برمی‌افراشتند

و با نعره‌های تکبیر

از حکومتِ هشت خدا سخن می‌گفتند.

جمهوری چهارم:

تمامِ تکدرخت‌ها و ریشه‌های روینده خشکیدند

زیرا

آب‌های زور سربالا می‌رفتند،

فقط فرمانروایانِ فاسد

همه جریان‌ها را سمت و سو می‌دادند.

 امارت:

دیکتاتوری مقدسی که مفسرِ سکوت خداست

و مسلط بر رؤیاهای مردان مؤمنی که جنایت را

جهاد می‌دانند.

عزیزالله ایما

خورشیدهای تبعیدی

من زندانیِ کرانه‌های کابل بودم

هنگامی که غروبِ آهنگِ انگیزندهٔ زمزمه‌های تو

به شب و خموشیِ دلگیری می‌انجامید.

.

در ظلماتی که کنیزه‌کانِ معتادِ حرمسراهای مقدس

چراغ‌های مرده‌یی را از اتاقی به اتاقی می‌برند،

من به تو می‌اندیشم

و به غیابِ منظومهٔ انسانی خورشیدهای تبعیدیِ سده‌ها،

در گریز از جزایرِ جنونی که پیروانِ پیامبرانِ رؤیاییِ خدایانِ مفقود

هنوز آوازهای حزینی را سورهٔ رهایی از هر بند می‌خوانند.

عزیزالله ایما

حقیقت

من خوابم

تو خوابی،

لحظه‌یی که بیدار می‌شویم

رؤیاهای مان نیز بیدار می‌شوند

و آن‌گاه می‌جنگیم

برای حقیقت.

حقیقتِ من رؤیاست،

حقیقتِ تو رؤیاست،

فقط زخم‌ها

حقیقتِ درد اند،

دردِ گُمشده از افسونِ مقدس،

دردِ گُمشده از افیون مقدس.

عزیزالله ایما

مهاجرزویه:

 

پدرم را در تبعید گُم کردم

آن روزهایی که مرا «افغانی پدرسگ» می‌گفتند،

برادرم در یک روز تابستان

پس‌ازآن‌ دشنامی که شنیده‌بود

 – آچی‌ته گام اوغان –

هرگز به خانه برنگشت.

خانه گفتم،

تاریک‌خانهٔ پشت کارخانه‌یی که مالک مسلمان آن

تمام تحرکِ دست‌های ریسندهٔ مادرم را

مدیونِ مدرسهٔ «مهاجرزویه» می‌دانست،

آن‌جا که مدرسِ نامهربان آن

پیوسته از مهربانی پیشوایان سخن می‌گفت.

من اما حالا همه آیاتِ بازارگانی مهربانی را خوب می‌دانم،

نه آوای «اتحاد اسلامی» مودودی را باور می‌کنم

و نه صدای نارسای سید جمال‌الدین را

و می‌دانم که

هیچ آیینی هنگام گریه‌های شبانهٔ مادرم

دوای دردهای او نشد،

هیچ آیینی مرهم زخم‌های تازهٔ من نیست.

من اکنون آیات بازارگانی مهربانی را خوب می‌دانم!

عزیزالله ایما

*مهاجرزویه واژهٔ تحقیرآمیزی است که در پاکستان به فرزندان مهاجرانِ مجبور خطاب می‌شود. این شعر هم رابطه به وضعیت جاری آواره‌گان فقیری دارد که دو نسل در پاکستان زیسته‌اند و اکنون که بدترین رژیم تروریستی در کابل حاکم است، به زور تفنگ و سرنیزه بیرون رانده می‌شوند.