در تاریک‌ترین شب‌ها

۱

از قله‌ها که فرود می‌آمدیم

کنارِ جوی رهایی دَم می‌گرفتیم،

بیگانه‌یی نبود آن‌جا

که شناسنامۀ‌مان را بپرسد.

صدای ترانۀ دخترانِ باغ

در آب‌تنیِ بعد از چاشت

برای‌مان بیگانه نبود،

آن‌گونه که آوازِ رسای سنگردیِ عاشقی از بلندی‌ها.

آب‌بازی می‌کردیم

پیش‌ازآن‌که رازهای رودخانه و موج‌های تُند را بدانیم.

زمینِ چهارسوی ما

گندمزارِ بی‌گورستانی بود

دور از رؤیاهای خونینِ آینده.

۲

سال‌هاست که بوی بیگانه می‌دهد این خاک.

و اکنون که کابل

مرکزِ مستبدترینانِ تاریخ است،

دزدانِ نانِ مردم

از منبرِ انکارا

وعظِ «آزادی» می‌کنند،

آن‌گاه که همه موعظه‌ها به اشغال انجامیده‌است.

فرمانروایانِ فراریِ جمهوریِ فساد

برای جرگۀ جنون و جنایت جامۀ جدیدی می‌دوزند

در تاریک‌ترین شب‌های بی‌شبنامه،

شب‌هایی که سوای ایستادن

مژدۀ فردایی نخواهد داشت.

عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s