۱
از قلهها که فرود میآمدیم
کنارِ جوی رهایی دَم میگرفتیم،
بیگانهیی نبود آنجا
که شناسنامۀمان را بپرسد.
صدای ترانۀ دخترانِ باغ
در آبتنیِ بعد از چاشت
برایمان بیگانه نبود،
آنگونه که آوازِ رسای سنگردیِ عاشقی از بلندیها.
آببازی میکردیم
پیشازآنکه رازهای رودخانه و موجهای تُند را بدانیم.
زمینِ چهارسوی ما
گندمزارِ بیگورستانی بود
دور از رؤیاهای خونینِ آینده.
۲
سالهاست که بوی بیگانه میدهد این خاک.
و اکنون که کابل
مرکزِ مستبدترینانِ تاریخ است،
دزدانِ نانِ مردم
از منبرِ انکارا
وعظِ «آزادی» میکنند،
آنگاه که همه موعظهها به اشغال انجامیدهاست.
فرمانروایانِ فراریِ جمهوریِ فساد
برای جرگۀ جنون و جنایت جامۀ جدیدی میدوزند
در تاریکترین شبهای بیشبنامه،
شبهایی که سوای ایستادن
مژدۀ فردایی نخواهد داشت.
■
عزیزالله ایما