مینشینم، چیزی مرا میخیزاند،
میخیزم، چیزی مرا مینشاند،
میجویم، چیزی را مییابم،
مییابم، چیزی را میجویم،
این چیست که پیوسته با من درگیر است؟
این کیست که پیوسته با من درگیر است؟
به پشت میخورم، باز میایستم،
بلند میشوم، باز میافتم،
نه پایبستِ کامِ کوچکی ام و نه سرمستِ جام کوچکی.
گریه میگیرد مرا آنگاه که گِرد خود میگردم،
گریه آبی نیست که از چشم آید،
گریه خوابی نیست که در چشم آید،
این چیست که پیوسته با من درگیر است؟
این کیست که پیوسته با من درگیر است؟
◊
غربتی دارم چون غربتِ جان از تن
غربتی دارم چون غربتِ تو از من،
ای غریبِ غرقۀ دریای بیانتهایِ تنهایی،
چنین که دست و پا میزنی شب را،
چنین که دست و پا میزنی روز را،
این اندوه و این کرانهها چه بیکرانه اند …
چه بیکرانه اند،
چه بیکرانه اند!
◊
عزیزالله ایما
*شعر گاه بارِ وضعیت ویژه و شاذیست که هنگام کشیدن دردی واژهها با آب چشم به روی کاغذ میریزند. آنگونه که اثرات درونیترین اندوه را ساعتها نمیتوان سهل و ساده مثل گردی از تن تکاند. با عبور از چنین تجربههای تب و بیتابی میتوان دانست که شعر چه صمیمتی با لحظههای خوب و بد دارد، حتا اگر از سرِ اتفاقِ آنی هم سروده شود.