فراسو

من مجوسم، زردهُشتی، کافرم

با یــهود و عیســـوی همساغرم

بانگِ کنفوسیوس و بودا می‌زنم

با محـــمد ســـر به حــرا می‌زنم

صوفی ام همچرخِ درویشانِ مست

نی ز بالا شــکوه دارم، نی ز پـست

 گه شــناور در دلِ گنگای عشق

 گه پی وینوسِ بی‌همتای عشق

گـــاه غـــرقِ رونــقِ بتـــخانــه ام

بر بتــــی دلـــــداده و دیـــوانه ام

گـــاه رهـــبانِ اســــــیرِ معـــبدم

گه رهـــا از بنــدِ هــر نیـــک و بدم

گه به مســجد، گه کلیسا می‌روم

گه کنشت و گاه صحرا می‌روم

گــاه حـــیـــرانِ تمــــیـزِ رنـــــگ‌ها

گوش بســپرده به شـــورِ زنـگ‌ها

گـه چو اســـپِ راه‌گـم دُم مـی‌زنم

هی مــیانِ لای و گِـل سُم می‌زنم

پیـشِ چشـــمم روم تا یــثرب یکی

جـلـوه‌گــاهِ مشـرق و مغـرب یکـی

خــانــه‌هــا در آتـش و در دود گُــم

رهــروان را مــنزل و مقــصـــود گُــم

چـهارسـویـم ای دریـغ آلوده‌گی‌ست!

در کجای این جهان آسوده‌گی‌ست؟

عزیزالله ایما

*یک نظم گمشدۀ قدیمی را پس از یافتن بازنوشتم.

ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s