در شبهای سخت تاریک
به ظلامِ ذهنی میاندیشم و به افسانههای آسمان،
و به چشمهای پیوسته به دنبالِ کوکبِ اقبال.
جهان جهنمی میشود آنگاه که چیزی در لایتناهی بزرگ میشود،
بزرگ میشود و بزرگ،
ما کوچک میشویم و کوچک،
آنقدر که انگار گُم میشویم از چشمانِ همدیگر.
دور از تو،
دور از آن جفتِ ستارهگانی که چشمک میزنند
من بیستاره ام!
من بیستاره ام در تیرهخاکی که گلولهها اخترانِ شب اند
و خدا در تکبیرِ رجالهها
بانگِ بلعیدنِ لبخندِ حیات،
شورِ بگرفتنِ یک لحظۀ شاد!
■
عزیزالله ایما