مخمسات نخستین تجربههای نوشتن شعر در قالب کلاسیک پارسی اند. هنگامیکه تظاهرات دانشجویی در دانشگاه کابل با شعار آزادی و خروج نیروهای اشغالگر آغاز شد، پیش از پیوستن به موجِ در حالِ گسترش مظاهرهچیها، ساعتها در یکی از اتاقهای درسی دانشکدۀ حقوق نظربند و زندانی ماندم. آن روز ذهنم درگیرِ غزلی از حافظ که در صدای رسای احمدظاهر از چایخانۀ دانشگاه آغازگر اعتراض هم شدهبود، ماند و مخمسی نوشتم. بعد، یادداشت آن مخمس از نزدم گم شد و فقط بند نخست آن به یادم ماند:
گلبانگهای مستی از هر دهن برآید
گر هر وجب درین خاک دار و رسن برآید
میدان عشق سرخ است، تا اهرمن برآید
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید
…
و سپس چند مخمس دیگر:
مخمسی از عزیزالله ایما بر غزلی از خداوندگار بلخ
چو پیکِ آن نگارِ جان به من این بار میآید
همه عالم اگر بخشــند مرا کی کار میآید
ز شوقِ آن نوازشها نفــــس تبدار میآید
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید
تو هم ای دل زمن گم شو که آن دلدار میآید
مجو در عشق دیگر ره که در هر ره نشستهست او
نباشد هیچ پروازی اگر پر را شـــــــکـــــستهسـت او
به دســـــــت او بگردد وا اگر در را ببــــــستهســت او
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتهست او
مرا از فرط عشـــــــق او ز شــــــادی عار میآید
جفــاکاران جفـــاکاران طــــریق مـــهر برگیـــرید!
ســـــپهداران ســـــپهداران سپرهای دگر گیرید!
شهنشاهان شهنشاهان ز مظلومان خبرگیرید!
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز ســر گیرید
که کفر از شرم یار من مـــــــسلمانوار میآید!
نگردد مستِ صد جرعه کسی کو مستِ جیحون شد
کجا آن ســر به چــرخ آید که او همچرخِ گردون شـــــد
نگوید محوِ یار هرگز که آن چون است و این چون شد
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهـــم صبر گرچه او گهـــی هم کار میآید
ازین تیره سرا دیگر صـــدای رفت و رَو آمد
به ملکِ فاتحان ما سرور و بانگ و غو آمد
برون آ ظلمتی بیرون که طـــلایه جلو آمد
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علمها تان نگون گردد که آن بســـیار میآید!
■
مخمسی از عزیزالله ایما بر غزلی از بیدل
رهرو طریق عــــشق وه چه مـنزلی دارد!
در تپـــــش بود هر جــا آنکه او دلی دارد
هر که را جنـــون در سر، شور و غلغلی دارد
عالم گرفتاری خوش تســــــــــلسلی دارد
جوشِ نالۀ زنجیر باغ و سنـــــــــــبلی دارد
زیر گنبد نیلی چـــــــــــند یا اگر چون است
ذره ذره اندر خاک یا که زیر جیـــــحون است
یا چو قامت سروی یا چو بیدِ مجـــنون است
همچو کوزهء دولاب هرچه زیر گردون است
یاترقی آهـــــــــــــنگ است یا تنزلی دارد
تاکه دیده بگشایی روبه سوی این گـلشن
نیست آرزویی چون آرزوی این گلــــــشنب
بی زبان صدا آید از گلوی این گلـــــــــشن
پرفشانی عشق است رنگ و بوی این گلشن
هر گلی که می بینـــــی بالِ بلـــــــبلی دارد
گر دری شود بسته درب ها بسی باز است
در درون خاموشان گونه گونهیی ساز است
زندهگانی و دنیا جلوه هایی از راز است
گر تعلق اسباب عرض صد جنون ناز است
بی نیــــــــــــازی ما هم یک تغافلی دارد
قطره گر نیفتد کی درصدف دُر افتادهســـت
مطرب ار بود بی درد ساز بی سُرافتادهست
از هوای آزادی بند بر حر افتاده ســـــــــــت
بار شکوه پــــــــــیمایی بر دلِ پر افتادهست
تا تهی نمی گردد شیـــــــــشه قلقلی دارد
پیشِ دوســـــتان لفظ نکته های صرف افگن
عاشــــــــقانِ معنا را یک نگه به طرف افگن
زآن شرابِ خود جانا هر که را به ظرف افگن
خواه برتأمل زن خواه لـــــــب به حرف افگن
سیرِ این بهارســـــــــتان غنچه و گلی دارد
در کدورتِ دل ها بیخودِ تجـــــــــلی باش
گر جنونی آید رو گرد کوی لیــــــــلی باش
پیشِ معبدِ عشاق همچنان مصـــلی باش
زانفعالِ مخموری سرخوشِ تــــــــسلی باش
جبهه تا عرقپیماســــــــت ساغرِ ملی دارد
در خموشی هـستی ناله ها به دل جا کرد
صد دهان فغـــــــــــان آمد تا گره دل واکرد
تا زمین نشـــد خونین کی کسی مداراکرد
رنج زنده گی بر ما نیــــستی گوارا کرد
زین محیط بگذشــــــتن در نظر پلی دارد
پیشِ قامتِ حسنت نیـــست قامت آنسوتر
می برد زخود مارا یادِ نامـــــــــــت آن سوتر
صید ها بسی باشد گردِ دامــــــت آنسوتر
می کشد اسیران را از قیامـــــــــــــت آنسوتر
شــــــــــاهد امل بیدل طرفه کاکـــــــــــلی دارد
■
مخمسی از عزیزالله ایما بر غزلی از صوفی عشقری
حشمت و جاهت خبر از روم و بغداد آورد
لـــــشکر نازت به ملکِ دل چه بیداد آورد!
کیست تا در کاخِ حسنت نامی از داد آورد؟
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر بر درگهت باد آورد
تا صدای دردمندی بر فلک بالا نشد
تا به هامون محبت قطرهها دریا نشد
تا به کوه بیستون هنگامهیی برپا نشد
یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
نی پیامی از تو دارم نی خبر آیا چرا؟
کاروان درد آید ســر به ســـر آیا چرا؟
صیدِ آوازِ مرا بــــشکــسته پر آیا چرا؟
در دلِ خوبان نمیبخشد اثر آیا چرا؟
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
سوختن در دخمههای این شبستانم که چیست؟
زخــمهای خورده اندر رگ رگِ جانم که چیـــست؟
راه و رسمِ عاشقی را گر نمیدانم که چیــــــست؟
آرزوی مرغِ دل زین شیوه حیرانم که چیست؟
تـــیر خــــون آلود خـــــود را نزد صــــیاد آورد
قصههای حور و غلمان رفته است از یاد من
ریـــشههای نخلِ عشقت میکند بنیاد من
از وصـــــــــالِ تو چه گـــــویم دلـــبرِ آزادِ من
در صفِ عشاق میبالد دلِ ناشاد من
گر به دشــنامی لبِ لعلت مرا یاد آورد
خرمنِ جان را بسوزد برقِ چشم گلرخان
دیده را روشـــن نماید دیدِ چشم گلرخان
چون زمهر افتد نگاهی از دو چشم گلرخان
دل کند لختِ جگر را نذر چشــــم گلرخان
همچو آن طفلی که حلوا پیش استاد آورد
ای دریغا رفـــــته از بر ســالها شد یارِ من!
میکشد خود را به سویش این دلِ بیمار من
کاش دســـتی سر بسازد رشته این تار من
باشد آن روزی که آن شوخ فرامُشکار من
یادی از حال منِ غمگیــــن ناشـــــاد آورد
عالمی برباد شد زین هایهوی پرفســـــــون
وادی عـــشاق را بگرفته رنگ و بوی خون
عمرها شـــد در گریزم از بلای چند و چون
کیست تا از روی غمخواری درین دشت جنون
بهر دســـــت و پـای من زنجـــــیر فولاد آورد؟
شوخی هر بوالهوس با زن نمیســـــــازد غزل
حرف جان است این و بشنو تن نمیسازد غزل
بیرخت ذوقِ فقـــــیر من نمیســـــــازد غزل
عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
این قدر مـــضمون نو طبــــــــع خداداد آورد
■