شمالی

پسینِ روزی وقتی در لیسه بازارک، کنار جوی آب سردی که از درۀ پارنده می‌آمد، به جمعی از دوستان پیوستم که سخن از شعر و ادبیات بر لب داشتند. من هم چیزهایی گفتم و شنفتم. آموزگارِ آشنایی از مکتبِ بازارک که کیمیا تدریس می‌کرد – به گفتۀ خودش – با شعر چندان رابطۀ صمیمانه نداشت، شاید از سرِ کنجکاوی خواست شعری بخوانم. چند شعر کوتاه را خواندم:

باران

گریستم

آن‌قدر

که تنِ لطیفِ عشق

لرزید

زیرِ باران.

پژواکِ سردِ باد

تیربارانِ عشق

بن‌بستِ هول

و آن‌گاه

مأیوسانه ترین فریاد

دره را

پژواکِ سردِ باد

در گلوگاه.

و …
آموزگارِ مکتبِ بازارک گفت:
منظورت ازین گفته‌ها چیست؟
منظورم را ازین گفته‌ها نتوانستم بگویم، ولی انگیزۀ بالا مرا واداشت تا با مخاطب دَورو‌برم در پی رابطه باشم. نخست شعرهای شعاریِ چون:

های پروان درد تو آزاده‌گیست

قامتت را زخم از ایستاده‌گیست

های پروان ای زمینِ باستان

زادگاهِ قصه ها و داستان

و

ایا کاپیسه ای مهدِ دلیران!

پس از آن پیهم پاره‌های دارای دو بیت نوشتم که سه روز پیش‌ چند پارچۀ آن را با کمی دگرگونی از زبانِ یک آوازخوان محلی شنیدم. اینک شماری از آن سروده‌ها را که بيانى اند از لحظه‌هاى پس از هنگامۀ هجوم تروريستان طالب، می‌نویسم:‎‌

خوشا صبح و خوشا شامِ شمالی

خوشــــــــا آوازه و نامِ شـــــــمالی

زمینِ کوهدامن تا به پنجــــــــــشیر

بهشــــــتِ ســــبز و پدرامِ شمالی

پارنده – تابستان ١٣٧٦خورشیدی

شمالی سال‌ها شد از تو دورم

به خـــــاکِ دیگران زنده به گورم

شکستِ شاخــــــسارانِ بلندت

شکــــسته قامتِ سبزِ غرورم

حیات آباد پشاور – بهار ١٣٧٧خورشیدی

گذر از کوچه باغان می‌کند یار

هـــــوای تاکزاران می‌کند یار

هـوای تاکزارانِ شــــــــمالی

به آهنــگِ سواران می‌کند یار

کجاشد شیر زخمی مسجدی خان؟

کجاشد کاکه هایت آن عیــــــــاران؟

شـــــــمالی پایمالِ غیر گشــــتی

کــــجاشد های و هویِ سربه‌داران؟

کجاشد رونقِ بُســـتان کجا شد؟

کجاشد تاک و تاکستان کجا شد؟

سیـه پوشــــیده مامِ سرزمینم

کجا شد نعرۀ مســــتان کجاشد؟

زبلخ و بامـیان آید صـــدایی

هـــراتِ باستان دارد دعایی

شمالی قامتت ایستاده بادا

تن و زخمِ تنت یابد شِــفایی!

شمالک می‌زند سنگر به سنگر

جوانا می‌روند چـــون باد صرصر

جوانا می‌روند سوی شـــــمالی

به جنگِ آن مــــــــسلمانانِ کافر

شــمالی نوبهارانت خزان شد

شـــمالِ نامرادی‌ها وزان شد

کشیدند تاک و توتت را به آتش

که نامرد حاکــمِ کوی رزان شد

کجاشد باغ و بوستانت کجاشد؟

کجاشد تــوت و تلخانت کجاشد؟

نیایـــد نعرۀ شـــــــادی زکویت

کجاشد بانگِ مـستانت کجاشد؟

جــــفاکاری جــفاکـــــــاری تو ای خصـــم

چه خونخواری چه خونخواری تو ای خصم

به نامــردی زدی خــــــــنجر به پشــــــتم

تو بی‌عــاری، تو بی‌عاری، تو ای خصــــم

جبل‌السراج – تابستان ١٣٧٨ خورشيدى

به چشمم چشمۀ آبِ شمالی

به گوشـــــم قصۀ نابِ شمالی

شــهنشاهی کنم در ملکِ رؤیا

اگر بینم شبــی خواب شمالی

سویس- بهار ١٣٨٠ خورشیدی

عزیزالله ایما


ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s