آه‌های منظوم

پس از دیدار دوبارۀ زادگاهم

چراغِ قصه‌های شــــــامِ من تو

ســــــــرودِ لحــــظۀ آرامِ من تو

دمِ دیدار پرســــــیدی که نامت؟

صدایِ خامُشی گفت نامِ من تو

به چشمم چشمه‌آهو جلوه دارد

شــــــکوهِ خِنج و خارو جلوه دارد

ســـوارانِ ســفیدچهری ز خاواک

به ســــــوی برج و بارو جلوه دارد

شب است و های‌هویِ رودباری

ملــیمه خفــــته چون زیبانگاری

به پای قامـــتِ بالا درختــــــــی

ســــرِ شــوریدۀ یک آبـــــشاری

به سنگانه نشستم روی سنگی

به آســـتانه نمودم بـــس درنگی

به دل گفــتم غنیمت دان دمی را

که آید لحظۀ تنـــگی به چــــنگی

مـــیانِ جـــــــنگلک پهــلوی آبی

نشـــــــسته پیـرمردی با کتابی

گهی خاموش، گه می‌خواند آرام:

که دنیا نیــست جز تعبیرِ خوابی!

شب است و پشتِ کوه ماهِ سریچه

هـــوای رود چــون آهِ ســـــــــریچه

کـــــــسی از دور می‌آید به لب نور

کــــسی هم چــشم بر راهِ سریچه

دوتا ایستاده باهم روی در روی

دوتا شـــبتاب می‌تابد لـبِ جوی

صــــدای باد و بانگِ نایی از دور

دوتا ســــایه کنارِهم سـخنگوی

صـــــدایی چون صــــدای ناله آید

صــــدا از پـــشـــتِ کــوهِ ماله آید

کسی می‌خواند از سنگردیِ کوچ

کسی هم قرسکِ «قنـغاله»*آید

*قنغاله: دختری که نامزد – و یا به زبانِ عام نامزاد – با کسی باشد.

نشـــــســــته آفتابِ کوهِ تُلخه

کبــــــــوترها سـرِ انبوهِ*تلخه

کسی برگشته از آغیل خسته

ســـــریچه غرق در اندوهِ تلخه

*انبوه یا به قول مردم انباه: سنگ‌های جمع‌شده از کشتزارانِ کوهستانی که در تابلوی مزرعه چون تپه‌های کوچکی می‌نمایند.

شترسنگ*چون کتیبِه عاشقان است

پلِ خانیز هم کــــــــــشـتی جان است

کسی می‌خواند از پشـــــــتِ سریچه

که این‌جا وعده‌گــــــاهِ عارفان اســــت

*شترسنگ: نامِ سنگِ بلند و بزرگی‌ست در کنار رودخانه و در قسمت علیای دهکدۀ ملاخیلِ بازارک که نشستنگاهِ هموارِ روی آن چون صفه‌یی‌ جایی برای نشستن شناگران و لحظه‌های فراغت مردم دارد. در دیوار بلند جانب مغرب سنگ نام‌هایی به رسم یادگار حک شده‌اند.

کـــــنارِ رود و چارمغزِ کلانی

نشســـــــته پیرمردی با جوانی

نشسته پیرمرد و قصه گوید

ز دنیــــــا و مکــانِ لامکانی

من امــشـب میهمانِ مُهنجَهورم

نه از ماه و نه از اســتاره دورم

چو کـشتی در دلِ دریای افلاک

ســــــلیمانی دمی دارد غرورم

سرِ خورشيد بلند از قلعه‌سنگ*است

کلاهِ‌ ماله*بر فرقــــش چه تنگ است

به چــشمم از ملسـپه تا به دشـــتک

زمین و آســــمان پُر آب و رنگ است

*قلعه‌سنگ و کلاهِ‌ماله نامِ دوچکاد یا قله در جنوب هندوکش و در محلۀ بازارک اند.

رُخه کوی عـــزیزانِ ســــرافراز

کبوترها ســــرِ بامــش به پرواز

بلندی‌های کُرواشــی و درخیل

تو گویی می‌فروشند بر فلک ناز

دمِ صبح از طلاکان می‌گذشتم

کـنارِ چــــــشمۀ آبی نشـــستم

به زیرِ ســـــــــایۀ بیـــــدِ عُنابه

ز غم‌های جهان یک‌باره رَستم

عزیزالله ایما

تابستان ١٣٩٠ خورشيدى

ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s