سفر به مغرب و سیری به حاشیه‌ها

       

نخستین سفر به شمال افریقا را پس از توقف نیم‌روزه در میدان هوایی شهر نانت فرانسه و از آن‌جا به شهر مشهور کازابلانکا آغاز کردیم. کازابلانکا که بزرگترین شهر بندری و بازرگانی المغرب شمرده می‌شود، در میان مردم محل و در لوحه‌های نوشته‌شده به زبان عربی دارالبیضاء نیز خوانده‌ می‌شود که همان معنای کازابلانکا و یا سرای سپید را دارد. مراکش که یکی از چهار شهر بزرگ کشور مَراکِش نیز است و به زبان آمازیغی موراکوش یا سرزمین خدا گفته شده‌است، در زبان عربی و در نوشته‌ها و مکتوب‌های داخلیِ کشور همه‌جا واژهٔ معادل المغرب را هم در کنار دارد. بنابرین هر دو نام – نامی که از سوی بربرها و ساکنان بومی گفته می‌شود و نامی که از سوی مهاجمان بدوی و ساکنان بعدی به میان آمده‌است – کاربرد همه‌گانی دارند.         

یکی از جاهای جدید دیدنی شهر کازابلانکا مسجدی است به نام حسن ثانی، پدر شاه کنونی مراکش. مسجدی که طرح آن را میشل پینسیو معمار فرانسه‌یی ریخته است و نماد هنرنمایی هزاران کارگر المغربی است که در چوب، گچ و مرمر نشانه‌های هنر سنتی خود را به نمایش گذاشته اند. منارهٔ  ۲۱۰ متری آن در ساحل اتلانتیک بلندترین مناره در دومین مسجد بزرگ جهان است. مسجد حسن ثانی اکنون چون موزیمی است فقط برای تماشای جهانگردان. رهنمای رسمی مسجد، افغانستان را از طریق اخباری که از جوانی به این‌سو شنیده‌است، می‌شناخت. و اما از عمق مسایلی که در پشت آن همه جنگ‌های بی‌سرانجام وجود داشت اطلاع دقیقی نداشت و با تصور این که انگار استعمارگران و جهانگشایان را رانده‌ایم با شور و شعفی یاد می‌کرد که بیشتر مایهٔ تأسف من بود.

 مدنیت فقط نمایش کاخ‌ها و عمارت‌هایی نیست که شاهان و حاکمان با مصارف گزاف و با ستم مضاعف بر برده‌گان و کارگرانی ساخته اند که چه‌بسا پشت زرق و برق ظاهری آن‌ها نشان رنج و خون هزاران انسانِ ناچار نهفته و نادیدنی است. مدنیت اصلی را در کوچه‌ها، پسکوچه‌ها و اعماق زنده‌گی اجتماعی مردمان سرزمینی می‌توان جُست و یافت.
پس از گردش دو روزه در کنج و کنار شهر کزابلانکا راهِ رباط را پیش گرفتیم. شهر رباط که مرکز کشور مغرب و یا مراکش است، شهری‌ست که در پاکی، نظم و زیبایی از خوب‌ترین شهرها برای جهانگردان می‌تواند باشد. زیبایی این شهر را درختان چترمانند و دارای چوب استواری که در تابستان و گرما سایه‌بان‌های خوبی بالای درازچوکی‌ها و نشستنگاه‌ها هم اند، بیشتر کرده‌است. ساحل اتلانتیک با رودی که به آن پیوسته است و در شهر جریان دارد، یادآور نخستین حمله‌های مهاجمان مسلمان و مدافعان آمازیغی و بربری‌هاست. آن‌هایی که امروز مدنیت مشترکی را ساخته اند. فتوحات مسلمانان در مراکش راه را برای عبور از آبنایی که باریکترین قسمت آن قریب به پانزده کیلومتر مراکش را به اسپانیا و اروپا می‌پیوندد، مساعدتر ‌کرد و به تسخیر اندلس انجامید. در معماری اندلس هنوز آثار هنر و فرهنگ آمازیغ‌ها و ساکنان اصلی مغرب نمایان است. پس از هزیمت مسلمانان و امروز دو شهر ساحلی سٔوتا و ملیله در مرز مدیترانه‌یی مراکش مربوط به کشور اسپانیاست. مهاجمان مسلمان برخلاف آن‌که در مصر نخست به ترویج زبان عربی پافشردند و مدت‌ها پس دعوت دینی را مطرح کردند، در مغرب نخست سعی به طرد باورهای پیشین بربرها و آمازیغ‌ها کردند و سپس به گسترش زبان عربی پرداختند. کشور مراکش  پس از دو سده حاکمیت ادریسیان عرب، از سدهٔ دهم تا میانهٔ سدهٔ شانزدهم قبایل بربری و آمازیغی مغراوه، مرابطان، موحدون، مرینیان و طاسیان بر مراکش حکومت کرده‌اند. پس از فرمانروایی صد سالهٔ سعدیان که نسب خود را به طایفهٔ حلیمهٔ سعدیه مادر رضاعی محمد پیامبر اسلام می‌دانند، سلسلهٔ شاهی امروزی المغرب علویان و هم حسنیان نامیده می‌شود. علویان که سلسلهٔ آن‌ها به حسن فرزند علی و فاطمه می‌رسد، از سال ۱۶۶۶ میلادی تا کنون بر مغرب سلطه دارند. البته گفتنی می‌دانم که سلسله‌های پادشاهی که پیوسته با نام نیمی از خانواده و تبار پدری رابطه دارند، بدون شک این خویشاوندی خونی در طول سالیان برهم خورده‌است و جدا از نوعی مباهاتی که سر در توهم نَسَبگرایی دارد، حقیقتی را برنمی‌تابد. روشن است که سلسلهٔ شاهان با غایب بودن نیمی از پیوند که مادران باشند، ناروشن است. از سویی هم شاهانی چنان در حرمسراهای بزرگ غرق عیاشی و زنباره‌گی با بانوان و کنیزانی از هر گوشهٔ دنیا می‌بودند که گاه ملکه‌ها و همسران رسمی شاهان فرزندانی از رابطه با دیگرانِ در خدمتِ دربارها می‌داشتند. پیدایی خواجه‌گان خصی‌شده در دربارها سری در همین رابطه دارد. به‌هررو، ایستاده‌گی محمد پنجم در کنار مردم، جنگ استقلال را به پیروزی رساند و فرانسه‌یی‌ها در سال ۱۹۵۶ برای جلوگیری از سرایت قیام به منطقه و دیگر جاها ناگزیر به پذیرش استقلال مراکش شدند. این‌که پس از استقلال مردم مراکش زبان فرانسه‌یی را در کنار زبان‌های آمازیغی و عربی از خود کردند و با آن هنوز در تعاملات خود استفادهٔ ارزشمندی دارند، اهمیت ویژه‌یی در روابط جمعی آن‌ها با جهان و جهانگردان دارد. کاری که در گذشته نیز با زبان عربی کرده‌بودند. بربرها و آمازیغ‌ها حتا در زمان سلطه بر تمام المغرب و مراکش زبان عربی را هم در گفتار روزانه و هم دفتر و دیوان نگهداشتند. اکنون زبان‌های آمازیغی، عربی و فرانسه‌یی زبان‌های رسمی مملکت مغرب اند. جالب است وقتی در شهر تاریخی و زیبای فأس قدیم‌ترین دانشگاه جهان را می‌دیدم، با آن نظمی که جای محصلان و مدرسان در حلقه‌های کوچک آموزشی هر صنف معین بود، پیوسته سخنرانی پرشور شاعر مشهوری که بخش شارلاتانی شخصیتش در روابط عمومی پنهان بود، یادم می‌آمد. در سال‌هایی که سران حزب دموکراتیک خلق پس از شکست در برابر مردمی که بر آن‌ها بیدادی بی‌حد رواداشتند، در صف‌آرایی جدید همه برای ماندن و دوباره نفس کشیدن به گروه‌های قومی قسمت شدند و اندیشه‌های تباری را مرجح‌تر از همه چیز برجسته نمودند، شاعر سخنران در محفل شعر با فریاد بلند شعری منسوب به فردوسی را خواند و با هلهلهٔ مخاطبان همراه شد:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را به جایی رسیده‌ست کار

 شاعرِ لبریز از احساسات نمی‌دانست که بخشی از کارهای بزرگانی چون فارابی، بوعلی و بیرونی که از آن‌ها یاد کرد و برایش مایهٔ مباهات بودند، از طریق عرب‌ها و زبان عربی پخش و نشر شده‌اند. بگذریم ازین‌که شهنامه نیز پیشکشِ شاهی می‌شود که اهمیت آن‌چه را که فراتر از حال او بود، نمی‌دانست و در جنب گرایش به شعر پارسی در نمایش دربارش، بیشتر برای قوام فرهنگ عربی شمشیر ‌زده‌است. و هم بگذریم ازین‌که نخستین زن سرایندهٔ شعر پارسی رابعهٔ بلخی ریشهٔ آبایی عربی دارد.

فاطمه الفهری دختر محمد الفهری که سرمایه و ثروت بازمانده از پدر بازرگان را برای ساختن یک مرکز آموزش علم و دانش هزینه می‌کند، بنیاد دانشگاهی را به نام قرویین در شهر فأس و در سدهٔ نهم میلادی سال‌ها پیش از سلطنت محمود در غزنه می‌گذارد.

ابن‌بطوطه سیاح و جهانگرد مشهور هم سال‌های پایانی عمر را در شهر فأس زیسته‌است. او که زادهٔ شهر زیبای طنجه است، شهری بین مدیترانه و اتلانتیک و در نزدیکی جبل‌طارق. طنجه به پارسی همان تنگه است که رودکی در بیتی از یک قصیده‌ یاد آن کرده‌است:

اندوه ده ساله را به طنجه براند

شادی نو را ز ری بیارد و عمان

 ابن‌بطوطه که از بربرهای مغرب است، در سفرهایی که به هرات، غزنه، کابل و بلخ داشته‌است، می‌گویند زبان پارسی را نیز می‌دانسته‌است. در زمینهٔ پارسی‌دانی این سیاح نامدار دو روایت است. روایت نخست این‌که ابن‌بطوطه زبان پارسی را از دودمان رستمیان پارسی‌زبان که در شمال افریقا از سدهٔ هشتم تا دهم میلادی حکومت می‌کرده‌اند و موردِ حمایت آمازیغ‌های شمال افریقا نیز بوده‌اند، فراگرفته‌است. روایت دوم سخن از روابطی دارد که ابن‌بطوطه با زنان و زیبارویان بسیاری در طول سفرها و سیاحت در دوردست‌های دنیا داشته‌است، در جزیرهٔ مالدیو دختر زیبای مرهتی را به نام گلستان که پارسی زبان او بوده‌است به ابن‌بطوطه می‌بخشند و ابن‌بطوطه هفتاد روز را با او می‌گذراند و زبان پارسی را نیز می‌آموزد. اگرچه همزمان و پس از یک روز رابطه با گلستان دختر دیگری را به نام عنبری به ابن‌بطوطه اهدا می‌کنند، اما ابن‌بطوطه که با زنان زیادی از جمله مادراندر ملکهٔ مالدیو نیز ازدواج کرده‌است، با گلستان مالدیو را ترک می‌کند. حافظه و استعداد فراگیری زبان میان مردم مراکش عجیب است. دیده می‌شد که اکثریت مطلق مردم چند زبان را می‌دانند. ممکن هم این موضوع به غذاهایی که این ساحل‌نشینان دو بحر بزرگ مدیترانه و اتلانتیک می‌خورند، ربطی داشته باشد.     

شهر فأس در جنب داشتن قدیم‌ترین دانشگاه جهان و باغستان‌ها، شهر پر جنب و جوش فروشنده‌ها، پیشه‌وران هنرمند و صنعت‌کاران چوب، چرم خالص، مس، سفالی و کوزه‌گری نیز است. وقتی در کاروانسرایی که اکنون به موزیم مبدل شده‌است، آثار هزار سال پیش صنعتگران را می‌دیدم، نمایانگرِ کوشش و ذکاوت مردم در ساخت هنرمندانهٔ ابزاری که هنوز در بسیار جاها به همان گونهٔ کهن کاربرد دارند، بود.

گردش اقتصادی شهرهای شلوغ از فروشنده و خریدار گواه رونقی‌ست که می‌تواند پایدار باشد، با امنیتی که خود مردم و فرهنگ مردمی در آن سهم ارزنده و بیشتری دارند.       

در پشت نظم و ترتیب زنده‌گی شهری و دیدن قلعه‌های قدیمی قدرت، آن‌چه مرا به شگفتی وامی‌دارد رفتن در میان مردم و در کوچه‌های تودرتوی شهرهای کهنه و قدیمی است. پس از دیدن سه بزرگترین شهرهای المغرب کازابلانکا، رباط و فأس – پیش از سفر به سوی چهارمین شهر بزرگ که مراکش نام دارد، شبی را در صحرا ماندیم. در سفری که با پنج زن از فرانسه و دو دختر جوان جاپانی داشتیم، غروب را سوار بر شتر آمازیغ‌ها تا بلندی‌های تپه‌های شنی رفتیم. البته میلی به سواری شتر بی‌زبان در صحرا نداشتم، اما وقتی دانستم که شترها یگانه راه درآمد مردمان دهکده‌های اطراف صحرا اند، با مردان دستارپوش و بافرهنگ آمازیغی و بربرها که خیمه‌ها را زنان‌شان بهتر از مهمان‌سراهای مجلل شهری، پاک و نظیف آراسته بودند، همراه شدیم. چیز جالب دیدن حمام و آبریز – تشناب عصری و آن‌هم در کم‌آبی صحرا بود، چون واژه‌های «صحراگشت» در جاهایی که صحرایی هم نیست و «کنارآب» در کنارِ آب‌های جاری برایم بسیار آشنا اند. شبِ صحرا به‌یادماندنی‌ترین شب بود. در نیمه‌شب وقتی برای دیدن ستاره‌گان در عمق صحرا می‌رفتیم، دو دختر جاپانی شاید با دیدن مردان دستارپوش صحرایی از ما هم دعوت کردند که باهم برویم. در شبِ خاموش صحرا تصور می‌کردی که ستاره‌گان نزدیک‌تر به زمین اند، جلوهٔ دور و زیبای سیاره‌یی را که مرد آمازیغی با انگشت نشان می‌داد، باور نکردنی بود. صدای طبل و موسیقی بربرها از دورها و از دهکده‌های چهارسو با موسیقی سکوت صحرا می‌آمیخت. در برگشت به خیمه بربرها آتشی افروختند و طبل‌ها را به صدا آوردند و آواز خواندند. ما هم با فراگیری آهسته از حرکت دستان نوازنده‌ها در کوبیدن طبل‌هایی که پشت چوکی‌های منظمی جابه‌جا شده‌بودند، همراهی ‌کردیم.
گاه عادت کرده‌ایم که عظمت‌ها را با واژه‌گانی که برای‌مان تعریف‌های همیشه‌گی داشته‌اند، می‌فهمیم. راز امنیت صحرا که دختران آزاد اروپایی و کشورهای امن دیگری در کنار دستارپوشان دهاتی و در ژرفای تاریکی ریگستانِ دور از سرزمین‌های خود حس اعتماد و آرامشی داشتند، در رفتارهای جوانان فقیر و میزبانانی که با ادب ویژه و با نگاه‌هایی که سوای ناداری مالی نشانی از فقرِ دیگری در آن‌ها دیده نمی‌شدند، برایم گشوده و آشکار می‌شد. زیباترین دقیقه دیدن آدم‌هایی‌ بود که با داشتنِ همان امکانات آموزشی روستایی دین و فرهنگ محلی خود را دارند، ولی به آیین و فرهنگ دیگران نیز ارزش قایل اند. چنین وضعیتی را در مجلس نماینده‌گان مراکش و در میان سه حزبی که به ترتیب اتحادیهٔ سوسیالیستی، استقلال و عدالت و توسعه – اکثریت کرسی‌ها را دارند و در رقابت باهم اند، ممکن نتوان دید. چون مردم و حاشیه‌نشینان از طریق مواجهه با جهانگردان و مردمان مختلف و رابطه‌های مفید و مؤثر شخصی خود به چنین دریافتی رسیده‌اند.   

هنگامی که در سپیپده‌دم و پس از دیدن طلوع جوانانی از دهکده‌ها آمدند و سفره‌های ساخته‌های دستی خود و خانواده‌های خود را هموار ‌کردند، تعامل‌شان بیشتر از دلالان و فروشندهای شهرهای بزرگ انسانی بود. مال و متاعی را که از روستاهای دور آورده بودند، هموار کردند و پس از توضیح مختصر اگر می‌دیدند که کسی میل خرید چیزی را ندارد، دوباره بساط خود را جمع ‌می‌کردند و با بدرودی دور می‌شدند. در شب‌های صحرا ماه جلوه‌یی نداشت. تصور کردم اگر ماه بتابد صحرا را چون چراغی روشن خواهد کرد، اما در آن جایی از صحرا که ما بودیم دیدن ماه فقط در آغاز و پایان هر ماه ممکن بود و آن هم اگر ماه کوچک یک روزه و یا سی روزه و کم از سی روزه همزمان با درخشش آفتاب نمایان نشود.

در سفر سه روزه با مسافربری کوچک که رانندهٔ آن عرب و رهنمای آن جوانی آمازیغی بود، صدها کیلومتر در میان کوهستان‌ها، دره‌ها، شهرها و حتا محلاتی که اقلیت‌های مسیحی و یهودی می‌زیسته‌اند، راه پیمودیم. هنگام ماندن و شبپایی در شهرها و محله‌ها برای دیدن زنده‌گی عام مردم در پسکوچه‌های تنگ آن‌قدر پیش رفتیم که گاه به بنبست مواجه شدیم. علاوه بر تلفون دستی، جوانان مهماننواز همیشه راه‌ها را نشان می‌دادند و گاه در برابر رهنمایی پولی هم به دست می‌آوردند. پسکوچه‌هایی که گاه تنگتر از کوچه‌های کابل بود، اما همه سنگفرش و سمنت‌شده و با امنیت تمام، حتا در خلوت نیمه‌شب. در نخستین مهمانسرا پس از طی یک کوچهٔ طولانی به تنگنای سرپوشیده‌یی رسیدیم. تصور کردم راه‌گم شده‌ایم، اما بابی را که نشانی داشتیم با صدای زنگ به ساده‌گی باز شد و ما با مهمانسرایی آراسته و زیبا روبه‌رو شدیم. مهمانسراهایی که در کوچه‌ها و پسکوچه‌های شهر ساخته شده‌اند بیشتر ریاض نام دارند. ریاض به مهمانسراهای دارای حویلی کوچک و سبز از گل‌ها و درختان زینتی می‌گویند که بیشتر آمیزشی از نمای کلاسیک و نو ‌اند. مهندسی آن‌ها شکل خانه‌های قدیم کابل را به یاد می‌آورد. حویلی با رنگ‌ها و مینیاتورها در میان و چهارسو اتاق‌ها با کلکین‌های رو به حویلی. نور و هوای پاک از بالا به اتاق‌ها می‌رسند. تختبام‌ها که در بالاترین منزل جا دارند، بیشتر مکان خوبی برای تماشای اطراف شهر و نیز غذاخوری اند. در همه مهمانسراهایی که مدتی را سپری کردیم، بیشتر گرداننده‌گان و مدیران آن‌ها دختران جوان مغربی بودند که با فهم زبان‌های خارجی و برخورد نیک گذران شب‌های سیاحت را راحت‌تر می‌ساختند. نبض زنده‌گی سوای روزهای جمعه در کوچه‌ها، پسکوچه‌ها و خیابان‌های شهری پس از سرزدن سپیده تا شامگاهان و ساعاتی از سرِ شب با حضور فروشنده‌ها و دستفروشان پیوسته در جنبش و حرکت است. آن‌چه مرا به حیرت واداشت ندیدن حتا انداختن آب دهان در کوچه‌ها و پسکوچه‌های پاک بود. در خلوت ایستگاه‌های قطار بزرگ‌ترین شهرهای دنیا گاه بوی ادرار به مشام می‌رسد، چیزی که در شهرهای و محله‌های مراکش آن را حس نکردم. در رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌‌های بسیاری که در هر محله، کوچه و خیابان اند، مردم اجازه دارند از آبریزهای آن‌ها موقع ضرورت استفاده کنند. همهٔ این‌ها برمی‌گردد به وضعیت انسانی مردمی که پیوسته در کار و تلاشند برای بهبود زنده‌گی و اقتصاد خانواده‌گی و جلب توجه جهانگردان، مردمی که بیشتر آن‌ها بربر خوانده می‌شوند.

در طول راه‌های سفر رودخانه‌هایی را می‌دیدم که در فضل خزان خشکیده اند و گاه رشته‌های کوچکی از آب چون جویکی در کناره‌های رود جاری‌ اند، اما مردم همان آب‌های اندک را تا بلندی‌ها کشیده‌اند و زمین‌ها و باغستان‌های سبزی را در کنار آن رشته‌های اندکِ آب سیراب کرده‌اند. در همهٔ این لحظه‌ها رودهای خروشان سرزمین آبایی به یادم می‌آمد که هزار گز دورتر از کناره‌های آن‌ها زمین‌ها و بلندی‌های خشکی به چشم می‌خورند و گاه مَلِک‌ها، خان‌ها و زورگویان هر دهکده و محله بر سر نوبت آبی که پیوسته جاری‌ست با مردم عام و محروم درگیر می‌شوند.
  مدنیت‌های موهوم و موصوفی که در ذهنیتِ ناسیونالیزم کور امروزی مرزهای سخت و سفتی دارند، هیجان گذشته‌گرایی را چنان برجسته می‌کنند و برای شاهان و حاکمان افسانه‌های عظمت خدایی می‌سازند که در اعماق زنده‌گی مردمان امروز اثر و نشان مفیدی از آن‌ها نمی‌یابی. در پشتِ افسانه‌های حقوق بشر کوروش که بلخ، بامیان، غزنه، هرات و حوزهٔ ارغنداب از مراکز مهم قدرت او بوده‌اند، راسیزم مرزپرستی سربلند کرده‌است که برای ملیون‌ها کودک مهاجر و «بیگانه» کمترین حقوق انسانی قایل نیست. حتا دانشمند و شاعرِ سرسپرده و دلسپردهٔ مرز با تبختر سرود همنوایی دریوزه‌گرانهٔ کسانی را که از گذشتهٔ مشترک سخن می‌گویند، می‌شنوند و خود سطری صمیمانه از آن‌سوی خطوط و دیوارهای مرزی نمی‌نویسند. درین‌جاست که نامی از انسانی که مرزها را در‌نوردید و زنده‌گی خود را در خدمتگزاریِ محروم‌ترینان ‌گذرانید و قربانی کرد، در کشوری که اکنون قاتلانش آن‌جا حکومت می‌کنند، پیوسته به یادم می‌آید – دکتور ناکامورا.       

کارل مارکس رخنهٔ تضادهای طبقاتی را تا لایه‌های درونی جوامع و حتا اجتماعات کوچک با ریزبینی برای نخستین بار به بررسی گرفت که کار او با نوشتن هزاران برگ دیگر از سوی جامعه‌شناسان و تحلیلگران تاریخ مطابق وضعیت‌های جدید و دیگرگون به کاوش و کنکاش گرفته شدند. مارکس حتا از استفادهٔ گروه‌های اتنیکی و قومی از تضاد طبقاتی در رابطه به مسایل اروپای شرقی نیز یاد کرده‌است.
در افغانستان اما، حتا یک مقالهٔ منسجم، متمرکز و دقیق به مسایلی که در حد شعارهای متفرق مطرح ‌اند، نداریم. چنین است که در سردرگمی و گردبادِ پرسمان‌های جدی عوامل استفاده‌جو ظهور کردند و با دریغ خلقی را هم به دنبال خود ‌کشیدند. ما دیدیم که اوزبیک‌ها در اوج فقر، تهیدستی و کوهی از مشکلات اجتماعی تماشاگر کاخ‌های افسانه‌یی و قدرت فردی ماندند که بدتر از هر مستبدی دست به اعمال شنیع می‌زد. چه‌بسا کسانی که تجاوز رهبر را بر حریم شخصی یکی از همتبارانش که روزگاری عضوِ هیأت رهبری سازمان چپگرایی به نام کارگران جوان بود، ستودند! دریغا که «فعالان مدنی» هم به جای ایستادن در کنار قربانی که مرد مسنی به‌نام ایشچی بود، از هیمنه و هیبت مارشال سخن گفتند و از ستم سخت و ترور شخصیت ایشچی به تمسخر یاد کردند. همین‌گونه فعالان قومی تاجیک‌ در اوج بحران سیاسی و اجتماعی، به جای جست‌وجوی راه حلی بنیادی برای زنده‌گان، فقط به انتقال استخوان‌های شاهِ مقتولی برای هویت‌نمایی حاکمانه در برابر شاه قاتل و کشته‌شدهٔ دیگری که گور مجللی داشت، از خاکدانی به مکان بلندتری پرداختند.      

هنگام عبور از دره‌ها و بلندی‌های سلسله کوه‌های اطلس شعاری را دامنه‌ها و جاهایی که جلب توجه می‌کردند، می‌دیدم. این شعار – خدا، وطن، شاه – دارای سه واژه‌یی‌ست که در قانون اساسی المغرب مقدس شمرده شده‌اند. باآن‌که چند جریان سیاسی عمده مخالف قدرت خدایی شاه اند، اما نصب عکس‌های شاه در خانه‌ها، خیابان‌ها و دکان‌ها که اجباری هم در آن دیده نمی‌شود، بیانگر نگاه عوام‌الناس نسبت به شاه می‌تواند باشد. نقش شاه در دموکراسی مراکش قابل ملاحظه است. حزب‌های برنده و دارای کرسی‌های بیشتر بدون فرمان شاه حق تشکیل حکومت را ندارند. همین اکنون که اتحادیهٔ سوسیالیستی بیشترین کرسی را در مجلس دارد، نخست‌وزیر کسی‌ست که از سوی شاه گزیده شده‌است و عضویت سه حزب پیشرَو در انتخابات را ندارد.

شباهت‌هایی را که میان بعضی از محلات، کوچه‌ها، دره‌ها و کوه‌های مراکش و میهن خود می‌دیدم، بیشتر به نماهای دوری می‌ماندند که سینماگران می‌توانند در ساختن فیلم‌ها آن‌ها را نزدیک جلوه دهند. شاید از همین‌رو فیلم کاغذپران‌باز را در مراکش تهیه کرده‌اند. مراکش یا مغرب بزرگ‌ترین استدیوی طبیعی سینمایی افریقا را دارد که فیلم‌های زیادی را هالیود و یکی-دو فیلم را بالیود هم در آن‌جا ساخته اند. بازسازی کوچه‌‌یی و محله‌یی از قندهار برای فیلمی هالیودی در ستودیوی اطلس بسیار به طبیعت خانه‌های دهی در قندهار نزدیک به نظر می‌آمد. یک بلندی با بازارهایی در دامنهٔ آن، رودی که در کرانه‌های آن قالین می‌شستند، خانه‌ها و دهکده‌های چهارسو در نزدیکی استدیوی اطلس این گمان را در من زنده کرد که انگار در گوشه‌یی از ولایت کاپیسا باشم. آن بلندی را همگام با جهانگردان دیگری، تا بلندترین جای آن که مشرف بر اطرافِ دوری بود، پیمودم.  

 استفاده از همه بناهای به‌جامانده از قدیم، آثار معماری و هنری گذشته برای بهبود زنده‌گی امروز را درین سفر به خوبی می‌دیدم. از قبرستان بزرگان، تا حسرمسراها، قلعه‌ها، باغ‌ها و حتا نمایش گیاهان متنوع نفع می‌بردند و آن را در برابر چشم هزاران جهانگرد با فروش بلیط قرار می‌دادند. یک نمونه باغ کوچک ماژورل است. باغ سرسبز پر از کاکتوس، نخل، سرخس، گل‌ها و گیاهان گوناگون با آمیزش رنگ‌ آبی شاد و رنگ‌های روشن دیگر در اطراف باغ که توسط نقاش نامدار ماژورل که در سال‌های پس از بیماری در مراکش زیسته، آراسته و ساخته شده‌است. باغی که پیوسته قطاری از سیاحان با خرید بلیط گران در صف آن ایستاده‌اند، آرامگاه ایو سنت لوران طراح مشهور مود فرانسه را نیز در خود جا داده‌است.

شاید هم برای منی که از سرزمین تاریخی و ویرانشده‌یی می‌آیم و باور نمی‌کنم که کشورهای اسلامی و خفته در دین‌خویی خرافاتی بتوانند راهی برای سعادت دنیایی انسان بجویند، این نمونه‌های اندک، بیشتر از دیدِ عادی دیگران جالب آمده باشد. چون فقط در محلی که من زاده شده‌ام همه آثار گذشته از دوران زردشتی‌ها، مدنیت آمیختهٔ یونان و باختری‌ها، بودایی‌ها و … به کلی نابود شده‌اند. درین نابودی گاه دست دولتی هم نبوده‌است، خود اشخاص و گروه‌های دارای نفوذِ محلی بر مبنای اعتقادات و باورها همه چیز را یا به دست قاچاقچیان سپرده‌اند و نفعی از آن برده‌اند و یا هم برای کسب ثواب دست به ویرانگری و بت‌شکنی زده‌اند.

حالا پس از نیم سده جنگ ناتمام و حضور حاکمانی که همه با اندک استثنای ممکن – دست به خیانت زده‌اند و هم مسؤول وضعیت تاریکی اند که اکنون در برابر ما قرار دارد، ما سالانه جشن مرده‌گان داریم. مرده‌گانی که در زنده‌گی کمترین کاری برای رفاه و رفع مشکل مردم نکرده‌اند، اما بعد از مرگ به الگوهای مقدسِ حتا تحصیلکرده‌گان و گویا روشنفکران میهن بربادشده مبدل شده‌اند. کسانی هم برای بازخوانی حضورِ «طلسم‌شکانهٔ» رهبران رفته نوحه و ترانه می‌خوانند و چون قبایل قدیم حسرت نبودن آن‌ها را در بازگشتِ روح مددگار آرزو می‌کنند. تحلیلگرانی هم از هر قماش جامعهٔ غرق در فقر برای مفادِ متصور از محورهای متمرکز بر مرده‌گان، چنان سرهای خفته در خاک را بر افلاک می‌کشند که مصیبت‌دیده‌گان بر گواهی بدِ دیده‌گان شک می‌کنند.  

در غیاب آموزگاران، تحصلکرده‌گان، متخصصان و روشنفکرانی که با تیغ‌های حاکمان و ضد حاکمان در زندان‌ها، پولیگون‌ها، دهکده‌ها و در درگیری گروهی به قتل رسیدند، دیدیم که در بیست سال پسین چه فاسدان و فاسقانی بر مردم حکومت کردند و راه را برای فردای تاریک‌تر گشودند! به گفتهٔ سفیر جاپان در حکومت کرزی هنگام صحبت با رحمت‌الله بیگانه:
«من به دولت جاپان اطلاع دادم که کمک‌ها همه غارت می‌شوند، از رییس‌جمهور تا یک کارمند عادی رسمی همه دزد اند و من مستند حرف می‌زنم.»

 نفوذ دسته‌های حاکم در محلات به گونه‌یی بود که در انتخابات حضور یک انسان پاک و میهندوست در کنار افراد وابسته به صورت قطعی امکان برنده شدن نداشت. گروه حاکم همه بدون استثنا تصمیم داشتند که کمیسیون مستقل انتخاباتی که بتواند راه را برای دموکراسی و حضور مردم در صحنهٔ رأی‌دهی مساعد سازد، به‌هیچ‌وجهی شکل نگیرد. ما عملکردِ بازدارندهٔ رهبری حزب وحدت را در جنبش بزرگ مردمی تبسم دیدیم، آن‌گونه که سخنان رهبر جمعیت اسلامی را در دفاع از حاکمیت کرزی رو به کسانی که از طریق صفحات مجازی قراری برای دادخواهی گذاشته بودند، شنیدیم: «نگذارید که فیسبوکی‌ها زمام امور را در دست گیرند.»

مدیریت اصلی دو گرایش برای اندیشکده‌های استعماری به تجربه اهمیت ویژه‌یی یافت: جنگ‌های قومی و نهضت نوظهور اسلامی.

در هنگامهٔ جنگ‌های آزادیبخش ضد استعماری و شکل‌گیری جنبش‌های میهنی، اخوان‌المسلمین ندای جهان‌وطنی دینی سر داد. به زودی قدرت‌های استعماری به مفاد چنین شعاری پی بردند و ادامهٔ فعالیت‌هایی را که با ترور و کشتار بیرحمانهٔ شهروندان همراه بود، نسبت به مبارزهٔ مسلحانهٔ مدنی و آزادیخواهانه برای ادامهٔ حضور استعماری خود مضر ندانستند. چنین است که قدرت‌ها پس از دوران استعمار هم با این نگاه به بهبود روابط با جنبش‌های تندروِ اسلامی پرداختند. این‌جاست که خیزش آزادیخواهانهٔ مردم افغانستان با سلاح و امکانات عربی و غربی به نفع گروه‌های اسلامی مصادره شد، کمترین زمینه‌های حضورِ متکثر مردم با فتواهای تکفیر تحریم گردید و راه برای تندروی دینی، تا رسیدن به وحشتِ امارتی هموار شد. کشورهای همسایهٔ همصدا با قدرت‌های بازیگر برای نسخه‌های تفرقه در اشکال و شمایل دینی و قومی در درون و در لایه‌های جامعهٔ جنگزده و دورنگهداشته‌شده از امکانات آموزشی فعال و دوامدار، جاذبه ایجاد کردند. تا آن‌جا که بدون هیچ شکی در پشت همهٔ این‌ فعالیت‌های ویرانگری که فقط زمینه‌سازِ سربازگیری از عوام‌الناس برای رهبران استفاده‌جو، سیاستمداران وابسته و وکلای نامجو بود، چیزی سوای سودِ مخالفان میهن و اندیشهٔ راهبردی منافع دیگران پنهان نمی‌توانست باشد. درحالی‌که مبارزه برای احقاق حقوق انسانی گروه‌ها، اقوام و طوایف محروم را نمی‌توان با اندیشهٔ جنگ و سرکوبِ دیگرانی که از گروه، تبار و طایفهٔ آن‌ها نیستند، طرح و ترسیم کرد و نام آن را دادخواهی و عدالت‌گستری گذاشت.           

تحولات مراکش به ویژه موضعگیری‌های چپ و راست آن کشور قابل تأمل است. به طور نمونه سازمان چپ راه دموکراتیک برای گسترش مبارزهٔ مدنی از مضیقهٔ خط‌کشی‌ها به نفع واقعیت‌های جاری می‌گذرد. همین‌گونه راستگرایانی چون عبدالله بن کیران که مدتی نخست‌وزیر هم بود، پیوسته با حجاب اجباریِ کشورهای اسلامی مخالفت می‌کند و حامی آزادی‌های مدنی زنان است. دیده می‌شود که موضعگیری‌های راشد الغنوشی تونسی در منطقه خالی از اثر نبوده‌است. الغنوشی که رهبر نهضت اسلامی و از طرفداران نظریهٔ انقلاب اسلامی و خیزش دینی بود، در بازگشت از تبعید بیست‌ساله به تونس درحالی‌که حزبش برندهٔ انتخابات است، تکیهٔ طولانی بر کرسی قدرت نمی‌کند و از کاندیدشدن در انتخابات ریاست جمهوری منصرف می‌شود. او که روابط نزدیک و عمیقی در گذشته با جنبش اخوان‌المسلمین مصر داشت، خواهان تشکیل حکومت آزاد و سکولاری می‌شود که در آن همه سهم داشته باشند و قیود بر پوشش و حجاب زنان را روا نمی‌داند. همهٔ این‌ها را ما زمانی گواهیم که نهضتی‌های «افغانی» عدول از همان نسخهٔ نخستین صادرشده از مصر را گناه کبیره می‌پندارند و حتا بر فرزندانی که از پول‌های حرام و دزدیده‌شدهٔ دولتی هنوز زنده‌گی مرفهی دارند، اثرِ مثبتی نگذاشته‌اند.         

____________________________________________________________________________________________________________________

عزیزالله ایما

مراکش – نومبر ۲۰۲۳

مهاجرزویه:

 

پدرم را در تبعید گُم کردم

آن روزهایی که مرا «افغانی پدرسگ» می‌گفتند،

برادرم در یک روز تابستان

پس‌ازآن‌ دشنامی که شنیده‌بود

 – آچی‌ته گام اوغان –

هرگز به خانه برنگشت.

خانه گفتم،

تاریک‌خانهٔ پشت کارخانه‌یی که مالک مسلمان آن

تمام تحرکِ دست‌های ریسندهٔ مادرم را

مدیونِ مدرسهٔ «مهاجرزویه» می‌دانست،

آن‌جا که مدرسِ نامهربان آن

پیوسته از مهربانی پیشوایان سخن می‌گفت.

من اما حالا همه آیاتِ بازارگانی مهربانی را خوب می‌دانم،

نه آوای «اتحاد اسلامی» مودودی را باور می‌کنم

و نه صدای نارسای سید جمال‌الدین را

و می‌دانم که

هیچ آیینی هنگام گریه‌های شبانهٔ مادرم

دوای دردهای او نشد،

هیچ آیینی مرهم زخم‌های تازهٔ من نیست.

من اکنون آیات بازارگانی مهربانی را خوب می‌دانم!

عزیزالله ایما

*مهاجرزویه واژهٔ تحقیرآمیزی است که در پاکستان به فرزندان مهاجرانِ مجبور خطاب می‌شود. این شعر هم رابطه به وضعیت جاری آواره‌گان فقیری دارد که دو نسل در پاکستان زیسته‌اند و اکنون که بدترین رژیم تروریستی در کابل حاکم است، به زور تفنگ و سرنیزه بیرون رانده می‌شوند.

زنده‌جان

در رؤیاهایم دست و پا می‌زنم

زیرِ آوار

زنده‌جانم، «زنده‌جان»،

نه پایی می‌جنبد و نه دستی،

از سوراخ‌های دیواری که دیگر دیوار نیست

صدای کسانی را می‌شنوم که بر زنان‌مان تجاوز کرده‌اند،

صدای کسانی را که فرزندان‌مان را کشته‌اند،

صدای حاکمانی را که از خشمِ خدای مرده سخن می‌گویند،

با زهرخندهای سیاسی نان قسمت می‌کنند

به کودکانِ نیمه‌جان

و کنارِ نعش‌ها عکس‌های یادگاری می‌گیرند.

قلبم تیر می‌زند،

بانگِ خاموشِ گلویم به هیچ گوشی نمی‌رسد.

عزیزالله ایما

زمین‌لرزهٔ زنده‌جان هرات جان بیش از دوهزار تن از محروم‌ترینان را گرفت و سرپناه هزاران انسان فقیر را.

یادنامه

در سال‌های سرکوب، سال‌های رنج و مرارت بیشمار، سال‌هایی که در کمتر کشوری گواه رویدادهایی به تلخی همهٔ تاریخ می‌توان بود، سال‌های روشنفکرکشی با تیغ‌ و تیر کسانی که در برابر هم صفِ جنگ آراسته بودند. یکسو خلقی‌ها با تکیه به دم و دستگاهِ ابر قدرتی شکنجه‌گاه‌ها و کشتارگاهایی ساختند و نسلی از میهن‌دوستان آگاه را گزیده گرفتند، بردند و کشتند و سوی دیگر تنظیم‌هایی که با سلاح اهدایی غرب و عرب، پیش‌ازآن‌که با قشون متجاوز بجنگند، مخالفان فکری خود را به همان بی‌رحمی دستگاه دولت خلقی ‌حذف کردند و حتا گاه برای نابودی تحصیل‌کرده‌ها و نیروهای خارج از دایرهٔ تنظیمی با ارتش تجاوزگر تعامل و هماهنگی ‌کردند. حملهٔ همزمان از دو جانب به جبهه‌ٔ متشکل از شخصیت‌های غیروابسته به تنظیم‌ها در هرات، فراه و نورستان نمونه‌هایی اند از عملکردِ مشترک حزب اسلامی و دولت خلقی. قتل سه هزار معلم فقط در ولایت وردک طی ده سال بنابر روایت یکی از اعضای حزب اسلامی نمونهٔ دیگر استبداد فکری جنگجویان نجاتِ افغانستان از استیلای کفر است. دولت خلقی نیز با امکانات بیشتر و با در دست داشتنِ قدرت، نخستین تصفیهٔ‌حساب‌ها را از صفوف دانش‌آموزان، دانشجویان و آموزگاران آغاز کرد. در آن سال‌ها مکتب‌ها و دانشگاه‌ها جاهای جدال‌هایی بودند که منجر به بزرگترین اعتراض‌ها و تظاهرات دانش‌آموزان و دانشجویان شدند. کابل شهری که در تبِ مخالفت با سربازانِ همه‌جا حاضرِ خارجی فریاد درد سرمی‌داد و آرامشی نداشت. بزرگترین راه‌پیمایی مردم که از دانشگاه کابل آغاز شد و با شعار فقط «آزادی» در چهارراه دهمزنگ با سرکوب بی‌پیشینهٔ دستگاه دولت مواجه شد. این راهپیمایی و خیزش مردمی به‌دور از سایهٔ پانزده تنظیم از نگاه نظم، انسجام و شرکت طیف‌های گوناگون مردم بسیار متفاوت‌تر از جنبش‌هایی بود که در جمهوری چهارم سرکوب شدند. دهمزنگ همان‌گونه که گواه کشته‌شدن هزاران تن زندانی پس از آن قیامی که می‌توانست رژیم را به سوی پرتگاه سقوط ببرد، بود، شاهد خون کشته‌گان جنبش روشنایی – در یک معاملهٔ روشنفکرنمایان و تنظیمی‌های آزمند – نیز است.   

در آن سال‌ها پس از بگیر و ببندها مدتی ترکِ دانشگاه کردم، درس رسمی کمترین دغدغه‌یی بود که داشتم. در جنب مبارزهٔ مخفی بر ضدِ بیداد، یکی از پاتوق‌های همیشه‌گی لحظه‌های فراغتِ آن روزهای سخت کتابخانهٔ عامه بود. سالون مطالعهٔ کتاب در منزل بالا در ساعت‌های رسمی و سالون کوچک مطالعهٔ مجله‌ها و روزنامه‌ها نزدیک دروازهٔ ورودی عمارت دیگری که ضمیمهٔ کتابخانه بود، به یُمن حضورِ حیدری وجودی تا شامگاه و در اوقات غیررسمی نیز میزبان همه بود. آشنایی پیشینه و از زمان کودکی با حیدری و جودی و نیلاب رحیمی زمینهٔ دیدار واصف باختری را برایم مساعد کرد. در دیدار نخست فقط شنونده بودم و سراپا گوش. در دومین دیدار که بازهم در شعبهٔ مجلات و روزنامه‌های کتابخانهٔ عامه میسر شد، واصف باختری در بارهٔ قاری عبدالله حرف می‌زد. برای من آن‌گاه قاری عبدالله نامی بود بالای لوح  دَر مکتبی در نوآباد جانب جنوب‌غرب چهارراه صدارت – که با خاطرهٔ عبور از آن کوچهٔ کودکی‌ها پیوندی داشت، با چند شعری که از او در کتاب‌های درسی خوانده بودم. واصف باختری علاوه بر سروده‌هایی که از قاری عبدالله خواند و شرحی در مورد اشعار او داد، همه زوایای شخصیت قاری را با بینه‌ها و جزییاتی در مورد علایق عرفانی او، شناخت او از ابن عربی و پیشگامی او در تهیهٔ درسنامه‌ها و به ویژه آموزش عروض برای شاگردان و شاعران و هم از تعلق خاطر قاری به نمایشنامه‌ها گفت. در جریان توضیح دانستم که سخنان واصف باختری پاسخ به پرسش یکی از مخاطبانِ نشسته در جمع است. خاموشیِ در پایان سخن نشان می‌داد که برای پرسنده جایی برای پرسش دیگر نمانده است. این دیدارها تا آن‌جا ادامه یافت که گاه واصف باختری سری به فروشگاه سیار من و برادرم هم می‌زد. پاتوق دیگر کتابفروشی شمس اوغلی واقع چهارراه صدارت بود. به کتابفروشی که نزدیک ایستگاه مسافربرهای شهری بود، پنجشنبه‌ها و پایان هفته‌ها بارها پیش از رفتن به سوی خانه سری می‌زدم و کتابی می‌خریدم. دو بار واصف باختری را در روزهایی که سخت دلتنگ معلوم می‌شد و از اتحادیهٔ نویسنده‌گان مستقیم راه آن کتابفروشی را که با فروشندهٔ آن آشنایی دیرینه‌یی هم داشت، پیش گرفته بود، آن‌جا دیدم. هردوبار استاد را تا خانهٔ‌شان در کلوله‌پشته همراهی کردم. بار نخست دو تن دیگری هم بودند که یکی از آن‌ها خواهش نوشتن مقدمه‌یی بر دفتر شعرهای خود داشت، در نزدیک پارک شهرنو با آن‌ها خداحافظی کرد.

در مقدمه‌هایی که واصف باختری بر مجموعه‌های شعری شاعران جوان می‌نوشت جای نقد را تقریظ گرفته‌بود و این کار ناشی از فهمِ وضعیت حاکم بر ادبیات و امید رویشی در  مزرعهٔ توفان‌زده و بربادرفته می‌توانست باشد. شاعرانی که آغازگران خیلی خوب بودند و نمونه‌های نخستین آفریده‌های‌شان در سطح ادبیات پارسی ستودنی بودند، در برابر استبداد سینه سپر کردند و با جان خطر، زود رفتند. داؤود سرمد که شروع درخشانی در شعر پیشانیمایی داشت و شعرهای او در نشریه‌های فرامرزی پارسی هم انتشار یافته بودند، بیگناه در اعدامگاه مشهور به «پولیگون» پلچرخی هنگامی که هنوز ۲۹ سال داشت، تیرباران شد. آن‌گونه که فروغ گویی سفر ابدی زودرس خود را حس می‌کرد، گفته بود:

 مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهارِ روشن از امواج نور

بیگناهی سرمد هم در متن ماندگارِ تاریخ، قلبِ قاتلانِ ستمگر را چون چوب و طنابِ دار از شرم می‌لرزاند.

سرمد از شرمِ بیگناهی ما

چوبِ دار و طناب می‌لرزد

حیدر لهیب که شهامتِ نوسرودن در روزگاری را داشت که عصای ملک‌الشعرا هم نشاندهندۀ راهی به عقب بود و هم تهدیدی برای پیش‌رفتن.* شعرهای آغازین او مژده‌گانی شکوهی داشت، به سخن واصف باختری در مصاحبه با رحیم رفعت که «اگر او در کورۀ فاشیزم زنده سوزانده نمی‌شد، سرودپرداز شگفتی می‌داشتیم.»

مینا کشور کمال دختر یکی از جنرالان دولت شاهی که از خانوادهٔ مشهور کنری سر  بلند کرده بود، آغازگرِ عصیانگری در شعر نو افغانستان بود. این جرقهٔ سرکش در ۳۲ ساله‌گی توسط عوامل استخبارات رژیم خلقی و با همدستی حکمتیار خاموش شد. بر شعری از مینا کشور کمال یک هنرمند کوریایی آهنگی نیز ساخته است. باری هم برای یک کار شخصی من و عبدالاحد عیار با پسر کاکای آن زن مبارز سید حامد – در سیلو و در منزل شخصی‌شان – جایی نزدیک به دانشگاه کابل، جایی که مینا کشور کمال آن‌جا بزرگ شده‌بود – دیداری داشتیم. سعی برای یافتن دستنوشته‌ها و کارهای اولین و دیگرِ مینا کشور کمال کار سهلی نبود و نیست. قیام یک زن چپگرا در درون خانواده‌یی مذهبی – که برادرش سید ظُهرالدین مشتزن معروف و یکی از استادان برجسته و مربی قهرمانانی چون عبدالحی جاوید و انور سلام در ورزش مشتزنی افغانستان بود، در جنگِ ضدِ اشغال به تنظیم جمعیت پیوست – در جامعهٔ سخت زن‌ستیز خود طلیعهٔ منظومه‌یی‌ست حماسی.     

و …

پس از طرح فضای باز «گلاسنوست» و «پرسترویکا» اصلاحات اقتصادی گرباچف انگار یخ‌های اختناق شدید در کشور می‌شکست. سیاست دنباله‌روهای قدرت‌های بزرگ استفاده از ذهنیت مردم به سود و سودای فردای حضور در حاکمیت نیز ناگزیرِ تغییراتی گردید. آزادی برگزاری محافل فرهنگی و اجتماعی راه را به شکلگیری کانون‌ها و بنیادهای فرهنگی و اجتماعی باز کرد. انجمن فرهنگی سنایی از سوی مردم غزنه، کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی از سوی رهبری اسماعیلی‌ها در کابل و درهٔ کیان بغلان و یک مرکز بزرگی به نام کانون دوستداران مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی در شهر کابل تأسیس شد. کانون دوستداران مولانا محوری شد برای همه محافلی که پیشتر در کابل فعالیت داشتند. سه محفل فعال وجود داشت. نخستین در خانهٔ دکتور عبدالاحمد جاوید گردهمایی‌های سالیانه را در رابطه به مولانا دایر می‌کرد که بیشترِ شرکت‌کننده‌گان آن شخصیت‌های دانشگاهی بودند. دومی محافل بزرگتر و نیمه رسمی را در خانهٔ کبرا حسینی واقع کوچهٔ گلفروشی شهرنو با شرکت عام مردم و حلقات صوفیانه برگزار می‌کرد. سومین محفل مولانا از سوی انجینیر کریم رحیمی در منزل شخصی او که در جنب لیسهٔ زرغونه موقعیت داشت، دایر می‌گردید، بیشتر شخصیت‌های چپ ضدِ حاکمیت حزب خلق را گردِ هم می‌آورد. عجیب این‌که حضور واصف باختری در هر سه محفل حضورِ رهبری‌کننده و گردانندهٔ همایش‌های زیر نام مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی بود. در نشست مؤسسان کانون دوستداران مولانا که من جوان‌ترین شرکت‌کننده بودم، واصف باختری رییس کانون انتخاب شد. برای من که هنوز دانشجو بودم و خود را از نظر تحصیل و تجربه شایستهٔ مسؤولیت نشریه‌‌یی نمی‌دانستم، پیشنهادِ  مدیریت نای شد که پس از ماهی با تأکید استاد واصف باختری مسؤول مجله شدم. نای نخستین تجربهٔ روزنامه‌نگاری برایم بود. زمانی نوشتهٔ طولانی یکی از پژوهشگرانی را که حق استادی هم بالایم داشت از چهارده صفحه به چهار صفحه کاستم و ویرایش کردم، استاد واصف باختری خندید و گفت «همین کافی‌ست، من نگارنده را قانع می‌سازم.» تشویشی که داشتم رفع شد و پس از آن با اعتماد بیشتر کارم را ادامه دادم. در بارهٔ نشر شعرِ کوبنده و تندی که انعکاسی از احساسات آن‌روزهایم بود، نهادهای ادبی دولتی را زیر سؤال برده‌بود و جای نشر آن مجلهٔ نای نبود، هرگز حرفی به زبان نیاورد. وقتی هم که برای عبور از سانسور دولتی مجموعه اشعارم را که چنان متمرکز بر اعتراض و ضدیت با دولت بود که گاه انسجام و نظم شعری را هم برهم زده‌بود، به جای شمارهٔ سوم نای منتشر کردم، سخن مخالفی نگفت. این‌ها شناختم را از واصف باختری عمیق‌تر می‌کرد.

شعر واصف باختری در ادامهٔ شعر نو پارسی جایگاه ویژهٔ خود را دارد. جایگاهی که او را در صف بزرگان شعرِ پس از نیما قرار داده‌است. مقایسهٔ واصف باختری با کسی و کسانی سخن سخیف و سبکی می‌تواند باشد. برای شعر خوب نمی‌توان مقیاسی قایل شد. شعر بدعت و بدیهت است و آفرینش و خلقت در زبان.

در چهار دهه چهار گروه شعری در افغانستان شکل گرفت. گروه نخست در درون مبارزه و مخالفت با دولت‌های دستنشانده سر بلند کردند. شاعران این گروه – سوای اندک کسانی در دهکده‌ها و ولایات دور گمنام ماندند و یا در هنگامهٔ مبارزه زندانی و کشته شدند. جای انتشار شعر این شاعران فقط شبنامه‌ها و آهنگ‌های اعتراضی آوازخوانان بود. گروه دوم شاعرانی اند که در مطبوعات رسمی جمهوری دوم و سوم نام‌های آشنایی بودند و تا امروز برخوردار از شهرت اند. خط فاصلی هم میان شاعران دولتی وشاعرانی که از مطبوعات و بلندگوهای رسمی صدا بلند می‌کردند، وجود دارد، اما در کل شاعران این گروه نزدیکی‌هایی به هم می‌رسانند. گروه سوم کسانی اند که حضور فزیکی در جبهه‌های متقابل نداشتند، دور از گروه اول و دوم قلم زده‌اند، اما با تعهد و مسؤولیت اجتماعی. عفیف باختری نمایندهٔ دقیق این جریان می‌تواند باشد. او نه‌تنها شعرهایش را در جمهوری دوم و سوم منتشر نکرد، از نزدیکی و آشنایی با شاعران مشهور گروه دوم هم دوری می‌کرد. به یاد دارم که زمانی در فروشگاه سیار به دیدنم آمده بود، حتا از دست دادن به سه تن از شاعران مشهور آن زمان خودداری کرد. آن‌ها هم عفیف را نمی‌شناختند. عفیف باختری پس از سال‌ها شاعری در جمهوری چهارم که مردم آن را جمهوری فساد نیز نامیده اند، شعرهایش را منتشر کرد و با نسلی از شاعران جوان رابطه برقرار کرد. گروه چهارم شاعران در تبعید اند. شاعران این گروه از یک‌سو آشنا با شعر جهان اند و از سوی دیگر جدا از اثرات محیط‌های متفاوتِ غربت و چه‌گونه‌گی رابطه‌های دور با درون ‌میهن نیستند.

کارهای همه دسته‌های یادشده و حتا اندک شاعران مستقل ازین دسته‌ها هم با تنوع بیان و با گرایش و گردش آمیخته به شعر سنتی، شعر نو و شعر آزاد منجر به جریانی نشدند.

باید گفت که واصف باختری نامی آشنا برای همه گروه‌های یادشده است، با تأثیرگذاری حضوری بیشتر بر شعر گروه دوم.

 واصف باختری هرگز از گذشتهٔ سیاسی خود سخنی به میان نیاورد و حتا در بارهٔ یارانی  که برایش بسیار عزیز بودند، خاموشی اختیار کرد. در یک شب‌نشینی خودمانی که دوست دوران تحصیل واصف باختری در امریکا و همکار نزدیک او در تألیف و ترجمهٔ وزارت معارف استاد قاسم خان پنجشیری – از حرمتگزاری مجید کلکانی نسبت به واصف باختری در مجلسی یاد کرد. استاد قاسم خان که در تهیهٔ درسنامه‌های فزیک و ریاضی مکتب‌ها نقش مهمی داشت، از دوستان نزدیک مجید کلکانی نیز بود. در آن شب همه انتظار داشتند که واصف باختری سخنی در بارهٔ آن یاد خواهد گفت. آن‌گاه که شب از نیمه گذشته بود، واصف باختری با سیمای سخت اندوهگین فقط چند قطره اشک ریخت و دقایقی سرش را روی بالشتی که بر زانو داشت گذاشت و چیزی نگفت. مجید کلکانی که از پیشروان نثر سیاسی معاصر است، پس از ۳۹ سال سرفرازانه زیستن زیر شکنجهٔ دژخیمان خلقی جان داد. یگانه سروده‌یی که از او به یادگار مانده است، از بهترین شعرهای نوِ افغانستان است. پارهٔ کوتاهی از آن سروده:

 کنون کز دامن آزادۀ کُهپایه‌ها دوری

 مبادا با فضای زهرآگین سراب شهر خو گیری

مبادا کز پی اشک زلال اختران این‌جا

اسیر جلوۀ افسونگر مرداب‌ها گردی

مبادا در هوای دلپذیر گرم آتش

اندرین ظلمت‌سرای سرد

محو تابش شبتاب‌ها گردی!

برای قطره‌آبی اندرین‌جا در کنار چشمه‌ساران تشنه‌کامان آبرو بر خاک می‌ریزند

و بهر لقمۀ نانی

 تهیدستان غرور خویش را در پیش پای سفله‌گان

ای وای چه حسرتناک می‌ریزند!

مجید کلکانی چون واصف باختری از آدم‌های انگشت‌شماری بودند که در جنبش چپ افغانستان بر متن‌ِ اندیشه‌های مارکس وقوفِ عمیقی داشتند. برخلاف دید دیگرگونِ یک عده، مجید کلکانی با مطالعهٔ جنبش‌های چپ شرق آسیا، جنوب‌شرق آسیا و اروپای شرقی، بر جبههٔ آزادیبخش میهنی الجزایر درنگی می‌کند و با الهام از آن جنبش که احمد بن بلا – دوست نزدیک چه‌گوارا – نخستین رییس‌جمهور منتخب الجزایر رهبری آن را در یک کشور اشغال‌شدهٔ اسلامی داشت، اساس سازمان آزادیبخش مردم افغانستان را می‌گذارد.

 پس از سال‌ها دوری در غربتکدهٔ کالیفورنیا، واصف باختری در دیباچهٔ دفتر برگردانِ‌ شعرهایی از شاعران جهان «آب‌های شعر جهان آلوده نیستند» پیشکش‌شده به رهنورد زریاب با نثری ستایشی فقط از زریاب و خانوادهٔ او یاد می‌کند. سطرهای پایانی سرنامه:

«…

مبارک باد، فرخنده باد!

هنگامی که سخن بر سر فرهنگ است، مرزهای میان زنده‌گان و مرده‌گان درهم می‌شکند.

شصت ساله‌گی رهنورد زریاب اعظم را به ابوالفضل بیهقی، به نصرالله منشی غزنوی، به فرامرز فرزند خداداد ارجانی و به نظامی گنجه‌یی شادباش می‌گویم.

بماناد و بمانید و بمانند!

هفدهم اکتوبر ۲۰۰۴»       

 واصف باختری رازهای سکوت سیاسی و ادبی سال‌ها و سال‌های پسین را که عوامل گوناگونی دارند، با خود به آرامش ابدی برد. درین باره کسی از پایان دوران روایت‌های بزرگ و کم‌رنگ شدن مرجعیت‌ها، محوریت‌ها و مرکزیت‌ها سخن گفته است و کسی از حزن غربتِ دور از همگنان و مخاطبان. این‌که مخاطب گوینده را بر سر سخن می‌آورد، مدت‌ها از کثرت مخاطب در جامعهٔ مواجه با فقر مضاعف، نابرابری و ستمگری حاکمانه خبری نبوده است. تیراژ کتاب در افغانستان هنوز از هزار جلد بیش نیست. سرگذشتِ کتاب در افغانستان سرگذشت نردبان آسمان است که خود گواه آن بوده‌ام. نردبان آسمان را که از سوی ریاست طبع و نشر دولتی در مطبعهٔ چاریکار چاپ شده بود و سال‌ها پس از سقوط دولت خلقی در گدام مطبعه مانده بود، در واپسین سال‌های حکومت مجاهدین و آمدن طالبان هیزم بخاری زمستان سردِ سال ۱۳۷۸ خورشیدی کسانی که آن‌جا می‌بودند، شد. واصف باختری باری در بارهٔ کتابی چاپ‌شده به تیراژ ۵۰۰ جلد گفته بود: «اگر ۲۰۰ جلد آن به فروش برود، نویسنده اقبال دارد.»

عزیزالله ایما

 ۱۲ اسد (مرداد) ۱۴۰۲ خورشیدی

___________________________________________________________________________________________________

*اشاره به بلند کردن تایاق عبدالحق بیتاب است که واصف باختری را پس از سرودن نخستین شعر نو تهدید کرده بود که از تکرار چنین کاری بپرهیزد.

یأس

به یاد جوانانی که در نخستین مقاومت با دل و دست پاک در برابر طلبه‌های تروریست ایستادند و رفتند. حریصانِ فاسد و فراری سیاست که از دهن گشادِ سرنا آهنگ ایستاده‌گی می‌نوازند، هنوز تماشاچی رنج‌های مردم و بیدادِ هیولای آدمخوار امارت اند.

دره، رود و شب‌های روشن از ماه،

 وقتی ماه گم می‌شد

شیطان‌چراغی می‌افروختیم.

یک روز

آن‌هایی که هنوز

میوه‌های ممنوعه را نچشیده بودند

در برابر چشمانِ معشوقه‌های محجوب

تفنگ‌های تازه به‌دست‌آورده را

با فریادهای بلندِ آزادی تکان می‌دادند.

وقتی هفت بار ماه گم‌ می‌شد و آفتاب سرد،

در روزهای کوتاه

معشوقه‌های محجوب

به ستیغ‌های سپیدِ کوهستان می‌نگریستند

و با تارهای نازکِ امید

روی تکه‌های تنیدهٔ تنهایی

گل‌های زردِ یأس می‌دوختند.

آن‌ها برنگشتند،

آزادی برنگشت!

 عزیزالله ایما

جشنوارهٔ ادبیات زوریخ

خانهٔ ادبیات زوریخ برای فیستیوال چندزبانه از میان آثار بیش از ۱۲۰ شاعر و نویسندهٔ ۲۳ زبان، ده تنی را که پس از داوری هیأت تخصصی داوران برگزیده بود، روزهای ۲۱ و ۲۲ اپریل شعرها و روایت‌های ادبی خود را در برابر دوستداران ادبیات خواندند.

در زیر یکتن از مسؤولان خانهٔ ادبیات زوریخ دکتور Isabelle Vonlanthen سخنان کوتاهی دارد در پیوند به شعرهای عزیزالله ایما که به زبان‌های پارسی و آلمانی خوانده شدند.

شعرها و متن‌های مندرجِ فستیوال در کتابی به زبان آلمانی انتشار یافته اند. از صفحهٔ ۵۳ تا صفحهٔ ۶۰ شعرهای ایما را زیر عنوان«زمزمه‌های لایزال» می‌توان خواند.

:«Von Kabul bis Teheran, nieder mit den Taliban»

Azizullah Imas Gedichte handeln von aktuellen gesellschaftlichen Themen und sind ganz frisch und kämpferisch, zugleich holen sie (zum Beispiel in dem Gedicht «Ewiges Flüstern») weit aus und verhandeln grosse philosophische und menschliche Fragen. Es sind kritische Gedichte, die die Dummheit und Dürre des Verstands, die Angst der Bevölkerung, Diktatur und Religion, Rechts und Links, Gott und Satan zum Thema machen. Wir hören eine mutige Dichterstimme, kritisch und säkular geprägt. Jemanden, der die Bosheit der Fundamentalisten, die Schäden der Religion und der Gewalt nah aus erster Hand erlebt hat. Die Sprache ist modern und gehoben, und beruht auf der Tradition der modernen Poesie im persischsprachigen Raum

  تسخیرناپذیر

بنده‌گان برای بنده‌گی می‌جنگند

هنگامی که خدا فاتحِ هیچ جنگی نیست.

کوهستان‌ها سنگرهای تسخیرناپذیری بودند

برای زنانِ کوبانی،

کوهستان‌ها سنگرهای تسخیرناپذیری اند

برای مبارزانی که معنای درستِ اسارت را می‌دانند.

جلگه، جنگل، خانه و خاک سنگرهای تسخیرناپذیری اند

برای مبارزانی که معنای درستِ اسارت را می‌دانند.

در عصرِ هیولاهای مبهم و مجازی

هنوز خدایان خالق جدیدترین جنگ‌های جهان اند،

خدایانی که از سنگرهای تسخیرناپذیرِ انسان می‌ترسند.

من افسونِ پادبیدادِ واژه‌گان را دوست دارم،

 من معجونِ معجزۀ انسان را دوست دارم،

 واژه‌گان را دوست دارم،

واژه‌گانِ سرکشی را که دور از سازهای سایه

در متنِ موسیقی آزادی مستانه می‌رقصند،

 واژه‌گانِ وارسته‌یی را که در سنگرِ متن‌های تسخیرناپذیر

استوار می‌ایستند!

عزیزالله ایما

حاکمانِ آینده

نشسته ام

در برابرِ مردی که زنش را در زندانی کشته‌‌اند

پس از تجاوز،

مردی که دخترس را دریا بلعیده‌است،

مردی مرده در تبعید

حرفی نمی‌زند،

حسی ندارد انگار

وقتی گام می‌زند

نشستن را از یاد می‌برد،

وقتی می‌نشیند

ایستادن را.

گمان می‌کند فرشته است

زنی که او را بلند می‌کند گاهی

و به نشستن فرامی‌خواند بیگاهی،

زنی که از واپسین نجوای نیمه‌شبِ او سخن می‌گوید:

«از خواب

فرشته‌یی مرا بیدار می‌کند

من مرده ام!»

روان‌درمان می‌گوید «شعری بخوان برایش

به زبانِ مادری!»

من خاموش می‌مانم،

روان‌درمان سکوت می‌کند.

دخترانِ آن‌سوی دیوارهای شهر کیف

کُشته می‌شوند، پیش‌ازآن‌که حامله شوند،

زنانِ زندان‌ِ کابل

حامله می‌شوند، پیش‌ازآن‌که کُشته شوند.

نه،

نه فقط طالبان

که جانیانِ همه جنگ‌ها

حاکمانِ آیندۀ کشورهای درگیرِ منازعه اند!

عزیزالله ایما

آن‌سوی کاخ‌های افیونی

به یاد آن‌هایی که بر بسترِ آشغال‌های پلِ‌سوخته به خواب ابدی رفتند.

آدم‌ها معتادند،

مثلِ معتادانِ زیرِ معبرِ پل‌ِسوخته

مثلِ معتادانِ زیرِ منبر پلِ‌خشتی

مثلِ معتادانِ …

معتادان افتاده و بشکسته،

معتادانِ ایستاده و صف‌بسته،

معتادانِ تلۀ تقدیر،

معتادانِ جلوۀ تزویر،

معتادانِ مجبور،

معتادان مغرور،

معتادانی که کشته می‌شوند،

معتادانی که می‌کشند،

معتادانِ محکوم،

معتادانِ حاکم.

اشک‌هایی را که بر گورهای مجللِ جلادان

هرگز نریخته ام،

می‌ریزم

در خوابگاهِ ابدی شما

روی رودخانۀ بی‌آب!

عزیزالله ایما

_________________________________________________________________________________________________

*هفتۀ پیش جسدهای پنجاه تن از معتادانِ مواد مخدر را از زیرِ آشغال‌های پلِ‌سوخته کشیدند. معتادانی که بیشترشان کارگرانِ برگشته از ایران بودند و زیر فشارِ کارفرمایانِ دستگاهِ ستم آخندی به اعتیاد روی آورده بودند و سپس ردِ مرز شده بودند.