مجموعۀ غزل
از:
عزیزالله ایما
باز امشب
باز امشب دیده بیــــــــدار می خواهــد دلم
مشــــــعلی در رهگذارِ یار می خواهـــد دلم
نیست در صبحی نــشان پرتوِ شـــب های ما
آه ازین افسون که شـــام تار می خواهـــد دلم
زین گلستانی که هر رنگش ز خون بـــسملی
دل گرفـتم دل گرفتــــم خار می خواهـــد دلم
نقش دکان است از بس جلوه بی مـــایه گی
آتشــــــــــی بر رونق بازار می خـــواهد دلم
هرزه گو هر جا ندای عاشقی سر داد و رفت
اندرین ره ســـــــر به پای دار می خواهد دلم
کنم یا نکنم؟
دل به جوش آمده گفتار کنم یا نکنم؟
عشق را زمزمه بسیار کنم یا نکنم؟
در دلِ تیره این سلسلههای رهِ دور
جان و دل مشعل دیدار کنم یا نکنم؟
در شبانگاهِ خموشانه دل از سرِ درد
شِکوه از دُوریت ای یار کنم یا نکنم؟
در تب شوق تو ای آیتِ پنهانیِ شور
نعرهها بر ســـــرِ بازار کنم یا نکنم؟
جنت و روضۀ حوران و پریرویان را
به تماشــــاگهت انــــکار کنم یا نکنم؟
دل به جوش آمده گفتار کنم یا نکنم؟
عشق را زمزمه بــسیار کنم یا نکنم؟
در من
سرودی دم به دم هو میزند در من
خـــــیال خفته سوسو میزند در من
صفای دلگشای رَسته از شــــــب را
چه آهی خسته یکسو میزند در من
بلندای شـــــــــبانگاهانِ این غربت
به دستی طرفه گیسو میزند در من
نمیدانم چه آهنــــــگی بود، اما
یقین با عشق پهلو میزند در من
شراری نیست، ره را رفته دیدم هی
چـــــــراغ جاده ابرو میزند در من
به ســــــــوی رودباران رســــــــــــیدن وه
چه خوش خوش شرشری جو میزند در من
بای بای
از شبـــستان ناله آید نای نای
گریهها پژواک دارد های های
زورق بی بادبانِ بحر شام
انتظاری را نماید وای وای
کـــــشتکارانِ هواپیمای غیر
آتشی دیگر بکارد جای جای
بانگ رونقهای مــــشرق را چهسان
با صـــــدایی غرب خواند: «بای بای!»
ماتمستان جدایی را شگفت
نینوازی میســـراید: آی آی
آزادی
رَستن از شور و شرِ کون و مکان آزادی
پر گـــــــــشودن به فراسوی زمان آزادی
گام بی باک به هر اوج نهادن چون موج
فارغ از وسوســـــه جان و جهان آزادی
دم به دم جانب جانان جهیدن همه جا
همچنان رود خم و پـیچ روان آزادی
تپشِ قلب پر از زمزمههای خاموش
در پیِ یافــــــتن آنچه نهــان آزادی
اولین واژه که از زیــستن آموختهام
آخــــــرین گفتــنیم وردِ زبان آزادی
دور از تو
دور از تو فقط سه کار باقیست
یاد و غم و انتـــــــظار باقیست
یادت به شبانههای من گفت
گل رفت، ولی بهار باقیست
صد لشکر غم شکست، افسوس
این معرکه را ســــوار باقیست
بر دم دمِ صبرِ انـــــــتظارت
تا جلوه کنی شمار باقیست
زانگاه که ریخت آشــــیانم
بر منظرهها غبار باقیست
یک شام ستاره سوخت، اما
بر بامِ افق شـــرار باقیست
رفتی و در آن غروب گفتـند
در مسندِ عشق دار باقیست
برگشت
آفتابا چه زود، برگــــــشتی
بیصدا، بیسرود، برگشتی
گرمیِ صبح سردم آتش تو
وه زشامم چو دود، برگشتی
راحتم از تو بود، وین جانم
لحظهیی تا غنود، برگشتی
قامــتِ آرزو به خانه من
جلوهیی تا نمود، برگشتی
قصـــــــه دردِ بی تو بودن را
چه بگویم، چه سود؟ برگشتی
شکوه بلند
آفتاب همنشین خانه تو
چه بلند است آشیانه تو
تو شــــــکوهِ بلندِ آزادی
شب کجا و لبِ فسانه تو
جانِ هر آرزوی بودن من
میکشد ره به آســتانه تو
واژههایم همــیشه لبریزند
از هی و های عاشقانه تو
نرســـیدیم و سالها رفتیم
با خـــیالی پُر از بهانه تو
ترانه جنگل
شـــــب اســـت و باد ســراید ترانۀ جنگل
چراغِ مــاه درخــــــشــد بـه خــــانۀ جنگل
پرندۀ شـــــــــبِ آوارهگی و قصــــۀ کوچ
ز غصه ســـــــر بــنهاده به شـــانۀ جنگل
از آن هیاهویِ بیدارِ صبحــــــگاهان هیچ
کســـی نگفت سخن در شــــــبانۀ جنگل
پریده مرغکِ خوشخوان و شاخه میموید
هـــوای گریــــــه ندارد کـــــــــرانۀ جنگل
شـــــب اســت و باد ســـــراید ترانۀ جنگل
چراغِ مـــــاه درخــــــشد بــه خــــانۀ جنگل
رود یاد
بیتو در دیده خواب بشکسته
در شبم ماهتاب بـــــــشکسته
بس که هر انتظار پرسش بود
برلبانم جواب بشـــــــــکسته
گفت و گو از تو بود تا دیدم
جلوه آفتاب بشـــــــــــــکسته
رودِ یادِ تو میرود آرام
گوییا پای آب بشکسته
بیتو در دیده خواب بشکسته
در شبم ماهتاب بـــــــشکسته
تا به اردیبهشت جلوه تو
میروی، میرود قرار مرا
میبرد بیخودی سوار مرا
لحظههای غروب مهر و وداع
ســـایه هم میکشد به دار مرا
زندهگی بی حضور تو ای یار
دم به دم میکشد دمار مرا
بسکه دلتنگِ آن شکوهِ تو ام
خــــنده آیـد به اعــــــتبار مرا
تا به اردیبهشت جلوه تو
میکُشد برف انتظار مرا
اینجا
اینجا دل و جــــانِ آرزو میمــیرد
اینجا تب و تابِ جستوجومیمیرد
اینجا نه نهایتیست، نی هم آغاز
هـــــنگامه گام کو به کو میمیرد
اینجا لبِ درد بی سخن میلرزد
هر واژه میانِ گفتوگو میمیرد
من زخمم و هر نفس چو خنجر وین تن
با این همه تــیغ روبهرو میمـــــــــیرد
سحرگاه
پیچیده در ایوان نگه بوی سحرگاه
آفاق دهــــــد مژده نیکوی سحرگاه
در گــــــــستره نیلیِ هــــــــنگامۀ آغاز
آهنگِ خوشِ شور و هیاهوی سحرگاه
با زمزمه رود و ســــــرودِ دمِ پرواز
آمــــیخته آوای ترِ جوی ســـــحرگاه
از قله فرود آمده آهسته چه با لطف
تا باز نشیند به کجا قوی ســــحرگاه
هر جلوۀ این ساحلِ ســبزینهِ آرام
حیرانِ خرامــــــیدنِ بانوی سحرگاه
غروب
خاموشی است مستی میخانۀ غروب
تصویر غربت است به پیمانۀ غروب
از هول گامهای شبی مینهد چو من
یک آفتاب سر به سر شانۀ غروب
آن آخرین امید درین روزگار یأس
ره میکشد به پنجره خانۀ غروب
بانگِ خوشِ نویدِ کدامین شکوه را
میخواند آن پرندهگک لانۀ غروب؟
آفاق انتظار مرا میبرد به شام
چیدند کفتران فلک دانۀ غروب
دست شب
آفتابی در ســـــــرایم نور داشـــــــت
دست شب او را گرفت و دور داشت
تاکِ بالایــــم ز تابِ دیــــدهش
سبز بود و شکرین انگور داشت
کـــوچــــهم در معـــــبر امـــــــیدِ او
رونقی همچون بهشت و حور داشت
باغ و دریــــا از گــلــــوی پـــــنجره
رو بهرویم بانگِ شاد و سور داشت
آن ســـــوی دیوارِ رنگین حـــــیاط
کاجها همصحبتی مغرور داشـــــت
چــهــــچه مـــرغـــــانِ پروازِ بلـــــند
یک فضا هنگامه صد دل شور داشت
اســــــپ آزادی به جنگل میچمـــید
بختها هم خانه معمور داشـــــــــت
آفتابی در ســـــــرایم نور داشـــــــت
دست شب او را گرفت و دور داشت
یاد
به رهگذارِ سوارِ تو آرزو هوش است
جبینِ خاطـرهها را غــبار آغوش است
غروبِ رفــتــنت ای شــــهرزادِ قــصه دور
هوای شام چه دلگیر و شهر خاموش است
نیامدی و گذشـــــتم از آن گذرگه باز
زمینِ یادِ خرامِ تو نسترن پوش است
از پسِ پنجره
از پس پنجره آواز کسی میآید
بوی گل از چمنِ نازِ کسی میآید
پسِ دیوارِ شبم پرتوِ نوریست مگر؟
شرفه روشنـــیِ رازِ کـــــــسی میآید
پشتِ این پنجره از آن سوی پندار سکوت
هی هیِ ولـــولهانــدازِ کســـــی میآیـــــــد
موجِ هنگامه خوش میرسدم باز به گوش
نغــمۀ زمزمه ســــــــاز کســــــــــی میآید
خطِ شادی من ار نقطه پایانی داشــــت
از چه رو نعره آغازِ کســـــی میآیــــد؟
چراغ خانه خورشید
چراغ خانه خورشید مرده است امشب
به بادهای یله جان سپرده است امشب
به تیغ و تیر و تبر میزند گلـــــــســـتان را
مگر که دیوِ تهاجم چه خورده است امشب؟
و ابرِ دستِ سیـــاهی میانِ غرش رعد
گلوی روشنِ مه را فشرده است امشب
چه ظلمتی که ندیدهست دیدهگان گویی
تمامِ جلوه بودن فـــسرده است امشب
چراغ خانه خورشید مرده است امشب
به بادهای یله جان سپرده است امشب
هیمۀ انتظارها
مــــاهِ امیــــــدوارهگـــان هیچ بَدر نمیشود؟
شب – شــبِ درد و تیرهگی – هیچ سحر نمیشود؟
خونِ بهـــــــــــــــــار میچــکد ازتنِ گرمِ شاخـــهها
این گلِ نوشـــــــــــــگفتـه هی! هیچ ثمر نمیشود؟
قامـــــــــتِ نو عروس را دســـــــــــتِ هجوم میدَرد
مردِ به خــــــــون تپــــــــیده هم هیچ پدر نمیشود؟
لشــــــــــکرِ شحــنه میزند تیر به روی هر کسی
حالِ امـــــــــــیرِ شـــــــــبروان هیچ دگر نمیشود؟
بادِ شــــــــمال میوزد برتلِ شـــــــــهرِ سوخته
هــــیمۀ انتــــــــظارهــــــا هیچ شرر نمیشود؟
تبعیدی
مرا زین شـهر نامی میبرد دور
هوای صبح و شامی میبرد دور
مرا زین شـــهرِ اندوه و جدایی
شکوهِ یک سـلامی میبرد دور
چو دلگیرم ازین بیگانه غوغا
مـــــرا دُرِ کـــلامی میبرد دور
منِ تبعـیدیِ دردآشـــــــــیان را
صدای پای و گامی میبرد دور
خـــموش افـــتاده پرواز خو را
هــیاهوی قــــیامی میبرد دور
خفته که بســیار بوَد
تیر بزن تیر بزن، با دمِ شمشیر بزن
زود بزن، دیر بزن، با کمی تأخیر بزن
ملک شــکار تو بوَد، باجگــــزار تو بوَد
ای همه فرمانروا! بر سر و پا سیر بزن
دست تو نگرفت کسی، دستِ و را گیر بزن
تیغ بکــــش، تیغ بکش، در دلِ نخـــجیر بزن
داد بزن، داد بزن، ناله و فــــریاد بزن
خفته که بسـیار بوَد، بانگ گلوگیر بزن
تو ای جنگل
پریِ قصــــــهها را شـــهرزادی تا تو ای جنگل
خـــیالِ پرگــــشودنها بود هم با تو ای جنگل
تـــــمـــامِ شــب صـــــــــدای پـــایِ آن آوازِ پشــــتِ مَــه
چه میخوانی چه میخوانی به گوشِ ما تو ای جنگل؟
من و آن خوابهای خســـــــته از دوری و تنهایی
که بردی از دو چشمم خوابهایم را تو ای جنگل
کسی افتاده در اینسویِ ساحلهای سرگردان
تویی اِستاده اما آن ســــــوی دریا تو ای جنگل
به روی برگهای دفترت نقـــش است آزادی
ترا آهنگِ رفتن نیســـت جز بالا تو ای جنگل
چه میگوید
آن سرخ و سپیدِ ما آن یار چه میگوید
خورشیدِ سحرگاهی پندار چه میگوید
آه ای دلِ افــسرده از مشغلهها مرده
از روزنــــــهیی بنگر انوار چه میگوید
ای تشنه دیرینه سرمســت شدی دینه
امروز چرا پرسی خـــــمار چه میگوید
دیوانه شـــــبِ تاری حرف از مه و انجم زد
بشــنو پسِ آن دیوار هشــیار چه میگوید
دیدیم بهاران را هم خیلِ ســـــــواران را
خواندیم که در صفحه پرگار چه میگوید
دو کبوتر
دو کبـــوتر به هوای تو پریدند
عشق را بال زدند و نرسیدند
هردو بر شاخه یک قله نشستند
به درازای غـــمی آه کــــــشیدند
دو کبوتر به هواهای وصالی
روحِ دیگر به تنِ درد دمیدند
خوش به امیدِ بلندای شکوهی
پرزنان راه به هـر اوج بریــدند
دو کـــبوتر به هــوای تو پریدند
عشق را زیرِ پرِ خویش بدیدند
چشمت به غزلهای خدا میماند
چشمت به غزلهای خدا میماند
حــــــسنت به شکوهِ لاالا میماند
موجِ تپـــشِ شــــــــرارِ رقصانِ تنت
به نقــــشِ خیالِ کــــــبریا میماند
هنـــــگامه جــــــلوه تو چون آزادی
در چــشمِ اســــــیر دلربا میماند
یادت به شـــــــرابِ شــــامگاهِ کوثر
یا خلــــوتِ شــــادِ ناکــجــا میماند
آوازِ تو آنگــونه نشــــســـــــته در دل
کز هسـتیِ من فـــقــط صدا میماند
همگامِ ستارههای شام آمدنت
همگامِ ستارههای شام آمدنت
با جلـوۀ مه به کنـــجِ بام آمدنت
رفتی و ترانهها چه لبریزِ غم اند
باز آ که غـزل غـزل خـرام آمدنت
خاموشـیِ تلخ و لحظۀ رفتنِ تو
هنگامۀ شــورِ یک قــیام آمدنت
موســـیقیِ انتــــظارِ دیــــدار بُوَد
آهــنــگِ صــدایِ گـام گـام آمدنت
همگامِ ستارههای شام آمدنت
با جلـوۀ مه به کنـــج بام آمدنت
گذشت
گر روزهــا زهم گِله کردیم هم گذشــــت
سختی بدیده حوصله کردیم هم گذشت
بردیــــم رنج ســــردی دوران و هیچگاه
نه با بدی معامله کردیم هم گذشـــــــت
یک عمر بیهراس سپردیم راه عشــــق
نی راهِ راست را یله کردیم هم گذشــــت
ایـــــام شــــــاد فرصت شـــادی نیافتـــیم
جشنِ بهار در چله کردیم هم گذشــــــت
بـــــارِ غـــبارِ دل نـــشــــــد آزارِ دوســــتان
حتا به دشمنان صله کردیم هم گذشــــت
دریا
چه سان آرامبخشِ دردِ تنهاییست این دریا
چه لـــبریزِ روایتهای رؤیاییســــت این دریا
دو تا در کشتیِ عشقی به هم پیچیده میخوانند
چهگونه آســـمان آبی، چه پهناییســت این دریا
به روی آب مـــــوجِ نــور و رقصـــان بادها در دور
افـقها گــویدت انـــگار، زیـــباییست این دریا
درینسو رفته زیباروی خورشیدی به ســــاحل خواب
در آنســـو گیـــسوی جنگل، تماشاییست این دریا
چه سان آرامبخشِ دردِ تنهاییست این دریا
چه لبریزِ روایتهای رؤیاییســـــــت این دریا
آمده است
هــمرهِ نور چـــه مــست آمده است
دستِ خورشید به دست آمده است
با خرامــــیـــدنِ تـــندش دمِ صبـــح
لشکرِ شب به شکست آمده است
در جـــهانی که دگــر عــــشق نبود
وه چو گــلبانگِ الســـت آمده است!
گفتم: ای دل چه خیالیست؟ بگفت:
بگذار هـر چه که هسـت، آمـده است!
هــمرهِ نور چـــه مــست آمده است
دستِ خورشید به دست آمده است
بگذریم
ای همــصدا بیا که ازین مرز بگذریم
بیترس، بیهراس و بیلرز بگذریم
بــسپردهایم دل چه بر این رســمِ دیرپای؟
زین شیوه، زین شگرد و زین طرز بگذریم
در راهِ ما اگر ســــد و دیوار برکشـــند
دیــــوار بشـــکنیم و از آن درز بگذریم
ای همــصدا بیا که ازین مرز بگذریم
بیترس، بیهراس و بیلرز بگذریم
هنوز
در پــــسِ ابرِ افق اســـتارۀ شامم هنوز
در خیابانهای تأریخی چه بینامم هنوز
پرچمِ افراخـــته بر قلۀ بی افتــــــــخار
زخمیِ خونیننبردِ بیسر انجامم هنوز
با همه آزادهخوییها و سعیِ ترکِ بند
فاتحِ افتـاده در ابریشــــمین دامم هنوز
هیچ پیرِ قصهگویی راوی دردم نگشت
غصههای بیصــدایِ رودِ آرامم هنـوز
شبی از شبها
تو اِی مقابلِ من یا که خــواب میبینم
عجـب که نیمهشــــبی آفتاب میبینم
ســتاره دیده فروبـــست، ماه هم خوابید
غزل غزل به دو چشمی شراب میبینم
هـزار زمزمه شـــور و هـزار دل حـــیرت
به تن تــنای تنی پیـچ و تاب میبیــنم
ایا طلـیعۀ خورشــید، ای ســـپیدۀ من
چه بیتو طالعِ خود را خـراب میبینم
تو اِی مقابلِ من یا که خواب میبینم
عجـب که نیمهشــــبی آفتاب میبینم!