جهان چه جنگلِ خونینی‌ست

صلح می‌آید
پس از آن‌که سگ‌های سیرِ کابل دلبد شوند
و گربه‌های مغمومِ خانه‌گی
عهدنامۀ آشتی را با موشان
در خیابان‌های خونینِ پایتخت
پای‌خط کنند.

صلح می‌آید
هنگامی‌که خدا
از نعره‌های تکبیرِ درنده‌گانِ دستارپوشِ بیابان‌های خشکِ دین
خشمگین شود
و گلوهای دریدۀ کودکان
هرگز اللهُ اکبری نگویند.

صلح می‌آید
آن‌گاه که دستگاه‌های حقوقِ بشر
جسدهای سوختۀ دخترکانِ زیرِسن را
در میزانِ معاملۀ امپراتوریِ داد و گرفت
سُبک و سنگین کنند.

آه
جهان چه جنگلِ خونینی‌ستً!
من از بلندی‌های دهکدۀ هایدی
به خاموشیِ صداهایی می‌گریم
که پس از کوره‌های آدم‌سوزی سدۀ پسین
از افق‌های رنگی هستی انسان
دیگر به گوشی نمی‌رسند
می‌توان باور کرد که «کوه به کوه نمی‌رسد»؟
هیمالیا به کلیمانجارو می‌رسد
از ژرفای دریاها
و هندوکش به آلپ و آند
اما، حتا آدم‌های مدنیِ دنیای نو
برون از مرزهای «خود»
به دیگری نمی‌رسند
دریغا
جهان چه جنگلِ خونینی‌ست!

عزیزالله ایما

گذرگاه و آه

ایستاده ام

در گذرگاهی که خواب بی‌زمانۀ مرده‌گان را

خدا هم نمی‌آشوبد.

می‌روم

 نمی‌روم

با هر رهگذری.

با که سخن گویم ازین مرز؟

هی چهارسوی تنهایی را رفتن!

می‌میرم و باز زنده می‌شوم

بازنده و باز زنده.

چه افسانه‌یی‌ست

نادَم و بادَم

آدم

در آخرین نفسی

گفته گفته رفت کسی:

«آ دم غنیمت است!»

آدم غنیمت است.

عزیزالله ایما

در سرزمین از دست رفته

هماغوشِ مرده‌گان

می‌لولیم

در مرداب‌های گندیدۀ خون.

بهاری نفس نمی‌کشیم،

زیرا

نفس‌های مان تباری‌ست.

بیزاریم

از رنگ و درنگ.

آه!

خانه‌م بتخانۀ خدایانِ خونریزِ با شمشیرهای تیز،

انسان

اسیرِ نام،

آزادی

کتیبۀ کوتاهِ گورِ پدرانِ خون‌آشام

در سرزمینِ از دست رفته.

عزیزالله ایما

فراسو

می ایستم

در کنارِ همه تیره‌بختانِ جهان

آن‌گاه که شکستن پایانی ندارد.

چه تمام ناتمامی ام

می‌توان همیشه بخیه‌زد

این همه دریده‌گی و درز را؟

بانگ می‌زند کسی چه بی‌امان

بی‌زبان و بی‌زمان

پاره‌پاره

تکه‌تکه

درد

تیر می‌زند به مغز و استخوان

می‌توان گذشت

این خطوطِ قرمزی و مرز را؟

آخ، چیزی بازهم شکست!

بازهم شکست

می‌ایستم

در کنارِ همه تیره‌بختانِ جهان.

عزیزالله ایما

دنیای دیگرگون

آزادی

خواب سنگینی‌ست

در هزاردیواریِ دنیای دیگرگون

آه، ساعتِ کوکی نمی‌گذارد!

سرودِ سپیده‌دمانِ پرنده‌گانِ آزاد

چهاردیوارِ باغچۀ کوچک خانه

رؤیاهای لبِ رود

چه بیهوده فرصت‌ها را فریاد زدیم:

آزادی!

آزادی!

عزیزالله ایما

گذران

در سایۀ هولِ هیولا

نقشم را می‌خندم

می‌گریم.

پرتگاهِ آن‌سوی پرده‌های نمایش

دهنی دارد به پهنای بهشت و ژرفای دوزخ.

دخترانِ دلربایِ دنیای داد و گرفت

برهنه می‌شوند برای آگهی و آگهی

در سایۀ هولِ هیولا.

دستی بر سطحِ روشنِ آگاهیِ روشنفکرِ عصریِ عصر

دکمۀ پسند می‌فشارد.

بیدار

نقشِ‌برآب

از خواب می‌پرد

زنهار

بر سفارشِ دارویِ خواب‌آور

کلک می‌زند – «کلیک»!

آزادی را

بر فرمانِ گذران

بام تا شام

بی سَر و سُر

پای می‌کوبم و دست

در سایۀ هولِ هیولا.

عزیزالله ایما

دهانت بوی خون می‌دهد

سخن از من می‌گویی و از ما

دریغا!

دهانت بوی خون می‌دهد، اما

تبارنامه‌م را در تماشاخانۀ تمدنِ گلادیاتورهای روم

آتش زدم

شناسنامه‌م را در جست‌و‌جوی گورِ پدرم در ویرانه‌های برلین

به خاک سپردم

آن‌گاه که کسی دست بالا پیشاپیشِ پیشوا بانگ می‌زد:

آریایی!

آریایی!

گوش‌هایم را می‌بندم و در دورترین جنگلِ درد و تنهایی فریاد می‌زنم:

من از تبارِ پست‌ترین جانورانِ جهانم!

عزیزالله ایما

گلوله‌های ارتش سپید

شکاریان

از آب‌های فاجعه هم

ماهی می‌گیرند.

رودخانه‌ها یخ‌بسته

درختان

زیر بارِ برف کمر خم‌کرده‌اند.

شب

در قله‌های فتح‌نشدۀ ارتش سرخ

می‌ایستد.

گلوله‌های سردِ ارتش سپید

واپسین سوسوی چراغ‌های روستا را می‌کُشند

و غنچه‌های کفن‌پوشِ باغ را نیز

در آستانِ بهاری که بازخواهد گشت؟

من می‌گریم!

عزیزالله ایما

*روزِ قتلِ عام برفکوچ درۀ آبشار پنجشیر.

پناه می‌جویم

من پناهنده ام

بی‌هیچ شناسنامه‌یی از هیچ سرزمینی

گریزانِ مرزهای تبعیض.

مادرم را در ورزشگاهِ کابل تیرباران کردند*

مردم کف‌می‌زدند

در سنگسارِ همسرم

مردم سنگ‌ می‌زدند.

امروز
 واپسین بازماندۀ خانواده‌م را

خواهرم را دریدند

–  نه با شمشیرهای شاهِ دوشمشیر –

با چنگال و دندان

مردم گرگ شدند.*

من تنهاترین پناهجوی جهانم

بی‌هیچ شناسنامه‌یی.

عزیزالله ایما

*ورزشگاه در عصر طالبان کشتارگاه زنان بود. **اشاره به رویداد تکاندهندۀ قتل فرخنده توسط تندروان دینی.