از دفتر آهنگِ چگورِ گسست و گسل

ایستادهٔ پای تا به سر خونم من
سرخینه قبای زیر گردونم من
عمری‌ست که با هجوم شب می‌جنگم
از دایرهٔ سپیده بیرونم من

خالی ز پری نام

ماییم و طلوعِ آفتابی

ترسندهٔ هول‌های خوابی

چشمی که نشانِ راه جوید

هوشی که – کجا پناه جوید؟

لب زمزمه‌خوانِ آرزویی

پا سلسله‌دارِ جستجویی

دل در جدل همیشه با خود

مشغولِ شد و نمی‌شه با خود

هر شامگهی به بام رفتم

خالی ز پُریِ نام رفتم

من

همیشه از پسِ دیوار،

همیشه از پسِ دیوارِ نام،

همیشه از عقب شیشه،

همیشه از عقبِ شیشهٔ غبارآلود،

همیشه از چپ،

راست،

عقب،

رویارو،

فرود

یا که فراز

نگاه باید کرد.

ایا تمامتِ من!

همیشه در پسِ ابعادِ جلوه می‌مانی

همیشه پنهانی؟


آن کیست

شیطان و اهرمن

شکوهت را نمی‌افزودند

نه خدا بودی و نه اهورا

اگر تُرا با چشمان روشن می‌دیدم.

آه!

آن کیست که در پسِ این‌همه اسطوره

زیست؟

بیهوده

۱

در اهتزازِ خونین درخشش،

در اهتزاز خونین درخشش شمشیر و خنجر،

عشق بیهوده می‌جلید.

۲

و در پهنای شب

فریاد خاموشی‌ست.

گلویم سرخ شد

چشمم نمی‌بیند سپیدی را،

فقط ره می‌توانم رفت بی‌تشخیص

که بیهوده تپیدن به زتسلیمی‌ست مردن را؟

یاد

صحرا هنوز بوی تُرا دارد

این خیل عاشقان

اشک می‌ریزند

انگار برای تو،

برای خود،

صحرا هنوز بوی ترا دارد.

تنگنا

قفسم زیبایی

و من از حصن طلایی

بیزار.

جلوهٔ شکسته

هزار رنگ،

هزار رنگِ جلوهٔ شکسته در نگاه،

هزار رنگ جلوهٔ شکسته در نگاه من،

فریب رنگ؟

نگاه تنگ؟

منظر

روشنایی پنجره،

پهنای تاریکی،

آسمانی نگرنده،

نگران،

دیدبان.

باران

گریستم،

آن‌قدر

که تنِ لطیف عشق لرزید،

زیرِ باران.

پژواک

تیربارانِ عشق،

بن‌بستِ هول

و آن‌گاه

مأیوسانه‌ترین فریاد.

دره را

پژواک سردِ باد

در گلوگاه.

خواب

۱

غرقِ تماشای امیدی

در دورترین کرانه،

کسی

دستی تکان می‌داد،

تکانم داد

از خواب پریدم.

۲

چه دیر!

بیدارانی چند

خوابِ‌مان را نظاره کردند.

۳

قطارها

چه تند!

گذشتند

از گذرگاهِ زمان

وه چه خوابیم گران!

۴

شب،

صدای عبورِ گلوله‌ها،

پنجره‌ها

خواب،

شهر

خواب.

پیاده‌روهای سپیده‌دم سرخ

از سرود سپیدِ آزادی.

عبور

خانه خاکستر،

زمین آتش،

فرارو تیر،

بال بشکسته،

قدم خسته،

عقب زنجیر.

فریب

تو در آن آغاز،

تو در آن آغاز سهل و ساده،

از طلوع دیگری فریاد سردادی و لیک

چند دَورِ آفتابی را

در شطی از خون،

کشتی بشکسته‌یی را

تا به میقاتِ هیولای دهن کف کردهٔ دستارپوشِ پیرهن چرکین و شب‌آلوده‌یی بردی.

زنی از آن‌سوی خط، آن‌سوی دیوار می‎‌گوید

۱

تمامتِ زیبایی‌ام

محوِ چشمانِ تاریکی،

هرگز آفتاب را

حس نکرده‌ام.

مادرم وقتی آفتاب را حس کرد

که گلوله‌یی را نیز.

۲

شب در بستر دیوی می‌خوابم

که روز

مرا به زنجیر می‌بندد.

۳

پنجره‌هایم بسته

تمامِ عمر در دالانِ میان چهار در

سفر کرده‌ام.

آه می‌کشم

پاییز در راه بود

هنوز بادهای شمالی در تاکستان‌های انگور رخنه نکرده بودند،

پارتیزان‌ها

کوچه‌باغ‌های ویرانه را درنوردیدند،

همه در جستجوی مردی –  

تبعیدی خوردسالِ انگار جرمِ آبایی –  

زنان،

مردان،

حتا کودکانِ روستایی

با چشم‌های کوچکِ غمین

در جستجوی مردی بودند.

لشکری از سربازان دیکتاتور

در کوچه‌باغ‌های انگور

خوشه خوشه پا می‌فشردند

و در کنار علف‌های هرز سنگر می‌گرفتند،

همه در جستجوی مردی.

هوا تاریک شد،

کسی فانوسی روشن نکرد،

از کله‌کان تا طله‌کان*

مادران در لالایی شبانه

قصهٔ مردی را می‌کردند که پرواز کرد.

کودکان

سحرگاهان

بر بلندای سپیداران و کوهستان‌ها

چشم دوختند.

پاییز آمد،

زمستان گذشت،

بهار رفت.

زنان

در رشته‌های خیالِ فصلی که از راه خواهد رسید

گیسوبافان

نامِ مردی را زمزمه می‌کردند.

هنوز چشم پدر و پدرکلان

رو به کوچه‌باغ‌های انگور

و بلندی‌های سپیداران و کوهستان‌ها

آب می‌زند.

باد

در پرچم‌های افراشتهٔ آن‌سوی جاده

وزان،

مادر هراسان.

خراسان

خوابِ ابومسلم را می‌بیند

و پدرکلان

رؤیای روزهای رهایی و زلالِ جاری چشمه‌ساران را،

بی‌آبی،

بی‌آبی،

بی‌آبی.

هوا تاریک شده می‌رود،

چراغ‌ها نوری ندارند،

سربازان

درفش‌های آلوده را

رو به دیکتاتوری

به اهتزاز درمی‌آورند.

کوچه‌ها،

خوشه‌ها

پامالِ پاشنه‌های پیموده راهِ دور.

همه در جستجوی مردی

««چریک‌ها برنمی‌گردند!

می‌گوید صدایی از بلندگویی.

آه می‌کشم،

آه می‌کشد نسلی

انگار.

نه بِل‌بلِ چراغی بر قله‌ها،

نه روشنایی،

«چریک‌ها برنمی‌گردند؟»

می‌پرسد صدایی از بلندی‌های دورِ دور.

عزیزالله ایما

______________________________________________________________________________________________________________________

*کله‌کان یا کلکان نام محلی در شمالی و شمال کابل. طله‌کان یا طلاکان نام دهکده‌یی در پنجهیر یا پنجشیر.

در جنگِ میانِ دو قوچ

یادها را می‌بینم،

یادها را می‌شنوم،

کسی پنجره را می‌بندد،

بادها و یادها

پنجره را می‌گشایند.

آبِ رود

نه زلال است و نه هم گل‌آلود،

برگ‌ها می‌جنبند،

درخت‌ها ایستاده اند

چون قامتِ پدرکلان.

پدرکلانم صدوبیست سال عمر کرد

و در صدوبیست‌ویکمین

پنج‌تیرش را گرفت و به جنگ رفت –

جنگِ سوم افغانستان و انگلیس –

اما

پیش ازآن‌که پایش به میدانِ نبرد برسد

خبر پیروزی را شنید

و جابه‌جا سکته کرد.

پدرکلانم ایستاده است

در چوکاتی که سال‌ها

به آن نگاه کرده‌ام.

در کودکی تصور می‌کردم که مردن

ایستادن در قابی‌ست برای همیشه.

لشکرِ امپراتوری سرخ

مرزهای شمالی را درنوردیده،

مادرم –

افسانهٔ پری‌ها را از یاد برده –

لبِ جوی روبه‌روی خانه نشسته،

تو گویی صدای پدرم را می‌شنود:

«بنشین بر لب جوی و گذرِ عمر ببین

کاین حقیقت ز جهان گذران ما را بس».

 از تمامِ هستیِ خانه

هنوز هم

عکسِ سیاه و سپید پدرکلان

بر دیوار ویرانه ایستاه‌است.

همه از گذرگاه‌های سختی گذشته‌ایم،

درفش‌ها رنگ باخته‌اند

و امپراتوری هم

در گذرگاهِ زمان.

خواهرانم –

نوروز را سفره می‌آرایند

و آب می‌زنند راه را –

در انتظارِ پدری که از جنگ برگررد

پیر شده‌اند.

دیگر گله‌های آدم

در جاده‌های شهر

به صدای بلند

برای دیکتاتور

شورِ هورا سرنمی‌دهند.

مظاهره‌چیان

درفش‌های دیگری را به آتش می‌کشند

و هنوز هم فریاد می‌زنند:

آزادی! آزادی!

وقتی تاراجگران بانگِ تکبیر زدند

زنِ همسایه سگش را می‌ستود،

مادرم

انگار واپسین نفس‌هایش را می‌کشید

و پیرمردِ نشسته در سایهٔ باغی – که دیگر باغ نیست –

رو به سگانِ ولگردِ محله می‌گفت:

می‌میریم

و برای شجاعتِ‌مان دیگران کف می‌زنند

هنوز هم می‌میریم،

هرگز خواب‌های‌مان به حقیقت نپیوست،

هرگز!

در جنگِ میان دو قوچ

پای میش می‌شکند.

عریانی

‌برافگن حجاب!

عریانی آیین ماست،

عشق

بی دلق و سجاده

ایستادن،

نه خالقی و نه مخلوق.

فرورفتن،

زادن،

آغاز.

برهنه‌گی را باور کن

برافگن نقاب!

مست

ماهی و ماه

جنبشِ چراغک‌ها –

شاید ستاره‌گان در آب –

نمی‌دانم

ماه در آب

یا ماهی در آسمان؟

شب

 و فریادِ بی‌کسی

  در آغوشِ کسی.

از ارتفاع دلبدی

پرت شدم

از ارتفاعِ دلبدی،

تنگنا،

عصا

و پا،

عابرانِ کور،

ازدحام،

 شور

از ارتفاعِ دلبدی گذشت

کابل – دوهزاروهشت.

عزیزالله ایما

جهان چه جنگلِ خونینی‌ست!

صلح می‌آید،
پس از آن‌که سگ‌های سیرِ کابل دلبد شوند
و گربه‌های مغمومِ خانه‌گی
عهدنامۀ آشتی با موشان را
در خیابان‌های خونینِ پایتخت
پای‌خط کنند.

صلح می‌آید،
هنگامی‌که خدا
از نعره‌های تکبیرِ درنده‌گانِ دستارپوشِ بیابان‌های خشکِ دین
خشمگین شود
و گلوهای دریدۀ کودکان دیگر اللهُ اکبری نگویند.

صلح می‌آید،
آن‌گاه که دستگاه‌های حقوقِ بشر
جسدهای سوختۀ دخترکانِ زیرِسن را
در میزانِ معاملۀ امپراتوریِ داد و گرفت
سُبک و سنگین کنند.

آه،
جهان چه جنگلِ خونینی‌ست!
من از بلندی‌های یک غروب
به خاموشیِ صداهایی می‌گریم
که پس از کوره‌های آدم‌سوزی سدۀ پسین
از افق‌های رنگی هستی انسان
هرگز به گوش نمی‌رسند.

گلوله‌های رسیده از آن‌سوی آب‌ها
سینه‌های کودکانِ کارِ خیابان‌های کابل را
– که پدرانِ شان در جنگِ پساسرد جان‌سپرده‌اند –
می‌شگافند،
می‌توان باور کرد
که «کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد»؟
هیمالیا به کلیمانجارو می‌رسد
از ژرفای دریاها
و هندوکش به آلپ و آند.
اما، آیا آدم‌های مدنیِ دنیای نو
برون از مرزهای «خود»
می‌توانند به دیگری برسند؟
دریغا،
جهان چه جنگلِ خونینی‌ست!



عزیزالله ایما

دریغا!

تلاوتگر تاریک آیات قتل
با دستار سیاه
کمر شکستۀ دموکراسی کالایی را می‌بندد،
مأموران
نقشۀ سرخ رجعت می‌کشند
بر جغرافیای دیرینۀ خواب.

کابل
به تماشای مرگ عادت کرده‌است
پنجهیر از روشنایی می‌ترسد
بگذار برق از بامیان بگذرد*
تا کتابخانه‌های سیار
راهِ کوچه‌های شب را دریابند!

یک آتشکده بلخ
صد نوحه مناجات هرات
هزاران شام غصۀ غربت یمگان
در گورهای گمنام سربازان
زبانه می‌کشند.

دریغا،
گوسپندان قربانی علفچرهای آرامش
چشم‌به‌راهِ عید دیگران اند!


عزیزالله ایما


*اشاره به دادخواهی مردم محروم از روشنی برق در بامیان که خواهان عبور لاین برق از بامیان بودند، اما دولت به دادخواست آن‌ها که از سوی جنبشی به نام روشنایی در کابل ادامه یافت، پاسخ مثبت نداد. جنبش روشنایی از سوی دست‌هایی به همدستیِ طالبان سرکوب خونینی شد که چهارراه و خیابان دهمزنگ پر از پاره‌های تن چهارصد قربانی بی‌گناهی شد. سرکوب جنبش روشنایی خونین‌ترین سرکوب یک اعتراض مدنی در آغاز سدۀ بیست‌ویک بود که با سکوت شرمناکِ دنیای متمدن و نهادهای حقوق بشری روبه‌رو شد.

شهید:

کاش گور گمنامی داشتم
و گواهِ گام‌های یاران نیمه‌راه نبودم.

همسرم!
مرا جای دیگری خاک کن
این‌جا، در میان غوغای مرده‌دلان
مویه‌های شکست‌خورده‌گانِ خیره‌سر را می‌شنوم.
در هیاهوی بیهودۀ افتخار
انگار باربار می‌میرم.
مگذار منفورِ گرسنه‌گانی شوم که دزدانِ نانِ ‌شان
تفنگ مرا به شانه دارند
و از پشتِ بلندگوها
پیوسته نام مرا به زبان می‌آرند.
آنک غارتگران غنیمت‌ها،
پرستنده‌گانِ خدایانِ رسوایی و ستم
باز گل بر گورم می‌‌گذارند!

پیش از آن که بمیرم
توفانی را خواب دیدم که درخت‌های آزادی را
در ویرانترین پایتختِ سیاسیِ اسیرانِ جهان
از بیخ می‌کند.

من صدای بادهای شبانه را می‌شنوم،
صدای رودی را که از کنارم می‌گذرد،
صدای اندوه را،
صدای اضطراب را،
صدای زنی را که در انزوا می‌نالد،
صدای کودکانِ کارِ خیابانی را،
صدای گریۀ دخترکان گلفروشی را که پدرانِ ‌شان گوری ندارند،
صدای پشتِ کوهی را که می‌لرزد از درد.

در سرزمین تاریکی
– آن‌جا که بازرگانان خون
دستان بی‌برکت پیر تاریخ را
با دروغ‌های شاخدار می‌بوسند
و کودکان مکتب‌های سوخته
به درازای تاریخی آه می‌کشند –
گورم را چراغان نکنید!

آه، خواهش‌می‌کنم پیراهنِ خونینم را
از دیوارهای رسمی معامله بردارید
و بر پیشانی خاطراتم
اعلامیۀ جهاد ننگارید
خواهش‌می‌کنم!



عزیزالله ایما

دستمال سبز

در غبار غروب گويی کسی نمی پنداشت که کسی از پل می‌گذرد. هنوز نخستين گام را به زمين آن‌سوی پل نگذاشته‌ بود که تيرباران شد.

از پنجره باد صدای یادهایی را می‌آورد، صدای پریماه را که چادر سبزی بر سر، زیر درختان روایت می‌کرد: 

«سال‌ها پيش، شبی که فرامرز را با دست خونچکان به خانه آوردند، پدرم گلوله را با کارد داغی از بازوی چپش بيرون می‌کرد. مادرم که خويشاوندی هم با او داشت، می‌گريست. من تمام شب بیدار بودم.  نيمه های شب، پدر و مادرم خواب بودند، سوای من کسی صدای فرامرز را نمی‌شنيد. فرامرز آب می‌خواست. جامی آب را که‌ برایش بردم، با تکان از جا بلند شد. چراغ خيره‌يی در برابرش می‌سوخت. آب را به دستش دادم. دستم از جام جدا نشده بود که دست بزرگ فرامرز با انگشتانش دور جام را محکم گرفت. تب دستش به سراپای تنم دويد. قلبم داغ شد. فرامرز آب را سرکشيد و دوباره جام را به دستم داد. اين بار، هردو دستم دست فرامرز را لمس کردند.

فرامز دست چپم را آهسته در دستش فشرد و سوی لبانش نزديک کرد، پشت دستم نفس‌هایش را حس می‌کردم که دستم را رها کرد. چنان چشم دوخت به گلیم اتاق که انگار شرمِ بوسۀ ناگهانی از چشمانش* به زمین افتاد.

با جام خالی سوی بستر خواب رفتم. شب چنان آرام بود که گويی هيچ جنبنده‌يی سوای دل من در سکوت تاريک نمی‌جنبيد. خوابم برد، خوابی آرام.

 سحر گاهان هياهوی پرنده‌گانِ پشت پنجره هم خوابم را نياشفتند. تازه چشم گشودم که صدای پدرم می آمد – فرامرز دگه از مرز گذشته!    

بلند شدم. حس کردم که همه چيز بی‌روح است، ديوارها، صدای پدرم و حتا نگاه مادرم. 

 او رفته است. پرندۀ زخمی پرواز کرده وپرندۀ زخم‌خورده‌یی در قفس. مادرم بستر فرامرز را جمع کرد. چراغش در روشنی آفتاب نيز روشن می‌نمود.

 مادرم گفت که چراغ را خاموش کنم. چراغ را خاموش کردم. آتشِ تپشی در درونم افروخته می‌شد.» 

بیگاهی قصه‌یی را برای پریماه می‌خواندم. گفت، کاش روزی قصۀ مرا هم بنویسی. خندید و سپس افزود:

«می‌دانی … سالی پس از آشنایی با فرامرز، پهلوی آن درخت بزرگ و بلند، سواری تند از کنارم گذشت. ده‌ها قدم پيش رفت و اسپش را دوباره برگشتاند. در برابرم ايستاد و از اسپ فرود آمد. بی‌آن‌که نگاهی کنم، ندانسته می‌خواستم بروم که صدايی بلند شد – صدای فرامرز!

  …

او آن‌گاه دستمال سبزی را به دستم داد.» 

دو طرف دهکده را کوهی گرفته است –  دامنۀ قبرستانِ رو به آفتاب‌برآمد و جانب مشرق را.

می‌گويند آن سوی کوهستان‌ها مردمانی زنده‌گی می‌کنند که مذهب ديگری دارند. يک‌سو رود و سوی ديگر جنگل. آن‌سوی رود مردمانی اند که به یکی از کهن‌ترین لهجه‌ها سخن می‌گويند، و مردم آن‌سوی جنگل نيز زبان ديگری دارند.

در ميان انبوه قبرها، جز شماری که به مرگ خود و يا هنگام تجاوزِ سربازاِنِ بيگانه جان سپرده‌اند، ديگران همه در مرزها و حصارهای خودساخته جان باخته اند.

صبحگاِهِ روزی که با پريماه در گوشۀ دوری نشسته بودم، از دیدنِ مردی چون فرامرز یاد کرد که از میان آب‌های اندک فصلِ سردِ رودخانه گذشته‌بود.

  تا نشستن آفتاب، ميان خط های کشيده شده، متارکه برقرار بود. پيش از آن که آفتاب دامن روشنش را از کشتزاران خشک بر چيند، شعرِ «دستمال سبز» را که تازه سروده‌بودم و الهامی از روایت‌ها و رابطۀ دوستی بود، به پریماه خواندم:

صدای اه اهِ چوب شکن پير

از زير درختان دهکده بلند است،

 دخترک

به بهانۀ آن که پدر پيرش را نگاه می‌کند

 پنجره را گشوده و غرق تماشای رهگذری‌ست

 که قامتش به عاشق گمشده‌‌یی می‌ماند

 و به ياد می آورد آن روز را 

 پهلوی آن درخت سپيدار

که مرد گفته بود:

«دستمال سبز خاطره‌هايم را 

بر سر هميشه دار!»

  امروز 

 بسيار سال شد

  کان مرد با تفنگ

از پل گذشت و رفت 

 و دخترک هنوز

  موی سپيد خود را 

 با دستمال سبز  پنهان نموده است.    

شعررا با دقت تمام شنيد و اندوهی در چشمانش قطره قطره اشک شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

*شرمی که شاید هم ته‌نشینِ سنتی باشد، سنتی که نباید عاشق دختری شد که خانوادۀ او ترا پناه داده‌است و کمک کرده‌است.

  ————————————-

عزیزالله ایما

میهنا!

میهنا!

هرگز آزاد نشدی

باآن‌که برایت بیش از همه سرزمین‌ها

شاعران شعر آزادی سرودند.

میهنا، مادر!

دورم از آغوشِ زخم‌خورده و خونینت

می‌دانم که تفنگ‌ها به نام خدا و خدایان به صدا آمده‌اند،

نه برای تو.

بر قله‌های قدرت

بر کاخ‌های خودکامه‌گان

درفش‌ها خالی از نام تو اند.

هزار قندهار زخم در سینه دارم

هزار آبشار اشک در چشم

خورشیدهای فروزندۀ تو هنوز حجابی اند

در شب‌‎‌های سیاهِ اندوهِ بی‌پایان.

عزیزالله ایما

مردا به بام دنيا رفته‌اند

بلا آمــــد بلا آمد دو باره   
بلا در ملک ما آمد دوباره
بلا آ مد بلای آســـــمانی
ندانم از کجا آمد دوباره   

مادرم همچنان می‌خوانَد و مصرع سوم را پيهم زمزمه می‌کند:        
”… بلا آمد بلای آسمانی …“   

پدرم می‌گويد: 
”هر بلا آسمانی نيس!“   

مادرم می‌گويد: 
”سرتو که می‌رسه هرچه زمينی می‌شه!“   

 و با سرفۀ ناتمامی، گلويش را صاف کرده گپش را پوره می‌کند:
  ”از دیر و دور است که می‌گویند، روح تفرقه و شيطانی در جانای ما درآمده …
 پشت ما دعا رفته دعا… مردم دروغ نمي‌گن که هر چهل سال بلا نازل ميشه بلا…!“   

پدر سری می‌جنباند، چنان که گويی گپ مادر را پذيرفته و باخنده می‌گويد: 
”خــانۀ ما پيش راه اژدهـــاس
  بر سر ره خانه کردن خود بلاس“

مادر به چرت فرومی‌رود.  پدر از جايش بلند می‌شود و با چشم آفتاب رادنبال می‌کند. پنجره کوچک است و پدر جلو تمام موج نوری را که به اتاق می‌تابد، می‌گيرد.
 می‌نشيند. روی گليمِ روشنايی پايش را دراز می‌کند. صدای مادر را نمی‌شنود. مادر نزديکش می‌آيد. پدر چشم از کتاب نمی‌گيرد.
 برای مادر جايی در جزيرۀ روشِنِ ميان خانه نمی‌ماند. مادر غمغم می‌کند. در چشمانش حالت سردرگمیِ هميشه‌گی نمايان‌تر می‌شود.  

مادر از اتاق برون می‌شود. آفتاب هم آرام آرام چشمش را از پنجره می‌گيرد. پدر شالش را به دور شانه می‌پيچد و کتابی را برمی‌دارد و  از خانه می‌برآید. می‌رود و می‌رود، از 

همه دور. چند زنی از کنارش می‌گذرند و به پدر  نگاهی می‌کنند. پدر به زن‌ها نگاهی نمی‌کند. 
از جوی کوچکی خيز می‌زند و کنار سنگی روبه روی آفتاب می‌نشيند و کتابش را باز می‌کند. مادر از دور می‌بيند 
که پدر بازهم در زير نور آفتاب چشمانش سوای خط‌های سياه چيز ديگری را نمی‌نگرند.   

به آيينه نگاه می‌کنم. آيينه در برابر پنجره است. پيش از آن که خودم را ببينم، تصوير پدر و مادر با وجود دوری‌ شان از یکدیگر در آينه می‌نماید. سرم را در برابر آيينه می‌گيرم. آرزوهای مادر و دردهای پدر گويی تمام فضای سرم را می‌گيرند. انگار درميان آرزوها ودردها گم می‌شوم. تصويرم نيز گم می‌شود. از دِرِ اتاق تنهايی برون می‌شوم. می‌روم. 
به قصه‌های غصه‌های دختران پير دهکده که گوش می‌دهم، تنهايی‌ام بيشتر می‌شود. 
سردی واژۀ بلا از زمزمه‌های تلخ و گرفتۀ مادرم انگار از همه جا به گوشم می آيد، به دل و جانم می وزد. اندکی به خود می‌لرزم. 
سپس، هر سو می‌نگرم و متوجه می‌شوم که سوای پدرم مردی در چهارسو به چشمم نمی‌خورد. دهکدۀ خالی از مرد.    

 می‌گويند:
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   

 دنيا را خانۀ بزرگی می‌پنداشتم که در آن چهارپايان نيز در کنار آدميزاده به سر می‌برند، وحشتم می‌گرفت وآنگاه 
فکر می‌کردم که بامِ جهان جای بهتری است. اين پندار را که به پدرم گفته بودم، خنديده‌بود و گفته‌بود:
”دخترم، درنده هميشه چارپا نيس، بسيارش دوپاس!“   

صدای دلتنگی های مادر بلند می‌شود: 
”کاش که يک پسر هم می‌داشتم!“  
 پدرمي‌گويد:
 ”به دخترت شکر کو!“   

مادر گريه می‌کند ودر لای گريه باز هم صدايش بلند می‌شود:
”خدا د گه اولاده به مه لايق نديد!“   

پدر می‌گويد:
”دواکدی، دارو کدی، تعويذ کدی، نشد که نشد دگه … يادت رفته او روزای بمباران … 
تنها دست جدا شدۀ فرهاد را يافتند، هنوز ساعت نِوِ تحفۀ عيدی مادرش در دستش …!“   

مادر نگاه غمينش را به پدر می‌دوزد ومی‌گويد:
”خدا ببخشيش… وابه حال مادرش!“   

پدر می‌گويد: 
”خو تو شکر کوبه حال خودت … ناشکری!“   

مادر يکباره لحنش دگرگون می‌شود و به صدای بلند می‌گويد:
”شکر هزار بار شکر! …آدم به خير خود نمی‌فهمه، اگه بچه هم می‌داشتم مچم که کجا می‌بود، از دردش مه می‌سوختم …“   

مادر گپ‌های ديگری هم به گفتن دارد. سخنش را قرت می‌کند. به پدر خيره می‌شود. نگاهش کنجکاوتر می‌شود. باخود چيزی می‌گويد. 
این‌سو و آن‌سو نگاهی می‌کند. آهی می‌کشد و می‌گويد:
”دوا چه کنه ، تعويذ چه کنه … يک دل خوشی ناحقی…“   

و انگشتش زير شکم پدر را نشانه گرفته راست می‌شود و می‌گويد: 
”او چره‌یی که در اونجه خورده کار خوده کده…!“   

پدر لاحول می‌گويد. از جايش بلند می‌شود و دستش را به سوی طاقچه دراز می‌کند.   

پدر به يک پهلو افتاده و مادر می‌گريد. چره درميان دو پای پدرخورده و خون از پاچه‌های ايزارش سرکرده. پدر از درد می‌سوزد و صدايی نمی‌کشد. با دست دامن خون آلودش را محکم می‌گيرد و نمی‌گذارد که کسی زخمش را ببــيـند.   

هواپيماهای جنگی می‌روند و نرسيده به بلندی‌های بام دنيا دوباره برمی‌گردند و می‌غرند. همه فرار می‌کنند.
 جِت‌ها درسرخی آ تشين آنسوی افق بلند بام دنيا از چشم ناپديد می‌شوند. مادر در کنار پدر تنها می‌ماند و نزديک‌های شام دوتن می‌آيند. پدر را از زمين برمی‌دارند وبه شفاخانه می‌ برند.   

پدر به همه می‌گويد که چره در رانش خورده‌است. روزی که پدر رو به مادر می‌گويد: 
”از درد زخم کرده درد هر روز برهنه شدن سخت تر بود!“   

مادر خونسردانه می‌گويد:
”درد درد اس دگه…“   

پدر می‌گويد :
”تو نمی‌فهمی … مه بودم که هر روز پيش چشم زن و مرِدِ سفيد پوش لچ و برهنه می‌شدم!“   

مادر می‌گويد:”مجبور بودی از شوق نبود!“   

پدر می‌گويد:
”ايزارم پيش چشم کسی هر گز پايين نشده بود!“   

مادر می‌خندد و پدر با خشم می‌گويد :
”تو نمي‌فهمی … تو معنای درده نمی‌فهمی… خنده کو!“   

آن‌گاه فهمیدم که پدر را چه دردی رسيده است.   

پدر از طاقچه کتاب يادداشت‌هايی را که کنار قرآن، مثنوی، حافظ و شهنامه گذاشته، برميدارد. از مادر دور می‌شود. گوشه‌يی می‌نشيند و ساعت‌ها به کتابی خيره می‌ماند.   

مادر از دور صدا می‌کند:
”بس اس دگه گنس و گيج شدی!“   

پدر نگاهی می‌کند وبدون پاسخی دوباره به کتاب چشم می‌دوزد. مادر دلش آرام نمی‌گيرد، نزديک
 پدر می‌رود و می‌گويد:
” اِی چی داره که ِاِی قدر محو شدی … به مه هم بخوان که مه هم بفهمم چيس!“   

بيگاهی که پدر درکنار باغستانی قدم می‌زند، مادر کتاب يادداشت‌های پدرکلانم را می‌گيرد و می‌گويد: 
“مچم ده ِاِی چيس که تمام روِزِ خود را با ِاِی گم مي‌کنه …“   

مادرم می‌گفت:
”شام همو روزی که می‌گفتند شورش شده، جنازۀ خسرمه به خانه آوردند. کتابی را که روی شکمش زير پيرهن بسته بود، پيدا کرده‌بودند … کاغذايی هم از جيبش يافت شد که خوانا نبود…“   

شنيده بودم که پدر کلانم مرگ مرموزی داشته است. کسی می‌گفت مسموم شده، کسی می‌گفت زده شده و …  مادرم می‌گفت:
”عمِرِ خوده خورده بود!“   

مادرم به گردش پدرم در آن سوی باغ از پشت دريچه درنگی می‌کند، کتاب يادداشت‌ها را به دستم می‌دهد و می‌گويد:
”تو بخوان که چه نوشته‌س!“   

ورق می‌زنم، نمی‌فهمم کجايش را بخوانم. مادرم می‌گويد:
”بخوان هرچه پيش آمد خوش آمد!“   

صفحۀ بيستم دستنويس باز می‌شود ومی‌خوانم:
”امير وقتی از شورش به قول خودش ياغيان و باغيان و طاغيان برگشته بود، نوجوان امرد و زيبارويی را نيز با خود آورده بود. 
آن شب امير مجلس مبارکباد درباريان را زودتر رخصت می‌کند و دستور می‌دهد که نوجوان را به اتاق خاصی ببرند. نوجوان را بردند. 
آن شب، دربان امير که غوغا و فرياد نوجوان را شنيده بود، خواب ديده بود که امير فرمان داده است که بازمانده‌های قوم لوط را از دم تیغ کشند …“   

مادرم بازهم از دريچه نگاهی به برون می اندازد و می‌گويد:
”يک جای دگيشه بخوان!“   

ورق می‌زنم، ورق می‌زنم و بازهم ورق می‌زنم. در برگ صدم کتاب که خط‌ها بزرگتر و خواناتر شده اند، می‌خوانم: 
”پس از آن که امير جام زهر را به جای شربت در حلق پدرش ريخت وبر تخت جلوس کرد، زنی را که خلاف عرف پوشاکی به تن داشت به حضورش آوردند. زن را به قصد عبرت ديگران در جوالی انداختند و آن قدر چوب زدند تا بمرد. سپاهيان اميـر درب خرابات را بستند، سراينده‌گان ورقاصه‌گان را توبه 

دادند. و امير برای زنان و کنيزکانش عمارت خاصی بناکرد و نامش را حرمسرا گذاشت. 
آن‌گاه امير کاتبان و خادمان دربار را احضار کرد از ميان هفتاد تنی که به امير ماضی خدمت کرده بودند، قرعه کشيدند و ده تن از آن میان را به خدمت حرم امير گماردند. 
يکی از آن قرعه‌ها به نام من افتاد. شباشب مارا بردند و خصی کردند. دو هفته بعد مرا به حرمسرای امير بردند، تا آب حوضی را آماده کنم که کنيزکان و زنان حرمسرای امير آن جا برهنه می‌شدند وبا امير به عشرت می‌پرداختند…“   

مادرم می‌گريد و اشک‌هايش را بادستمالی پاک کرده می‌گويد:
”بچه از پدر پس نمانده …“   

دلم را که بسيار تنگی می‌گيرد، می‌گويم:
”بس اس دگه مادر … دگه نمی‌خوانم!“   

مادر هم خاموشانه چشمش را به دورها می‌دوزد.   

در روشنی چاشتگاهیِ آفتاب، اياس کوهستان‌های پامير شال سفيد روی شانۀ پدر را بلند می‌کند. مادر در کنار پدر می‌نشيند و با دست شال را روی شانۀ پدر نگهمی‌دارد. پدر بز ماده‌اش را نزديک بز قامت بلند و نری که از دهکدۀ ديگر آورده‌است، می‌برد. مادر با دست رويش را می‌پوشاند ومی‌گويد: 
”چه می‌کنی، شرمت نمي‌آيه!…“
 و بانگاه گذرايی چشمش را از بزها می‌گيرد و به افق‌ها چنان خیره می‌شود که انگار غرق رؤیاهای میان خواب و بیداری باشد.  

پدر می‌گويد:
”اِی نسل در حال گم شدن اس!“
 و به پاره های ابری که به لشکر در حال پيشروی می‌مانند، چشم می‌دوزد و زمزمه می‌کند:  

”چيزای کميابه … آدم بايد … نگهداره…“ 
چنان که انگار شعری می‌خواند.   

روز ها بعد وقتی بز می‌زايد، مادرم نوزاد را در آغوش می‌گيرد و زارزار می‌گرید.   

از تمام دهکده، غير از صدای بزها، صدای کودکی به گوش نمی‌آيد.   

می‌گويند: 
”مردا به بام دنيا رفته اند!“   





عزیزالله ایما

خیلی متأسفم

بارها به نابخردی گذشته‌گان خندیده‌ام

و به ابلهی‌های خودم هم.

اما،

برای جنگجویی گریسته‌ام

که پس از واپسین شلیک

فرصتِ به خود خندیدن نیافته‌است.

متأسفم،

خیلی متأسفم

که رهبران مهمِ جهان

به فرصتی نیندیشیده‌اند

تا به دروغ‌هایی که گفته‌اند

در برابرِ مردم بلند بخندند!


عزیزالله ایما

سایۀ خدا

پدر می‌گفت: «خان محمدگل خان ارباب می‌گويد – پادشاه سايۀ خداست.» 
 دختر وقتی از دور، ديوار های قلعۀ  خان محمدگل خان ارباب را مي‌ديد؛ مي‌ترسيد. حس مي‌کرد پيوندی ويا چيزی که آدم نمي‌تواند آن را بيان کند، ميان سايۀ خدا و ديوارهای بلند قلعۀ خان وجود دارد.   

مردم – زن چهارم خان محمدگل خان ارباب را که سالی کوچک تر از فرزنِدِ زِنِ اول خان محمدگل خان ارباب بود، به خاک می‌سپردند – می‌گفتند: «خان در شبی عروسی کرده بود که همه جن‌ها و بلاها آزاد بوده اند و زن در همان شب زده شده‌است.»    

گل‌بيگم نديم و خدمتگار زن اول خان مي‌گفت که زن اول خان محمد گل خان ارباب می‌گويد: «اگر من نيز در شب اول عروسی تعويذ رِدِ بلا نمي‌داشتم، مرده بودم.»    

 زن اول خان محمدگل خان ارباب می‌گفت: «آن شب وقتی تمام وزن خان محمدگل خان ارباب با آن شکم بزرگ و 
هيکل بزرگتر از آن به رويم افتاد، آن قدر فرياد زدم که خون از گلويم پريد …»

 زن اول خان محمدگل خان ارباب به ياد می آورد و مي‌گفت: «تعويذ رِدِ بلا که هميشه در گردنم آويزان ميبود، کارش را کرد. خان پس از يک ماه وقتی ديد که پيوسته خون استفراغ می‌کنم، با دیگری عروسی کرد و مرا به حال و روز خودم گذاشت.» 
   ‌ روزِ به خاک سپاری زن چهارم خان، دخترک که همۀ دهکده را خالی يافته بود، با وسوسۀ زياد از برادرش خواست 
تا هر دو باری از کنار قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند. هنوز در سايۀ ديواِرِ قلعه نرسيده بودند که دختر از 
سايۀ بلند ديواِرِ قلعه ترسيد. هردو فرار می‌کردند که اسِپِ سياِهِ خان از سوی قبرستان می‌آمد و راهِ شان را بست.
 دختر و برادرش خود را به ديوار فشردند و خان با اسِپِ سياهش لحظه‌يی در چشمان زيبا و معصوم دخترک درنگ کرد. دخترک در حالی که خود را بيشتر به ديوار می‌فشرد،‌چشمانش را به زمين پا های اسپ دوخته بود. اسِپِ خان محمدگل خان ارباب از تنگراِهِ ميان قلعه و باغ گذشت. پس از چندی، پدر دختر پوشاک پاک و سفيدی ميپوشيد و روز ها هم در خانه مي‌بود و مردم مي‌گفتندش: « ناظر دهقانان خان محمد گل خان ارباب.»  

پدر به دختر می‌گفت: «هوش کنی که از نزديک آن ديوار ها نگذری!»
 دختر با وجود ترسی، وسوسه‌يی نيز در دل داشت که چرا ديگران مي‌توانند از کنار ديوارهای قلعۀ خان محمدگل خان ارباب بگذرند و پدرم پيوسته به من می‌گويد: «هوش کنی که از کنار آن ديوار ها نگذری!»        
روزی که ظاهراً تمام مردم دهکده ماتم گرفته بودند، دختر، پدرش را برای بار اول در روز روشن با مادرش نشسته در خانه ديده بود. آن روز دهقانان ديگر نيز در دامنۀ قبرستان گرد آمده بودند. نيمه‌های روز، برادر ده سالۀ دختر – که سه سال خورد تر از او بود و هر روز با کودکان ديگر از بام تا شام فرياد مي‌زد تا خيل گنجشکان و پرنده‌گان را از چيدن دانه‌های شاليزاران باز دارد، تا در پاياِنِ هر ماه دو سير غلۀ مزِدِ فريادهايش رابه دست آورد – نيز به خانه بر گشته بود.    

 برادر دختر نيز ديگر فرياد هايش را نمی‌فروخت.   

شبی که ديوارهای بلنِدِ قلعه سايه نداشت، دختر نه از کنار ديوار، بل‌که از ميان درِ بزرگ قلعۀ خان محمد گل خان ارباب با دهل و سرنا و ساز و آواز گذشت.   

دراتاِقِ کلان خواِبِ خان محمدگل خان ارباب، زنان رقص کنان پرده از روی دخترک گرفتند و رفتند. چشم دختر به عکس بزرگی که خان آن را  سايۀ خدا می‌گفت و در ديوار روبه‌رويش آويخته شده‌بود، افتاد. خان محمدگل خان ارباب هرچه کرد که پوشاک دختر را از تنش جدا کند، نشد. گويی روح   از تنِ دخترک جدا می‌شد و پوشاک نه. خان ديد که دختر به عکس بزرگ سايۀ خدا چشم دوخته است، پرده به روی عکس بزرگ سايه خدا افگند. ديد، دختر هنوز هم چشمش را از پردۀ روی عکس سايۀ خدا برنمی‌دارد. خان محمدگل خان چراغ را خاموش کرد. درنگی سکوت گنگی بر اتاق چيره شد. ناگهان دخترک فرياد زد. باز و بازهم چنان بلند فرياد زد که انگار صدايش همۀ چراغ های تاريک قلعه را روشکرد. خان محمد گل خان ارباب چراغِ نیمه‌روشنِ اتاق را روشن کرد و آنگاه بلند تر از دختر فرياد زد.   

 همۀ چراغ های قلعه دوباره به تاريکی پيوستند.   

عزیزالله ایما