ایستادهٔ پای تا به سر خونم من
سرخینه قبای زیر گردونم من
عمریست که با هجوم شب میجنگم
از دایرهٔ سپیده بیرونم من
خالی ز پری نام
ماییم و طلوعِ آفتابی
ترسندهٔ هولهای خوابی
چشمی که نشانِ راه جوید
هوشی که – کجا پناه جوید؟
لب زمزمهخوانِ آرزویی
پا سلسلهدارِ جستجویی
دل در جدل همیشه با خود
مشغولِ شد و نمیشه با خود
هر شامگهی به بام رفتم
خالی ز پُریِ نام رفتم
من
همیشه از پسِ دیوار،
همیشه از پسِ دیوارِ نام،
همیشه از عقب شیشه،
همیشه از عقبِ شیشهٔ غبارآلود،
همیشه از چپ،
راست،
عقب،
رویارو،
فرود
یا که فراز
نگاه باید کرد.
ایا تمامتِ من!
همیشه در پسِ ابعادِ جلوه میمانی
همیشه پنهانی؟
آن کیست
شیطان و اهرمن
شکوهت را نمیافزودند
نه خدا بودی و نه اهورا
اگر تُرا با چشمان روشن میدیدم.
آه!
آن کیست که در پسِ اینهمه اسطوره
زیست؟
بیهوده
۱
در اهتزازِ خونین درخشش،
در اهتزاز خونین درخشش شمشیر و خنجر،
عشق بیهوده میجلید.
۲
و در پهنای شب
فریاد خاموشیست.
گلویم سرخ شد
چشمم نمیبیند سپیدی را،
فقط ره میتوانم رفت بیتشخیص
که بیهوده تپیدن به زتسلیمیست مردن را؟
یاد
صحرا هنوز بوی تُرا دارد
این خیل عاشقان
اشک میریزند
انگار برای تو،
برای خود،
صحرا هنوز بوی ترا دارد.
تنگنا
قفسم زیبایی
و من از حصن طلایی
بیزار.
جلوهٔ شکسته
هزار رنگ،
هزار رنگِ جلوهٔ شکسته در نگاه،
هزار رنگ جلوهٔ شکسته در نگاه من،
فریب رنگ؟
نگاه تنگ؟
منظر
روشنایی پنجره،
پهنای تاریکی،
آسمانی نگرنده،
نگران،
دیدبان.
باران
گریستم،
آنقدر
که تنِ لطیف عشق لرزید،
زیرِ باران.
پژواک
تیربارانِ عشق،
بنبستِ هول
و آنگاه
مأیوسانهترین فریاد.
دره را
پژواک سردِ باد
در گلوگاه.
خواب
۱
غرقِ تماشای امیدی
در دورترین کرانه،
کسی
دستی تکان میداد،
تکانم داد
از خواب پریدم.
۲
چه دیر!
بیدارانی چند
خوابِمان را نظاره کردند.
۳
قطارها
چه تند!
گذشتند
از گذرگاهِ زمان
وه چه خوابیم گران!
۴
شب،
صدای عبورِ گلولهها،
پنجرهها
خواب،
شهر
خواب.
پیادهروهای سپیدهدم سرخ
از سرود سپیدِ آزادی.
عبور
خانه خاکستر،
زمین آتش،
فرارو تیر،
بال بشکسته،
قدم خسته،
عقب زنجیر.
فریب
تو در آن آغاز،
تو در آن آغاز سهل و ساده،
از طلوع دیگری فریاد سردادی و لیک
چند دَورِ آفتابی را
در شطی از خون،
کشتی بشکستهیی را
تا به میقاتِ هیولای دهن کف کردهٔ دستارپوشِ پیرهن چرکین و شبآلودهیی بردی.
زنی از آنسوی خط، آنسوی دیوار میگوید
۱
تمامتِ زیباییام
محوِ چشمانِ تاریکی،
هرگز آفتاب را
حس نکردهام.
مادرم وقتی آفتاب را حس کرد
که گلولهیی را نیز.
۲
شب در بستر دیوی میخوابم
که روز
مرا به زنجیر میبندد.
۳
پنجرههایم بسته
تمامِ عمر در دالانِ میان چهار در
سفر کردهام.
آه میکشم
پاییز در راه بود
هنوز بادهای شمالی در تاکستانهای انگور رخنه نکرده بودند،
پارتیزانها
کوچهباغهای ویرانه را درنوردیدند،
همه در جستجوی مردی –
تبعیدی خوردسالِ انگار جرمِ آبایی –
زنان،
مردان،
حتا کودکانِ روستایی
با چشمهای کوچکِ غمین
در جستجوی مردی بودند.
لشکری از سربازان دیکتاتور
در کوچهباغهای انگور
خوشه خوشه پا میفشردند
و در کنار علفهای هرز سنگر میگرفتند،
همه در جستجوی مردی.
هوا تاریک شد،
کسی فانوسی روشن نکرد،
از کلهکان تا طلهکان*
مادران در لالایی شبانه
قصهٔ مردی را میکردند که پرواز کرد.
کودکان
سحرگاهان
بر بلندای سپیداران و کوهستانها
چشم دوختند.
پاییز آمد،
زمستان گذشت،
بهار رفت.
زنان
در رشتههای خیالِ فصلی که از راه خواهد رسید
گیسوبافان
نامِ مردی را زمزمه میکردند.
هنوز چشم پدر و پدرکلان
رو به کوچهباغهای انگور
و بلندیهای سپیداران و کوهستانها
آب میزند.
باد
در پرچمهای افراشتهٔ آنسوی جاده
وزان،
مادر هراسان.
خراسان
خوابِ ابومسلم را میبیند
و پدرکلان
رؤیای روزهای رهایی و زلالِ جاری چشمهساران را،
بیآبی،
بیآبی،
بیآبی.
هوا تاریک شده میرود،
چراغها نوری ندارند،
سربازان
درفشهای آلوده را
رو به دیکتاتوری
به اهتزاز درمیآورند.
کوچهها،
خوشهها
پامالِ پاشنههای پیموده راهِ دور.
همه در جستجوی مردی
««چریکها برنمیگردند!
میگوید صدایی از بلندگویی.
آه میکشم،
آه میکشد نسلی
انگار.
نه بِلبلِ چراغی بر قلهها،
نه روشنایی،
«چریکها برنمیگردند؟»
میپرسد صدایی از بلندیهای دورِ دور.
■
عزیزالله ایما
______________________________________________________________________________________________________________________
*کلهکان یا کلکان نام محلی در شمالی و شمال کابل. طلهکان یا طلاکان نام دهکدهیی در پنجهیر یا پنجشیر.
در جنگِ میانِ دو قوچ
یادها را میبینم،
یادها را میشنوم،
کسی پنجره را میبندد،
بادها و یادها
پنجره را میگشایند.
آبِ رود
نه زلال است و نه هم گلآلود،
برگها میجنبند،
درختها ایستاده اند
چون قامتِ پدرکلان.
پدرکلانم صدوبیست سال عمر کرد
و در صدوبیستویکمین
پنجتیرش را گرفت و به جنگ رفت –
جنگِ سوم افغانستان و انگلیس –
اما
پیش ازآنکه پایش به میدانِ نبرد برسد
خبر پیروزی را شنید
و جابهجا سکته کرد.
پدرکلانم ایستاده است
در چوکاتی که سالها
به آن نگاه کردهام.
در کودکی تصور میکردم که مردن
ایستادن در قابیست برای همیشه.
لشکرِ امپراتوری سرخ
مرزهای شمالی را درنوردیده،
مادرم –
افسانهٔ پریها را از یاد برده –
لبِ جوی روبهروی خانه نشسته،
تو گویی صدای پدرم را میشنود:
«بنشین بر لب جوی و گذرِ عمر ببین
کاین حقیقت ز جهان گذران ما را بس».
از تمامِ هستیِ خانه
هنوز هم
عکسِ سیاه و سپید پدرکلان
بر دیوار ویرانه ایستاهاست.
همه از گذرگاههای سختی گذشتهایم،
درفشها رنگ باختهاند
و امپراتوری هم
در گذرگاهِ زمان.
خواهرانم –
نوروز را سفره میآرایند
و آب میزنند راه را –
در انتظارِ پدری که از جنگ برگررد
پیر شدهاند.
دیگر گلههای آدم
در جادههای شهر
به صدای بلند
برای دیکتاتور
شورِ هورا سرنمیدهند.
مظاهرهچیان
درفشهای دیگری را به آتش میکشند
و هنوز هم فریاد میزنند:
آزادی! آزادی!
وقتی تاراجگران بانگِ تکبیر زدند
زنِ همسایه سگش را میستود،
مادرم
انگار واپسین نفسهایش را میکشید
و پیرمردِ نشسته در سایهٔ باغی – که دیگر باغ نیست –
رو به سگانِ ولگردِ محله میگفت:
میمیریم
و برای شجاعتِمان دیگران کف میزنند
هنوز هم میمیریم،
هرگز خوابهایمان به حقیقت نپیوست،
هرگز!
…
در جنگِ میان دو قوچ
پای میش میشکند.
عریانی
برافگن حجاب!
عریانی آیین ماست،
عشق
بی دلق و سجاده
ایستادن،
نه خالقی و نه مخلوق.
فرورفتن،
زادن،
آغاز.
برهنهگی را باور کن
برافگن نقاب!
مست
ماهی و ماه
جنبشِ چراغکها –
شاید ستارهگان در آب –
نمیدانم
ماه در آب
یا ماهی در آسمان؟
شب
و فریادِ بیکسی
در آغوشِ کسی.
از ارتفاع دلبدی
پرت شدم
از ارتفاعِ دلبدی،
تنگنا،
عصا
و پا،
عابرانِ کور،
ازدحام،
شور
از ارتفاعِ دلبدی گذشت
کابل – دوهزاروهشت.
■
عزیزالله ایما
