این اندوه و این کرانه‌ها چه بیکرانه اند!

می‌نشینم، چیزی مرا می‌خیزاند،

می‌خیزم، چیزی مرا می‌نشاند،

می‌جویم، چیزی را می‌یابم،

می‌یابم، چیزی را می‌جویم،

این چیست که پیوسته با من درگیر است؟

این کیست که پیوسته با من درگیر است؟

به پشت می‌خورم، باز می‌ایستم،

بلند می‌شوم، باز می‌افتم،

نه پای‌بستِ کامِ کوچکی ام و نه سرمستِ جام کوچکی.

گریه می‌گیرد مرا آن‌گاه که گِرد خود می‌گردم،

گریه آبی نیست که از چشم آید،

گریه خوابی نیست که در چشم آید،

این چیست که پیوسته با من درگیر است؟

این کیست که پیوسته با من درگیر است؟


غربتی دارم چون غربتِ جان از تن

غربتی دارم چون غربتِ تو از من،

ای غریبِ غرقۀ دریای بی‌انتهایِ تنهایی،

چنین که دست و پا می‌زنی شب را،

چنین که دست و پا می‌زنی روز را،

 این اندوه و این کرانه‌ها چه بی‌کرانه اند …

چه بی‌کرانه اند،

چه بی‌کرانه اند!

عزیزالله ایما


*شعر گاه بارِ وضعیت ویژه و شاذی‌ست که هنگام کشیدن دردی واژه‌ها با آب چشم به روی کاغذ می‌ریزند. آن‌گونه که اثرات درونی‌ترین اندوه را ساعت‌ها نمی‌توان سهل و ساده مثل گردی از تن تکاند. با عبور از چنین تجربه‌های تب‌ و بیتابی می‌توان دانست که شعر چه صمیمتی با لحظه‌های خوب و بد دارد، حتا اگر از سرِ اتفاقِ آنی هم سروده ‌شود.  

در آن‌سوی چکاچاک

جنگیده‌ام در نبردهای سختی،

نه با شمشیری که به دست گرفته‌باشم

نه با گلوله‌یی که شلیک کرده‌باشم،

هنگامی‌ که سپاهیانی سر می‌بُریدند

برای برابریِ انسان،

مادامی که تفنگ‌به‌دستانی جان می‌گرفتند

 برای نان

و جنگجویانی آب می‌جُستند

 در تشنه‌گیِ دیگران.

جنگیده‌ام در نبردهای سختی،

بی‌آن‌که شمشیری به دست گرفته‌باشم

و بی‌آن‌که گلوله‌یی شلیک کرده‌باشم،

در اندوهی از تاریخی که گروهی از آدم‌ها

به شمارِ کُشتار بالیده‌اند،

در اندوهی از تاریخی که انبوهی از آدم‌ها

 به شمارِ کشتار نالیده‌اند

در اندوهی از تاریخی که …

جنگیده‌ام در نبردهای سختی،

 کودکانِ چشم‌به‌راه

 نگاهم را می‌خوانند

کودکان چشم‌به‌راه

آهم را می‌دانند،

کودکانی که در انتظاری پیر شده‌اند،

چشم‌به‌راهِ پدرانِ برنگشته از جنگ

کودکانی که در افتخاری پیر شده‌اند،

چشم‌به‌راهِ پدرانِ برنگشته از ننگ.

جنگیده‌ام در نبردهای سختی،

 بی‌آن‌که شمشیری به دست گرفته‌باشم

و بی‌آن‌که گلوله‌یی شلیک کرده‌باشم.

 و می‌د‌انم راز رزم‌آرایی را

و می‌دانم راز بزم‌آرایی را،

رازِ رزمیدن برای زیستن را،

رازِ رنگیدن برای نگریستن را،

نه با شمشیری که به دست گرفته‌باشم

نه با گلوله‌یی که شلیک کرده‌باشم،

در آن‌سوی چکاچاکِ خونینی که

 قامتِ قهرمانانِ اسیرِ اسطوره‌ها

چون تندیس‌های سنگیِ بزرگ

پیوسته

 شکسته‌اند.


عزیزالله ایما

این وِزوِزِ زمزمه‌های رازی


تو گفتی،

تو گفتی این‌جا سیرن‌ها سرود نمی‌خوانند،

 تبعیدیانِ کوهستان فاتحانِ مغرورِ جزیره‌یی نیستند!

تو گفتی،

تو گفتی خدایانِ خاک خوابند

 در سنگستان‌های بلندِ رو به دریای آبیِ آسمان!

دلِ سپاهیِ در سنگر را

پیش از رسیدنِ واپسین گلوله

 آوای اسراری اغوا می‌کند،

آن‌سان که دلِ کسانِ دیگر را پیش از مرگ

و پیش از آخرین بدرود،

اگر هم مردن جان سپردن نباشد.

 می‌بَرد مرا

 می‌دَرد مرا

 غریوِ غریبانۀ آوازی از آن‌سوی آب‌ها

نمی‌توانم گوش‌هایم را ببندم،

می‌سوزم

 در سوزِ صداهای نزدیک و دوری

نمی‌توانم خود را بخوابانم در گوشه‌های آفتابیِ آرامشی.

 این وِزوِزِ زمزمه‌های رازی که می‌خلد در جانم و فرومی‌رود تا استخوانم

جدا می‌سازد مرا از جایی

رها می‌سازد مرا از راهی،

این وِزوزِ زمزمه‌های رازی!

 عزیزالله ایما

شناسنامه

در شناسنامۀ سگ‌های سویسی
نامِ کشور،
نامِ سگ،
روز به دنیا آمدن،
و نژاد را
درشت می‌نویسند.
آدم‌ها، اما
در شناسنامه
دین و تباری ندارند.

دقایقی در مرز ایستادیم،
زیرا در گذرنامۀ سگِ زن زیبای مسافری
نوشته بود: ارتدوکس
مرزبان می‌گفت:
«سگ‌ها که دین ندارند!»
زن سگش را به نام صدازد:
«ارتدوکس!»
سگ به دوپا جلو زن ایستاد،
آن‌گاه انگار همه به تکرار می‌گفتند:
سگ‌ها که دین ندارند!



عزیزالله ایما

نمایش

و صدا بلند می‌شود بلند:

کف ‌بزن کف!

دف بزن دف!

 همه کف می‌زنند کف

 همه دف می‌زنند دف

 و به آوای تلخکِ طنازی همه گوش می‌دهند:

کی ز عمق دل دمی خندیده‌ام،

تا به دُهل این و آن رقصیده‌ام!

  و به آوای دلقکِ دل‌افگاری همه می‌خندند،

که خندیدن نمایش است

 و به آوای دلقکِ دل‌افگاری همه می‌رقصند،

که رقصیدن نمایش است.

عزیزالله ایما

الاهۀ آسه‌مایی

هندوی زیبای من!

وقتی رام‌رام می‌گفتی

 رام می‌شدم

شبیهِ چشم‌های میشیِ قشنگت

آرام می‌شدم

و به گنگای دوری چشم می‌دوختم

 که تو آن‌جا آب می‌شدی

و در اندام بلورینِ برهنه‌ می‌چکیدی

و من رو به بتِ آبی تنت رام‌رام می‌گفتم

و تو آرام می‌شدی و دیده می‌بستی

 انگار که خواب می‌شدی

مثلِ الاهۀ معبدِ مفقودِ آسه‌مایی

در تابلوی تبعیدی پاریس،

هندوی زیبای من!


عزیزالله ایما

در قحط‌‌سال

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

من معنیِ فقدان را خوب می‌دانم،

من معنیِ انسان را خوب می‌دانم،

من معنیِ یزدان را خوب می‌دانم.

در روزهایی که همه چیزِمان کمتر از هیچ بود،

مهربان‌ترینان به پاداشی می‌اندیشیدند که نداشتیم

و جای ساده‌ترین لبخند را خشمی می‌گرفت،

خدا هم خاموش بود

و از چشم‌های آسمانی‌ش اشکی نمی‌چکید.

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفایی گُل‌های ساخته‌گیِ بلاهت بوده‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفاییِ گُل‌های کاغذیِ حماقت بوده‌ام

در گلدان‌های بیهوده‌گی،

در ایوانِ نمایش،

در رواقِ قدرت،

و در گریبان‌های قهقهه‌های موفقِ فصل‌های خالی از فضیلت.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی سازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌سراید.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی رازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌گشاید

و عقربه‌های قطب‌نماها

سر به اعماق نمی‌زنند.

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌راهه‌رفتن را خوب می‌دانم،

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌جاده رفتن را خوب می‌دانم.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالِ عقل!



عزیزالله ایما

مشرقِ نگاهی

سپیده‌دمی که تو می‌آمدی

دمی که تو می‌آمدی

قدم‌قدمی که تو می‌آمدی

 – هنوز آفتاب نیامده‌بود –

چه رازی بود در موسیقیِ گام‌هایت؟

چه سازی بود در موسیقیِ گام‌هایت؟

پای‌کوب به تماشا می‌پریدم

از جا می‌پریدم

همه‌تن

همه‌من

چشم می‌شدم

می‌چشیدم شکوهِ چشمیدنی را

و خرامِ خورشید را

 روی فرشِ خیابانِ خاموشِ مشرقِ نگاهی

می‌حسیدم حضورِ حسیدنی را

سپیده‌دمی که می‌آمدی

دمی که می‌آمدی

قدم‌قدمی که می‌آمدی

می‌شِگِفتم شِگفتیِ این‌جاـآن‌جابودن را*

می‌شنفتم سورۀ بی‌صدا سرودن را

 می‌جهیدم هیجانِ موجی را

و می‌شمیدم هوای اوجی را  

سپیده‌دمی که تو می‌آمدی

دمی که تو می‌آمدی

قدم‌قدمی که تو می‌آمدی!

عزیزالله ایما

*«این‌جابودن» همان تعبیر فلسفی «Dasein» است که در برگردان‌های پارسی «آن‌جابودن» هم آمده‌است. البته اشارۀ نزدیک بیانگرِ رابطۀ جهان و هستی از منظر انسان است. کنارآمدنِ اشارۀ نزدیک و دور در متن شعر نوعی حسِ گم‌شدنِ فاصله را هم می‌رساند.

به یاد می‌آورم

به یاد می‌آورم کوچه‌های کودکی‌م را

در شهرِ آشنایی که مهندسانِ سیاست

طرحِ مدینه‌های دوری را بر زمینِ نزدیک می‌ریختند،

مهندسانی که در سطرهای کتاب‌های کوچکی

 پاریس و مسکو را عبور کرده‌بودند،

پیش‌ازآن‌که پل‌های سن و سن‌پترزبورگ را گامی مرور کرده‌باشند.

سیاستگرانِ رؤیاییِ راستِ آمده از الازهر

در کنارِ پلِ‌لرزانک و در جنبِ جامعِ ابوحنیفه از نیل سخن می‌گفتند

و از کانال‌هایی که روزی همه آب‌های جهان را به هم خواهند پیوست.

ما شناگرانِ ماهری نبودیم

زیرا یگانه رودخانۀ جلوِ خانۀ‌مان عمقی نداشت

و هرگز هم خوابِ دریاهای دور و بزرگی را نمی‌دیدیم.

شگفتا که معلم جغرافیای ما در آن سال‌های سهلگیری

– هنگامِ فرونشستنِ آب‌ها –

زمین را محکومِ آسمان می‌دانست،

آسمانی که به حال چشمه‌های خشکیده از گناه نمی‌گریست.

و ما پیش‌ازآن‌که به سدِ آب‌های رفته بیندیشیم و نهال‌های ننشانده،

با چشم‌های خیره به بلندی‌های بی‌برفِ پغمان

گوش به صدای نوحه‌خوان‌هایی می‌دادیم که دعای استسقا می‌خواندند.

چنین بود که دلگیرِ حضورِ همیشۀ آفتاب می‌شدیم

و بر بسترِ بزرِ توفان‌های ته‌نشین‌شده

 بی‌هیچ دغذغۀ فردای پیش از محشر

انگار در سایه‌های باورِ خدایگانان  

خواب می‌شدیم.


عزیزالله ایما