ماندن و مردن

مرزهایی برای ماندن،

مرزهایی برای مردن.

در حاشیه‌های زنده‌گی جانگدازی که فرمانروایانِ پیشین

نان را از دهانِ گرسنه‌گان دزدیدند

و تیر را از تفنگِ سربازان،

کودکانِ گرسنۀ مرسمر* گلوله می‌خورند.

آن‌سوی «آبشار» سرخ،

کنارِ «حوضِ نالان»

مادران

لالاییِ خواب‌های خونینی را می‌خوانند

در قیامتِ قیامی.

قامتِ بلندِ قاسان

قصۀ کوتاهِ ایستاده‌گیِ اندراب می‌شود،

سوارانِ ورسج

قلعه‌های وحشتِ شب را درمی‌نوردند،

مرزهایی برای ماندن،

مرزهایی برای مردن.

فریادهای «مرگ ‌مرگِ» دخترانِ خیابان‌های کابل

رؤیاهای رمه‌های مؤمنِ چراگاهِ ارگ را

چون طلسمِ «هیبتِ» امیرالمؤمنین می‌شکنند.

متأسفیم

پیش از دریغِ «دبیرِ کُل»*

سخت متأسفیم

برای بازی‌های بی‌سرانجامِ جهان،

برای روزنه‌های بسته،

برای روایت‌های همیشه‌مقدس،

برای تقویم‌های معکوس،

برای آب‌هایی که گِل‌آلود شدند،

برای رودخانه‌های خالی،

برای مرگِ ماهیانِ آزاد

در میهنی که راهی به دریاها ندارد،

متأسفیم!

عزیزالله ایما
ــــــــــــــــــــــــــــــ

*مرسمر نام یکی از بلندی‌های پنجشیر است که شماری از کودکان در دامنه‌های آن به دست طالبان تیرباران شدند و شمارِ دیگری با خانواده‌ها از وحشتِ طالبان در بلندی‌ها پناه بردند و از گرسنه‌گی جان سپردند.

*اشاره به تازه‌ترین تأسف دبیرِ کلِ سازمان ملل برای دخترانی که در افغانستان اجازۀ آموزش ندارند.

اوسلو، ژنیو

پس از دعوت تروریستان طالب

چه توجیهی دارید

که دستان قاتل را پشت میزهای رسمی می‌فشارید؟

شرم باد بر شما،

شرم باد بر شما!

کابل بوی تن‌های تیرباران‌شده می‌دهد،

بوی شلاق،

بوی شکنجه،

بوی سرهای بریده.

شرم باد بر شما،

شرم باد بر شما!



عزیزالله ایما

فاجعۀ شعر


هنگامی‌که گل‌ها بوی خون می‌دهند
شاعران برای سنگرهای فتح‌نشده
 شعر مقاومت می‌سرایند،
برای تشجیع جنگاورانی که بیشتر بکُشند،
برای تشییع جنازه‌هایی که بیشتر کُشته‌اند.

در هنگامۀ زوزه‌های شب
شاعرِ مقاومت ماه را
روی سایه‌روشنِ تپه‌های عریانی می‌بیند
که از آتش نبردِ دوری آرام می‌لرزند،
 جامی سرمی‌کشد و بیتابانه
 در آغوش جنگی تن‌به‌تن می‌پیچد.

فاجعۀ شعر
 از بزمِ پایکوبیِ سرکوب آغاز می‌شود،
«ما در میان توفان‌ها
راهِ پیروزی را باز کردیم
این میراث شیران
 جولانگهِ فرصتِ مزدوران است».۱    
فاجعۀ شعر
 از شادمانی میان‌تهی آغاز می‌شود،
«قلعۀ اسلام قلب آسیا
جاودان آزاد خاکِ آریا».۲
فاجعه
از غرورهای کاذبِ تاختن
و از کله‌های بادکردۀ برانداختن
آغاز می‌شود.
ما پرچم‌های سرخی را برافراشتیم و کشتیم،
ما پرچم‌های سبز و سیاهی را برافراشتیم و کشتیم،
ما پرچم‌های سپیدی را برافراشتیم و کشتیم،
میهن یعنی «خانۀ شمشیرها»۳ 
 «خانۀ شیرها».۴
 اکنون که آخرین پرنده را هم تیرباران می‌کنند
و در کنار گلوهای خونینِ مذبوحان
  تکبیرِ شادیانه و فاتحانه سرمی‌دهند،
 سکوتِ رازناکِ چشم‌های تماشای جهان
 – جهانی که در مرگ‌های‌مان
برای امن‌زیستن در مرزهای خود
 سهم بزرگی داشته‌اند –
فاجعۀ تمدن است.
فاجعۀ شعر اما
در بزم پایکوبی‌های سرکوب
در شادمانی‌های میان‌تهی
در خانۀ شمشیرها و شیرها
می‌ماند و می‌ماند،
آن‌گونه که هنوز مانده‌است.
فاجعۀ شعر
آهنگ همیشۀ تکرارهاست!

عزیزالله ایما






__________________________________
۱ – پاره‌یی از سرود «ملی» جمهوری دمواتیک خلق:
 موږ په توپانونو کی
پری کړه د بری لاره

دغه د زمرو میراث

وار د مزدورانو دی
۲ – پاره‌یی از سرود «ملی» دولت اسلامی افغانستان.
   ۳ – بندی از سرود جمهوری اسلامی افغانستان:
 کور د توری هر بچی یی قهرمان دی
 ۴ – بندی از سرود طالبان:
 دا دی د زمریانو کور دا د باتورانو کور

طلیعه

به سکوتِ مادرم ساره، به صداهای شکسته از سرکوب و به فریادهای رسای زن – زنده‌گی
————————————————————————–

 جریان‌های مرده دیگر صدایی ندارند،

تو که سده‌ها سکوت کرده بودی

بلندتر بانگ بزن!

 میدان‌های نبردِ بیهودهٔ مردان

 خالی از نام تو اند،

زیرا تو پیشوای پرده‌نشینی بودی

و شانه‌هایت بارِ همه مصیبت‌های تاریخ را

 پیوسته و استوار برده‌اند.

کودکانی که از میان آتش و دود زنده گذر کرده‌اند

معنای آب را از لب‌های خشک تو می‌دانند

 و معنای نان را از پاره‌های کوچکی که تو به دهان نبرد‌ه‌ای.

کودکانی که از میان آتش و دود زنده گذر کرده‌اند

معنای لبخند پیروزی قهرمانان را از گریه‌های شبانۀ تو می‌دانند.

  میدان‌های نبردِ بیهودهٔ مردان

خالی از نام تو اند،

زیرا تو پیشوای پرده‌نشینی بودی.

بلندتر بانگ بزن

 برای نسلی که ترا باور کرده‌اند!

من زنانِ زندانی‌یی را می‌شناسم که نامه‌های عاشقانه می‌نویسند

تا خوابِ مردانِ مؤمن به آزادی را در دورترین سنگرها بیاشوبند.

در امتناع رجاله‌هایی که دنیای کوچک و تاریکی دارند،

 پروازِ آوازهای تو 

 طنینِ طلیعۀ دیگری‌ست


عزیزالله ایما

بر درگاهِ سپیده‌دمی دیگر

به تمنا زریاب پریانی و دخترانِ ایستاده در نبردِ سیاهی و بیداد.

قله‌ها خاموشند،

صداهای دورِ تیرها

روایت زخم‌های کهنه‌یی دارند،

انگار عصرِ مردانِ مؤمن به پایان رسیده‌است

در جنگِ میانِ خدایانِ خونریز.

جهان چشم بسته است

بر کوره‌های آدمسوزیِ کابل،

شاعرانِ رَسته از آشویتس

دریغا،

در آن‌سوی آب‌ها

دلتنگیِ دیار را

عاشقانه‌های شرقی می‌سرایند!

هنگامی‌که فرشته‌ها

گهوارۀ آزادی را می‌جنبانند،

تمناها

تمام‌قد ایستاده‌اند

با بانگِ بلندِ بطلانِ فتواهای دیوانه‌گانِ دیکتاتور

بر درگاهِ سپیده‌دمی دیگر.


عزیزالله ایما

خدایانِ کوچکِ کابل

اینک فرورفته در اعماقِ ابتذالِ زمین
سخن از آسمان می‌گویی!

همۀ آب‌ها و باران‌های جهان
نمی‌توانند بوی بدِ فسادی را بشویند
که از باب‌های چهارگانۀ ارگ
تا کوچه‌های خدایانِ کوچک کابل
جاری‌ست.

آهای آتش‌بیارِ معرکه‌های میراثی
بگذار تفنگ‌های قاتلانی که تا واپسین گلوله
به روی مردم شلیک کرده‌اند
خالی بمانند، بگذار!
قاتلانی که پس از سال‌ها مشقِ سیاست
در صف‌های طولانیِ گرسنه‌گان و گدایان
فقط از نان سخن گفته‌اند،
برای مصافی دیگر.

ای وای چه کُشنده‌دردی داشتم
آن‌گاه که زخم‌هایم را می‌شمردم
تو در رکابِ سوارانی «هورا» می‌سرودی!
من زخم‌هایم را می‌شمردم
که تو بر بت‌های بزرگِ بیهوده‌گی
«تکبیر» سرمی‌دادی
ای سرایشگرِ شعرِ «پایداری»!

من زخم‌هایم را می‌شمارم
پیش‌ازآن‌که باِیستم
و تو از «آزادی» سخن می‌گویی
پیش‌ازآن‌که بندی را گسسته باشی!

من زخم‌هایم را می‌شمارم.

عزیزالله ایما

در آستانۀ سالی دیگر

در آستانۀ سالی دیگر
پنجره‌ها بسته اند،
پرنده‌گان سرودی نمی‌خوانند،
باد بوی تنِ گرمِ عصیان می‌دهد
در قله‌های سردِ زمستان،
بوی تنِ سوختۀ انسان
در جاده‌های جنونِ رجعت و تبعید،
آن‌جا که خطِ دودِ واپسین تاکسی تیرباران‌شده
به پیکره‌های سیاهِ نرسیده به پرواز می‌رسد
در میدان کابل،
بوی انزجار،
بوی انفجار،
بوی خونِ خشمِ خشکیده در خیابان‌های خاموشِ شهر،
بوی بیدادِ خفقانیِ فریادهای خفه‌شده،
آن‌جا که انگشتِ اشارۀ زنی
بی‌زبان بانگ می‌زند:
ما را می‌کشند!

عزیزالله ایما

Ist möglicherweise ein Bild von 3 Personen, außen und Text