زنده‌جان

در رؤیاهایم دست و پا می‌زنم

زیرِ آوار

زنده‌جانم، «زنده‌جان»،

نه پایی می‌جنبد و نه دستی،

از سوراخ‌های دیواری که دیگر دیوار نیست

صدای کسانی را می‌شنوم که بر زنان‌مان تجاوز کرده‌اند،

صدای کسانی را که فرزندان‌مان را کشته‌اند،

صدای حاکمانی را که از خشمِ خدای مرده سخن می‌گویند،

با زهرخندهای سیاسی نان قسمت می‌کنند

به کودکانِ نیمه‌جان

و کنارِ نعش‌ها عکس‌های یادگاری می‌گیرند.

قلبم تیر می‌زند،

بانگِ خاموشِ گلویم به هیچ گوشی نمی‌رسد.

عزیزالله ایما

زمین‌لرزهٔ زنده‌جان هرات جان بیش از دوهزار تن از محروم‌ترینان را گرفت و سرپناه هزاران انسان فقیر را.

یأس

به یاد جوانانی که در نخستین مقاومت با دل و دست پاک در برابر طلبه‌های تروریست ایستادند و رفتند. حریصانِ فاسد و فراری سیاست که از دهن گشادِ سرنا آهنگ ایستاده‌گی می‌نوازند، هنوز تماشاچی رنج‌های مردم و بیدادِ هیولای آدمخوار امارت اند.

دره، رود و شب‌های روشن از ماه،

 وقتی ماه گم می‌شد

شیطان‌چراغی می‌افروختیم.

یک روز

آن‌هایی که هنوز

میوه‌های ممنوعه را نچشیده بودند

در برابر چشمانِ معشوقه‌های محجوب

تفنگ‌های تازه به‌دست‌آورده را

با فریادهای بلندِ آزادی تکان می‌دادند.

وقتی هفت بار ماه گم‌ می‌شد و آفتاب سرد،

در روزهای کوتاه

معشوقه‌های محجوب

به ستیغ‌های سپیدِ کوهستان می‌نگریستند

و با تارهای نازکِ امید

روی تکه‌های تنیدهٔ تنهایی

گل‌های زردِ یأس می‌دوختند.

آن‌ها برنگشتند،

آزادی برنگشت!

 عزیزالله ایما

  تسخیرناپذیر

بنده‌گان برای بنده‌گی می‌جنگند

هنگامی که خدا فاتحِ هیچ جنگی نیست.

کوهستان‌ها سنگرهای تسخیرناپذیری بودند

برای زنانِ کوبانی،

کوهستان‌ها سنگرهای تسخیرناپذیری اند

برای مبارزانی که معنای درستِ اسارت را می‌دانند.

جلگه، جنگل، خانه و خاک سنگرهای تسخیرناپذیری اند

برای مبارزانی که معنای درستِ اسارت را می‌دانند.

در عصرِ هیولاهای مبهم و مجازی

هنوز خدایان خالق جدیدترین جنگ‌های جهان اند،

خدایانی که از سنگرهای تسخیرناپذیرِ انسان می‌ترسند.

من افسونِ پادبیدادِ واژه‌گان را دوست دارم،

 من معجونِ معجزۀ انسان را دوست دارم،

 واژه‌گان را دوست دارم،

واژه‌گانِ سرکشی را که دور از سازهای سایه

در متنِ موسیقی آزادی مستانه می‌رقصند،

 واژه‌گانِ وارسته‌یی را که در سنگرِ متن‌های تسخیرناپذیر

استوار می‌ایستند!

عزیزالله ایما

حاکمانِ آینده

نشسته ام

در برابرِ مردی که زنش را در زندانی کشته‌‌اند

پس از تجاوز،

مردی که دخترس را دریا بلعیده‌است،

مردی مرده در تبعید

حرفی نمی‌زند،

حسی ندارد انگار

وقتی گام می‌زند

نشستن را از یاد می‌برد،

وقتی می‌نشیند

ایستادن را.

گمان می‌کند فرشته است

زنی که او را بلند می‌کند گاهی

و به نشستن فرامی‌خواند بیگاهی،

زنی که از واپسین نجوای نیمه‌شبِ او سخن می‌گوید:

«از خواب

فرشته‌یی مرا بیدار می‌کند

من مرده ام!»

روان‌درمان می‌گوید «شعری بخوان برایش

به زبانِ مادری!»

من خاموش می‌مانم،

روان‌درمان سکوت می‌کند.

دخترانِ آن‌سوی دیوارهای شهر کیف

کُشته می‌شوند، پیش‌ازآن‌که حامله شوند،

زنانِ زندان‌ِ کابل

حامله می‌شوند، پیش‌ازآن‌که کُشته شوند.

نه،

نه فقط طالبان

که جانیانِ همه جنگ‌ها

حاکمانِ آیندۀ کشورهای درگیرِ منازعه اند!

عزیزالله ایما

آن‌سوی کاخ‌های افیونی

به یاد آن‌هایی که بر بسترِ آشغال‌های پلِ‌سوخته به خواب ابدی رفتند.

آدم‌ها معتادند،

مثلِ معتادانِ زیرِ معبرِ پل‌ِسوخته

مثلِ معتادانِ زیرِ منبر پلِ‌خشتی

مثلِ معتادانِ …

معتادان افتاده و بشکسته،

معتادانِ ایستاده و صف‌بسته،

معتادانِ تلۀ تقدیر،

معتادانِ جلوۀ تزویر،

معتادانِ مجبور،

معتادان مغرور،

معتادانی که کشته می‌شوند،

معتادانی که می‌کشند،

معتادانِ محکوم،

معتادانِ حاکم.

اشک‌هایی را که بر گورهای مجللِ جلادان

هرگز نریخته ام،

می‌ریزم

در خوابگاهِ ابدی شما

روی رودخانۀ بی‌آب!

عزیزالله ایما

_________________________________________________________________________________________________

*هفتۀ پیش جسدهای پنجاه تن از معتادانِ مواد مخدر را از زیرِ آشغال‌های پلِ‌سوخته کشیدند. معتادانی که بیشترشان کارگرانِ برگشته از ایران بودند و زیر فشارِ کارفرمایانِ دستگاهِ ستم آخندی به اعتیاد روی آورده بودند و سپس ردِ مرز شده بودند.

تفسیرِ آزادی

در طنینِ شادِ قطارهای قافیۀ شاعرانِ شهرِ خالی از شُکوه

نشانی از اندوهِ تو نیافتم،

در ترنمِ ترانه‌ها و تارها

نوایِ نایِ ناله‌های تو نیست،

گریه‌های خاموشِ شبانۀ تو

هرگز به گوشی نرسیدند.

وقتی جنگجویان

با مسلسل‌های مجانی می‌جنگند

کسی تفسیرِ آزادی را

در خطوطِ کفِ دستانِ تو نمی‌خوانَد،

قطره‌های پیشانی تو

ستاره‌گانی اند که در جبینِ جُبنِ فرومایه‌گانِ فرمانروا

نخواهند درخشید.

دهانِ دستورِ دستگاه‌های سلطه و استیلا

بوی بیداد می‌دهد،

بوی واژه‌گانِ کهنۀ برگ‌هایی که قانونِ مقدسِ برده‌گان است.

سال‌هاست

روایتِ نیکِ نبردی را در کتیبه و کتابی نخوانده ام

دریغا!

سرودِ سربازانِ همه جنگ‌هایی که به جنایت انجامیده اند

تکبیرِ خدایان است.

عزیزالله ایما

این شب و هارمونی اندوهانِ هزارساله

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

نامت را

قراولانِ قاتلِ شهرِ ما

با هر شلیکی

 فریاد می‌زنند،

ای تنهای بی‌همتای سکوتِ لایتناهی!

نوای تارهای گسسته از نواهی نامِ تو،

 طنینِ طبل‌های ترکیده از تکیه بر کلام تو

هارمونی اندوهانِ هزارساله اند،

در آن‌سوی ساز و آوازِ حرمسراها،

در آن‌سوی کاخستان‌های خلافت،

وقتی مردانی فقط بر دار می‌رقصند،

وقتی زنانی فقط از زخمِ سنگسار می‌رقصند.

خدای تماشا،

خدای خاموشی

آیتی نمی‌خواند،

بخوان!

 شمشیرهای بُرانی

 خونریزِ پیامِ توست،

آه، خونریز پیامِ توست!

این شب و این کابوس‌ها،

این شب و این ناله‌ها،

این شب و این چیغ‌های بلند،

بلند،

بلند،

خوابی را نمی‌آشوبد؟

عزیزالله ایما

آغاز

سفرتان خجسته

دخترانِ آفتاب،

دختران آزادی!

بانگ‌های‌تان رسا:

«از کابل تا تهران

مرگ بر طالبان!»

پورانِ نبردهای رهایی!

گام‌های‌تان نویسا

بر گسترۀ جاده‌ها

متنِ ماندن را،

متنِ رفتن را.

سایه‌های لرزانِ استبداد

می‌ترسند

از سیاهی سرنوشت،

از سرخطِ سرخی که مهساها  

در پایانِ تاریکی تاریخی،

سپیده‌دمی می‌نویسند!

عزیزالله ایما