ما

منتظرِ روزهای بهتر

به افسانه پناه بردیم،

به آرزوهایی که زمینی نبودند.


*

بیگانه از خودها

خدا به نجواهای ما پاسخی نداد،

شیطان به نفرین‎‌های ما.


*

سکوت

آهی‌ست در دَمِ سردِ لحظه‌ها

و گفتن

شگفتنی‌ که از لبانِ تو آغاز می‌شود.


عزیزالله ایما

در عصرِ آلوده‌گیِ هوای آسوده‌گی

زن‌ها هنوز در سرودهای شما روحی ندارند، دریغا!

زن‌ها تن اند، تنها تن،

با طعمی از شیرینی هزار سالهٔ لبان،

مستیِ شرابِ چشمان،

 بویی از عطرِ دیرینهٔ زلفان،

و باریکی ناممکنِ میان.

زن‌ها هنوز معشوقه‌های واقعی شما نیستند،

تا خط‌های سرخِ ممنوعه و محجوبِ زخم‌های‌شان را بخوانید،

آن‌جا که زنده‌گی زندانِ زنان است،

آن‌جا که چهار زن اسیرِ هر مردی می‌توانند باشند.

سخن از شهریارانِ هزار و یک شب نیست،

نه از حرمسراهای امیرانِ ستودهٔ شما،

سخن از پایتختِ جنونی‌ست در کابل

 که کودک‌دختران سیزده ساله

چون کنیزه‌کانِ دارالخلافه

به فرمانِ امیرالمؤمنین

چشمِ آگاهی بر آفاق می‌بندند.

در عصرِ آلوده‌گی هوای آسوده‌گی

واژه‌های عشقِ عتیقهٔ ترانه‌های شما

میلِ مردان متوهمی را ارضا می‌توانند،

آن‌گونه که روایت‌های رؤیایی حوران

سپاهیانِ انتحار را

به واپسین نبرد می‌بَرند،

برای کُشتن آزادی انسان

 و شورِ زیستن در عصیان.

گاه نسیان‌های مقدسِ آسمانی

ما را به اسرارِ آیینه‌هایی می‌رسانند که خود را می‌یابیم

با دردهای زمینی و انگار مشترک.

 


عزیزالله ایما

پس از توفان‌ها

من به اعجازِ پیامبرانِ مرده می‌اندیشم

و به هنوزی که خط و خطه‌های خون

رنگِ آیاتِ آیینی دارند.

ناقوس‌های ناتمام،

تکبیرهای صبح و شام،

مزامیرِ زمینی و آسمانی نیایشگاه‌ها،

انگار طبلِ نبردِ دیگری می‌نوازند،

آن‌سوی سمفونیِ تلخ و خاموشِ آواهای خفه و خفته در خواب‌های ابدی.

من به اعجازِ پیامبرانِ مرده می‌اندیشم

و به نمادهای بالندهٔ گورستان‌های گنهکارانِ بزرگ،

در آرامشِ پس از توفان‌ها.

عزیزالله ایما

آن‌سوی هذیان‌ها

هر هجومی از قحطیِ منطق آغاز می‌شود،

وقتی تمدن‌ها نشانِ تیر و شمشیر دارند

و ویرانگرترین گلوله‌ها از عظمت انسان سخن می‌گویند،

من و تو تکرارِ هذیان‌های هزاران ساله ایم،

من و تو ادامهٔ امواجِ نای‌های ناله ایم.

هر هجومی از قحطی منطق آغاز می‌شود،

زبانِ مهاجمانِ مقدس‌ترین جنگ‌های جهان لال است.

هنوز

من از پرنده‌گان می‌آموزم

زبانِ باهمیِ پرواز را،

من از مورچه‌گان می‌آموزم

زبانِ ظریف‌ترین راز را.

عزیزالله ایما

دیدیم که، شاید

دیدیم که

فرمانروایانِ فاسدِ چپ‌

برای برابری سر بُریدند،

و حاکمانِ راست‌

برای رضای خدا خون ریختند،

فاشیست‌ها برای اثباتِ برتریِ تبار

آتشِ انسان‌سوزِ نفرت افروختند،

ناسیونالیست‌ها برای تقدیسِ مرزها

تا پای جان جنگیدند.

دیدیم که

پارتیزان‌ها

نعش‌های کودکان را

در جنگلِ هنوز آتش‌نگرفته

با تفنگ‌های خالی از گلوله

به خاک سپردند.

ما دیدیم

برقِ نگاهِ هزینه‌پردازانِ سادهٔ جنگ را

بر درخشش ستاره‌گانِ شانه‎‌ها و نشانه‌های قهرمانانِ قاتل

آن‌سوی ویرانه‌های شهرهای خاکستری.

شاید آدم‌ها روزی بدانند

رازِ ماندگاری زمینِ زیبا را

و زبانِ همدلیِ همدیگر را هم،

شاید.

شاید آدم‌ها روزی بخندند

به نمادهای خونریزِ افتخارِ دیرینهٔ ملت‌ها،

شاید.

من به فرداهای شِگفتی

و به عجایب آینده باور دارم،

باورِ بی‌انتها.

عزیزالله ایما

نقش

در خاکِ خالی از هر اعجازی

انسان‌ها معجزه‌ساز اند.

می‌توان کوهی از کاه ساخت

و هذیان‌های التهابِ شبانهٔ  شاعری را که هرگز شعری نسروده‌است

با شیپورِ تندِ بادهای سترون

از کوچه‌های بن‌بستِ اوهامِ هرزه‌گردان

به آسمان بُرد،

اما نمی‌توان پیشوایانی را باور کرد که با خون

خدای بزرگی آفریده‌اند.

عزیزالله ایما

برزخ بازیگران

به مظلوم‌ترین پناهجویان جهان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدرت را با تیرهای ارتشِ سرخ در جنگِ سرد کشتند،

مادرت عروسِ مردی شد که سال‌ها مجاهدان را می‌ستود،

تو هنوز وامداری

تا پول‌های دکاندارِ سرِ کوچه‌یی را

در پشاور بپردازی.

در سرحد

دخترانِ نادار

ده ساله ازداواج می‌کنند،

تو هنوز نُه ساله ای!

و به رؤیاهای برادری که دنبال پدر

به انتحار رسید

هرگز تعبیری نخواهی یافت.

هنوز هزاران معلولِ تبعیدی بی دست و پا

برای گرسنه نمردن

شعارهای مودودی و خمینی را فریاد می‌زنند:

«مسلمانان جهان متحد شوید!»

مدرسه‌های مغزشویی پشاور و مشهد

نانِ رایگان می‌دهند

به کودکانی که آماده اند

در همه جنگ‌های نیابتی جان بدهند.

تو هنوز نُه ساله ای!

فردا امیرالمؤمنین درب همه آموزشگاه‌ها را به روی تو خواهد بست،

آن‌گونه که حاکمانِ اسلام‌آباد

همه راه‌ها را برای راندن تو می‌بندند.

تو ناگزیری

پیش ازآن‌که ده ساله شوی

شبی پنهانی

به خیلِ آواره‌گانِ دیگری بپیوندی،

تا شانه‌هایت

مُهر عبورِ مرزبانانِ شلاق به‌دستِ جمهوری اسلامی ایران را بخورد.

شاید هم مثلِ بسیاری از بی‌پناهان پردرد

با شلیکِ شکارچیان مرزی

همه رنج‌هایت را به فراموشی بسپاری

و به آرامشِ جاودانه‌یی برسی،

شاید!

عزیزالله ایما

کابل

کوچه‌های خاموش،

بانگ بلندگوهای مسجد،

آیه‌های اضطراب،

شهری که می‌ترسد انگار

از شبحِ امیرالمؤمنینی که زیرِ لحافِ خدا خوابیده‌است.

عزیزالله ایما

فاصله

من به خشک شدنِ چشمه‌های حیاتِ تشنه‌گان می‌اندیشم،

تا ماندن در عزای داستان‌های زوالِ شکوهِ باستان.

آن‌هایی که هنوز روایتِ عبورِ سوارانی را از روی پیکرهای کودکانِ دهکده‌های دورِ سده‌های نخستین نشنیده‌اند،

فقط به کتیبه‌ها و کاخ‌هایی می‌بالند که نشانی از رنج‌های رفته‌گان ندارند.

این آیه‌های مصیبتی که پرسشی را برنمی‌تابند

از آسمانِ چه تمدنی فرودآمده‌اند که ما را پیوسته به سکوتِ مقدسی فرامی‌خوانند؟

من دورم، دور از آن نفرت‌های میراثی و مِهرهای مرده،

من دورم، دور از نازیدن به پارینه پیروزی‌ها،

من دورم، خیلی دور از همه دیروزی‌ها.

عزیزالله ایما