هنوز و امروز

به مادر عزیز و جوانمرگم حضرت بی‌بی ساره

در اسطوره‌های فرمانروایانِ ویرانی
بوم را شوم می‌انگارند.
من عاشق بوم‌های روایتگر ام
که با چشمانِ زیرک و زیبا
روزگاران گذشته را می‌سرایند،
من عاشق بوم‌های حکایتگر ام،
باآن‌که هیچ بومی به زبان آدمی سخن نگفته‌است.

در گذرگاهِ تندبادهای بربادی
چراغی روشن نمی‌ماند؟
فانوس‌های روشنی راه
در شیشه‌های شکسته می‌سوزند.

خانه‌ام، اما تاریک،
با این‌همه حادثه،
با این‌همه فاجعه،
با این‌همه …
هیچ زنی چون «فروغ»
از آن «خانه [که] سیاه است»
عبور نکرد،
نه خالده، نه حمیرا،
نه زینت و لیلا.

چه بلند است پلِ پریدن‌ها
و چه سخت راهِ رسیدن به ژرفاها،
آن‌گاه که کسانی می‌توانند
از تنگناها بگذرند،
از خاکسترِ داغِ ویرانه‌ها،
از میان مرده‌گانِ سوخته،
تا با لکاته‌ها همبستر شوند.
و زنانی با لبان اثیری
دهان پیرمردان خنزر‌پنزری را ببوسند.
کسانی هم
اسیرِ تماشای نمایش مردانی می‌شوند
که برای آب زدنِ آتش درون،
زن تنهایی را
جلوِ جلوۀ آفتاب
کنارِ رودخانۀ بی‌آب
و در برابر چشمانِ شاهی با دو شمشیر*
می‌بلعند.

مادرِ قابیل
حوایی‌ست که از سفره‌های بهشت
فقط سیب سرخی را خورده‌است
و گندمی را که فرزندانش را
محتاج و معتاد نان کرده‌است.

آدم
سرنوشتِ سوزناکِ ابراهیم را نمی‌دانست،
ابراهیم
از کوره‌های آدمسوزیِ کودکانش بی‌خبر بود.
هیچ پیمبری
از دستانِ خونالودِ پیروانش پیش‌نگفت
مادرم، اما
پیش از آن‌که در اردیبهشتی بمیرد
برای سرنوشتِ نامعلومِ فرزندانش اشک می‌ریخت،
ما می‌خندیدیم
نه مرگ را باور می‌کردیم و نه هم توفان فردا را.

دیری‌ست
پرنده‌گانی را که از زهدانی به زندانی برگشته‌اند
امیدِ پروازی نیست،
انگار این خاک
هنوز هوای هیچ میلادی ندارد.

عزیزالله ایما


*اشاره به قتل فرخنده – دختری که در جلو چشم مردم توسط کسانی که انگار به دفاع از دین و قرآن برخاسته‌اند، در جوار زیارت شاه‌دوشمشیره دریده و سوختانده می‌شود.

خدایان خاک

آن‌جا در آن سوى خاک
حسِ آزادی می‌کردم
– حتا آن‌دم که زرهپوش‌های ارتش بیگانه از کنارم می‌گذشتند –
لبخند را فراموش نمی‌کردم
و حسرتی را در چشمانِ عسکر و افسرِ اسیرِ ماشیندارِ آمادۀ آتش
می‌خواندم.
این‌جا درین گوشۀ خاک
– صدای پای سربازِ هیچ ارتشی را نمی‌شنوم –
حس آزادی نمی‌کنم
و چشمانِ دریاییِ دوستی
روایتِ حسرتی را در چشمانم می‌خواند.

آن بالاها
خدایان خاک
سرود سرنوشت می‌سرایند
با دریغی در آغاز:
«آه اگر آدمی آزاد باشد!»

عزیزالله ایما

حقیقت

من خوابم
تو خوابی
لحظه‌یی که بیدار می‌شویم
رؤیاهای مان نیز بیدار می‌شوند
و آن‌گاه می‌جنگیم
برای حقیقتی.
حقیقتِ من رؤیاست
حقیقتِ تو رؤیاست
فقط زخم‌ها
حقیقتِ درد اند
دردِ گُمشده از افسونِ مقدس
دردِ گُمشده از افیون مقدس.

عزیزالله ایما

قصۀ کوتاه

ای خاکی که نخواسته دور شدم از تو
ای زمینِ آلوده به اشک‌های کودکی‌م!
آنی که خونِ گرمِ جوانی‌م را ریخت
هنوز هجای آزادی بر لب دارد
آن مفسرِ بزرگِ آیاتِ ویرانی
خانه‌آبادی که از ویرانه می‌گریزد.

دریغا!
درخت‌های کهنسالِ کنارِ خیابان را بریدند*
من در زخم‌های آن‌ها
قصۀ کوتاه تاریخی را می‌خواندم
تاریخی که فقط گلوله‌ها رأی می‌دادند
در میدانِ کلانِ مردمسالاری
پشتِ دیوارهای شکستۀ شورا و دارالامان.

گوش‌هایم باز اند
صدای زوزه‌های شب را خوب می‌دانم
در جرگۀ گرگان
پیوسته از مظلومیتِ گوسپندان سخن می‌رانند.

عزیزالله ایما

*روزی که درخت‌های خیابان دارالامان را بریدند.

آه ای قربانی!

صدای خنده‌های بلندِ درون کاخ‌ها
به روی تو نیست
به روی آینه است
آینه‌یی که تصویرهای کوچک را
بزرگ می‌نمایاند
آه ای قربانی!
دست‌هایی که از پشتِ پنجرۀ قصرهای قدرت
تکان می‌خورند
برای تو نیستند
برای برپاییِ آشوب‌های بی‌پایان اند.
بینی‌های بازرگانانِ جنگ
بوی باروت
بوی خون
بوی برهنه‌گی تن
تنِ سوختۀ زن را
نمی‌دانند.
بازرگانان جنگ
بوی معامله را خوب می‌دانند
فقط به تازه‌ترین تصویرها
به دقت نگاه کن
آه ای قربانی!

عزیزالله ایما

انتظار

در زادروزم مى خندم
به پيراهنى كه هنوز بر تن نكرده ام
و به كفش هاى نپوشيده يى كه كهنه شده اند.

مادرم مى خنديد
وقتى از تولد دوباره سخن مى گفتم
«آدم ها يكبار زاده مى شوند!»

عزیزالله ایما

بازی بزرگ و کوچک


در تلخ‌ترین اندوهی که گریبانم را می‌گیرد
کسی جان می‌کند، اما نمی‌میرد.

یکی در اسارت می‌میرد
یکی در آزادی
غریقِ در گردابِ عمیق
دست و پا می‌زند
برای تنهاییِ همنفسی
برای در بندی بودن
نه برای آزادی.
مردن آسان است
مردن ارزان است
در سرزمین‌های دور
آن‌جا که سربازانی
– نظمِ دهکده‌یی را برهم‌می‌زنند –
برای نظم جهانی می‌جنگند
و زبانِ زهرخندِ دخترکان روستا را
هرگز نمی‌دانند.
اسیرانِ آزاد
رهاترین آدم‌های این عصر اند
عصرِ قفس‌های نامرئی
عصر زنجیرهای مجازی.
در اعلامیۀ حقوق
  – حتا حقوق حیوانات – آمده‌ا‌ست
کسی دستِ غریقِ در گردابِ عمیق را نمی‌گیرد.
باید روی آب ماند
باید فریاد زد:
کمک!
تا تماشاگران
نخست اندوهِ شان را در «سِلفی»
به نمایش بگذارند.
آه!
برای گرفتن عکس‌های واپسین تپیدن‌هایت
عکاس ماهری که با وسایلِ ایمنی زیرِ آب زده‌بود
از پشتِ بلندگویِ جایزۀ جهانی می‌گریست
همه می‌گریستند.

آب‌ها مرز دارند
خاک‌ها مرز دارند
مردن در آب‌های بیگانه
مردن در خاک‌های بیگانه
گم‌شدن است
گم‌شدن از خط
گم‌شدن از خط‌خطیِ شناسنامه‌ها
غایب‌شدن از چشم‌اندازهایی که حد دارند و سرحد.
من مرزی نمی‌شناسم
تو مرزی نمی‌شناسی
زیرا منی که در این‌سوی جهانم
و تویی که در آن‌سوی آب‌ها
در اندوهِ دورترین انسان این سیاره می‌گرییم
و چاره می‌جوییم برای بیچاره‌گی‌ها.
میانِ مرزی که من و تو نمی‌شناسیم
و مرزی که جهانگشایان و بازرگانانِ آسمانی و زمینی مرگ
و همۀ آن‌هایی که به حقیقتِ خود و حقیقتِ مطلق باور دارند
نشناخته‌اند و نمی‌شناسند
توفیرِ فراوانی‌ست.
روی چهاردیوارِ ویرانه‌های میدانِ بازیِ بزرگ و کوچک
چهارکلاه‌های چهارراهِ اقتدار
با رنگِ نیرنگ و با خونِ سرسپرده‌گان
هنوز «زنده باد» و «مرده باد» می‌نویسند
انگار از سِحر سخن اصلیِ کتیبه‌های کاذب پیمبران جنگ
– یا من یا هیچ‌کس دیگری –
در عصر انفجار
 اعجازی می‌جویند.
نه فرزندانِ بی‌پدرِ جنگ سرد از دنیا انتقام می‌گیرند
نه جهان از جهلِ جنگجویانی که به خدای خونخواری ایمان آورده‌اند.
گلوله‌ها مجانی نیستند
گلوله‌ها از تخمِ تریاک می‌رویند
از افیونِ زمینیِ ایزدان
گلوله‌ها جادویی اند
می‌کشند، گاه بی‌آن‌که قطره‌خونی بریزد
گلوله‌ها آماجی دارند و موجی
چون موجِ صدای مادرِ بمب‌ها
موجی که جنینِ مادران حاملۀ ننگرهار را
سِقط می‌کند
– نه به تأویلِ ملی‌گرایانۀ ترامپ –
تا مادران نیویارک
فرزندانِ سالمی به دنیا بیاورند
.«بنی‌آدم اعضای یکدیگر اند»

سیاست با جنایت پهلو می‌زند
وقتی درفش‌های آشتی
بر زمینِ خونینِ معامله برافراشته می‌شوند
زنانِ عاشق
پس از واپسین نبردِ بی‌سرانجام
آن‌سوی صف‌های شکستۀ مردان
ترانۀ تنهاییِ جاودانه را
از دریچۀ رو به باغستان‌های سوخته می‌گریند.
من و تو هم
بی‌آن‌که نشان و نشانیِ یکدیگر را بدانیم
می‌گرییم
در اندوهِ دورترین انسان این سیاره.

عزیزالله ایما

تاریکی روایت رفتنی‌ست

ارابه‌های افتخارهای دروغین
از خیابان‌های خونین
می‌گذرند
جنگ سرد به پایان رسیده‌است
جنگ قدرت ادامه دارد
دریغا
حقیقت هنوز همصدا با گلوله‌هاست!
«تبسم» حقیقتِ گلِ شگفته‌یی‌ست
که سرش را از تن جدا کرده‌اند
«فرخنده» حقیقتِ زنی که زنده زنده سوخت
در برابر چشمانِ تماشاگرِ شهری
شهری پُر از مردانِ دین‌فروش
شهری پُر از قاچاقچیانِ چاق
دزدان چله
و چپاولگرانِ مقدس.

سگ‌های گرسنۀ شهر
دور از سایۀ صف‌های رأی‌فروشان
بر بازرگانانِ «دموکراسی» می‌جفند.

شاعری
ایستاده بر بلندای تنهایی
رو به رودخانه‌یی که سنگ‌ها
صدایش را بلند کرده‌اند
انگار برای اکثریت خاموشی
می‌خواند:
انگشتانِ روشنِ انتخاب
دستارِ طالبانیِ شب را
آتش می‌زنند
انگشتانِ بریده‌شدۀ امید
تاکستان‌های سوخته را
آب می‌دهند
دخترکانِ کوچه‌های ویرانه و تنگِ آزادی
پیوسته به آفتاب نامه می‌نویسند

تاریکی روایتِ رفتنی‌ست!

عزیزالله ایما

*انگشت روشن، انگشت رنگ شدهٔ رأی دهنده است. طالبان انگشتانی را که رنگ رأی داشتند، می‌بریدند.