زنها هنوز در سرودهای شما روحی ندارند، دریغا!
زنها تن اند، تنها تن،
با طعمی از شیرینی هزار سالهٔ لبان،
مستیِ شرابِ چشمان،
بویی از عطرِ دیرینهٔ زلفان،
و باریکی ناممکنِ میان.
زنها هنوز معشوقههای واقعی شما نیستند،
تا خطهای سرخِ ممنوعه و محجوبِ زخمهایشان را بخوانید،
آنجا که زندهگی زندانِ زنان است،
آنجا که چهار زن اسیرِ هر مردی میتوانند باشند.
سخن از شهریارانِ هزار و یک شب نیست،
نه از حرمسراهای امیرانِ ستودهٔ شما،
سخن از پایتختِ جنونیست در کابل
که کودکدختران سیزده ساله
چون کنیزهکانِ دارالخلافه
به فرمانِ امیرالمؤمنین
چشمِ آگاهی بر آفاق میبندند.
در عصرِ آلودهگی هوای آسودهگی
واژههای عشقِ عتیقهٔ ترانههای شما
میلِ مردان متوهمی را ارضا میتوانند،
آنگونه که روایتهای رؤیایی حوران
سپاهیانِ انتحار را
به واپسین نبرد میبَرند،
برای کُشتن آزادی انسان
و شورِ زیستن در عصیان.
گاه نسیانهای مقدسِ آسمانی
ما را به اسرارِ آیینههایی میرسانند که خود را مییابیم
با دردهای زمینی و انگار مشترک.
■
عزیزالله ایما