دریغی دیگر

می‌ستایند شمشیرهای خونینِ جنگاورانِ جهانخوار را،

می‌ستایند عجایبِ تمدن‌هایی را که هر خشت و سنگِ آن بوی عرقِ ملیون‌ها مردهٔ مظلومی می‌دهد

 و شگفت‌زده می‌شوند از شکوهِ کلماتِ کُشندهٔ کتاب‌های کهنهٔ کابوسِ کاهنانِ مقدس –

مستانِ افیونِ اعتیادِ آبایی،

مستانِ افسونِ سازهای سده‌ها تکراری،

مستانِ مسرورِ جام‌های سرنکشیده،

مستانِ مسحورِ معشوق‌های هرگز ندیده.

 دریغا! چه دیر گمشده‌ام را نیافته ام

در میانِ انبوهی از معتادانی که چشم‌های بیداری را پیوسته بسته اند،

تا گوشِ جان به روایت‌های رؤیایی پیمبران بگشایند.

آهای گمشده‌!

گمشدهٔ محکوم،

گمشدهٔ خاموشی که ژرفای نگاهت

بر رازِ هزاران سالهٔ ابلهی انسان می‌خندد.

عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

بیان دیدگاه