من زندانیِ کرانههای کابل بودم
هنگامی که غروبِ آهنگِ انگیزندهٔ زمزمههای تو
به شب و خموشیِ دلگیری میانجامید.
.
در ظلماتی که کنیزهکانِ معتادِ حرمسراهای مقدس
چراغهای مردهیی را از اتاقی به اتاقی میبرند،
من به تو میاندیشم
و به غیابِ منظومهٔ انسانی خورشیدهای تبعیدیِ سدهها،
در گریز از جزایرِ جنونی که پیروانِ پیامبرانِ رؤیاییِ خدایانِ مفقود
هنوز آوازهای حزینی را سورهٔ رهایی از هر بند میخوانند.
■
عزیزالله ایما