پدرم را در تبعید گُم کردم
آن روزهایی که مرا «افغانی پدرسگ» میگفتند،
برادرم در یک روز تابستان
پسازآن دشنامی که شنیدهبود
– آچیته گام اوغان –
هرگز به خانه برنگشت.
خانه گفتم،
تاریکخانهٔ پشت کارخانهیی که مالک مسلمان آن
تمام تحرکِ دستهای ریسندهٔ مادرم را
مدیونِ مدرسهٔ «مهاجرزویه» میدانست،
آنجا که مدرسِ نامهربان آن
پیوسته از مهربانی پیشوایان سخن میگفت.
من اما حالا همه آیاتِ بازارگانی مهربانی را خوب میدانم،
نه آوای «اتحاد اسلامی» مودودی را باور میکنم
و نه صدای نارسای سید جمالالدین را
و میدانم که
هیچ آیینی هنگام گریههای شبانهٔ مادرم
دوای دردهای او نشد،
هیچ آیینی مرهم زخمهای تازهٔ من نیست.
من اکنون آیات بازارگانی مهربانی را خوب میدانم!
■
عزیزالله ایما
*مهاجرزویه واژهٔ تحقیرآمیزی است که در پاکستان به فرزندان مهاجرانِ مجبور خطاب میشود. این شعر هم رابطه به وضعیت جاری آوارهگان فقیری دارد که دو نسل در پاکستان زیستهاند و اکنون که بدترین رژیم تروریستی در کابل حاکم است، به زور تفنگ و سرنیزه بیرون رانده میشوند.