در سالهای سرکوب، سالهای رنج و مرارت بیشمار، سالهایی که در کمتر کشوری گواه رویدادهایی به تلخی همهٔ تاریخ میتوان بود، سالهای روشنفکرکشی با تیغ و تیر کسانی که در برابر هم صفِ جنگ آراسته بودند. یکسو خلقیها با تکیه به دم و دستگاهِ ابر قدرتی شکنجهگاهها و کشتارگاهایی ساختند و نسلی از میهندوستان آگاه را گزیده گرفتند، بردند و کشتند و سوی دیگر تنظیمهایی که با سلاح اهدایی غرب و عرب، پیشازآنکه با قشون متجاوز بجنگند، مخالفان فکری خود را به همان بیرحمی دستگاه دولت خلقی حذف کردند و حتا گاه برای نابودی تحصیلکردهها و نیروهای خارج از دایرهٔ تنظیمی با ارتش تجاوزگر تعامل و هماهنگی کردند. حملهٔ همزمان از دو جانب به جبههٔ متشکل از شخصیتهای غیروابسته به تنظیمها در هرات، فراه و نورستان نمونههایی اند از عملکردِ مشترک حزب اسلامی و دولت خلقی. قتل سه هزار معلم فقط در ولایت وردک طی ده سال بنابر روایت یکی از اعضای حزب اسلامی نمونهٔ دیگر استبداد فکری جنگجویان نجاتِ افغانستان از استیلای کفر است. دولت خلقی نیز با امکانات بیشتر و با در دست داشتنِ قدرت، نخستین تصفیهٔحسابها را از صفوف دانشآموزان، دانشجویان و آموزگاران آغاز کرد. در آن سالها مکتبها و دانشگاهها جاهای جدالهایی بودند که منجر به بزرگترین اعتراضها و تظاهرات دانشآموزان و دانشجویان شدند. کابل شهری که در تبِ مخالفت با سربازانِ همهجا حاضرِ خارجی فریاد درد سرمیداد و آرامشی نداشت. بزرگترین راهپیمایی مردم که از دانشگاه کابل آغاز شد و با شعار فقط «آزادی» در چهارراه دهمزنگ با سرکوب بیپیشینهٔ دستگاه دولت مواجه شد. این راهپیمایی و خیزش مردمی بهدور از سایهٔ پانزده تنظیم از نگاه نظم، انسجام و شرکت طیفهای گوناگون مردم بسیار متفاوتتر از جنبشهایی بود که در جمهوری چهارم سرکوب شدند. دهمزنگ همانگونه که گواه کشتهشدن هزاران تن زندانی پس از آن قیامی که میتوانست رژیم را به سوی پرتگاه سقوط ببرد، بود، شاهد خون کشتهگان جنبش روشنایی – در یک معاملهٔ روشنفکرنمایان و تنظیمیهای آزمند – نیز است.
در آن سالها پس از بگیر و ببندها مدتی ترکِ دانشگاه کردم، درس رسمی کمترین دغدغهیی بود که داشتم. در جنب مبارزهٔ مخفی بر ضدِ بیداد، یکی از پاتوقهای همیشهگی لحظههای فراغتِ آن روزهای سخت کتابخانهٔ عامه بود. سالون مطالعهٔ کتاب در منزل بالا در ساعتهای رسمی و سالون کوچک مطالعهٔ مجلهها و روزنامهها نزدیک دروازهٔ ورودی عمارت دیگری که ضمیمهٔ کتابخانه بود، به یُمن حضورِ حیدری وجودی تا شامگاه و در اوقات غیررسمی نیز میزبان همه بود. آشنایی پیشینه و از زمان کودکی با حیدری و جودی و نیلاب رحیمی زمینهٔ دیدار واصف باختری را برایم مساعد کرد. در دیدار نخست فقط شنونده بودم و سراپا گوش. در دومین دیدار که بازهم در شعبهٔ مجلات و روزنامههای کتابخانهٔ عامه میسر شد، واصف باختری در بارهٔ قاری عبدالله حرف میزد. برای من آنگاه قاری عبدالله نامی بود بالای لوح دَر مکتبی در نوآباد – جانب جنوبغرب چهارراه صدارت – که با خاطرهٔ عبور از آن کوچهٔ کودکیها پیوندی داشت، با چند شعری که از او در کتابهای درسی خوانده بودم. واصف باختری علاوه بر سرودههایی که از قاری عبدالله خواند و شرحی در مورد اشعار او داد، همه زوایای شخصیت قاری را با بینهها و جزییاتی در مورد علایق عرفانی او، شناخت او از ابن عربی و پیشگامی او در تهیهٔ درسنامهها و به ویژه آموزش عروض برای شاگردان و شاعران و هم از تعلق خاطر قاری به نمایشنامهها گفت. در جریان توضیح دانستم که سخنان واصف باختری پاسخ به پرسش یکی از مخاطبانِ نشسته در جمع است. خاموشیِ در پایان سخن نشان میداد که برای پرسنده جایی برای پرسش دیگر نمانده است. این دیدارها تا آنجا ادامه یافت که گاه واصف باختری سری به فروشگاه سیار من و برادرم هم میزد. پاتوق دیگر کتابفروشی شمس اوغلی واقع چهارراه صدارت بود. به کتابفروشی که نزدیک ایستگاه مسافربرهای شهری بود، پنجشنبهها و پایان هفتهها بارها پیش از رفتن به سوی خانه سری میزدم و کتابی میخریدم. دو بار واصف باختری را در روزهایی که سخت دلتنگ معلوم میشد و از اتحادیهٔ نویسندهگان مستقیم راه آن کتابفروشی را که با فروشندهٔ آن آشنایی دیرینهیی هم داشت، پیش گرفته بود، آنجا دیدم. هردوبار استاد را تا خانهٔشان در کلولهپشته همراهی کردم. بار نخست دو تن دیگری هم بودند که یکی از آنها خواهش نوشتن مقدمهیی بر دفتر شعرهای خود داشت، در نزدیک پارک شهرنو با آنها خداحافظی کرد.
در مقدمههایی که واصف باختری بر مجموعههای شعری شاعران جوان مینوشت جای نقد را تقریظ گرفتهبود و این کار ناشی از فهمِ وضعیت حاکم بر ادبیات و امید رویشی در مزرعهٔ توفانزده و بربادرفته میتوانست باشد. شاعرانی که آغازگران خیلی خوب بودند و نمونههای نخستین آفریدههایشان در سطح ادبیات پارسی ستودنی بودند، در برابر استبداد سینه سپر کردند و با جان خطر، زود رفتند. داؤود سرمد که شروع درخشانی در شعر پیشانیمایی داشت و شعرهای او در نشریههای فرامرزی پارسی هم انتشار یافته بودند، بیگناه در اعدامگاه مشهور به «پولیگون» پلچرخی هنگامی که هنوز ۲۹ سال داشت، تیرباران شد. آنگونه که فروغ گویی سفر ابدی زودرس خود را حس میکرد، گفته بود:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهارِ روشن از امواج نور
بیگناهی سرمد هم در متن ماندگارِ تاریخ، قلبِ قاتلانِ ستمگر را چون چوب و طنابِ دار از شرم میلرزاند.
سرمد از شرمِ بیگناهی ما
چوبِ دار و طناب میلرزد
حیدر لهیب که شهامتِ نوسرودن در روزگاری را داشت که عصای ملکالشعرا هم نشاندهندۀ راهی به عقب بود و هم تهدیدی برای پیشرفتن.* شعرهای آغازین او مژدهگانی شکوهی داشت، به سخن واصف باختری در مصاحبه با رحیم رفعت که «اگر او در کورۀ فاشیزم زنده سوزانده نمیشد، سرودپرداز شگفتی میداشتیم.»
مینا کشور کمال دختر یکی از جنرالان دولت شاهی که از خانوادهٔ مشهور کنری سر بلند کرده بود، آغازگرِ عصیانگری در شعر نو افغانستان بود. این جرقهٔ سرکش در ۳۲ سالهگی توسط عوامل استخبارات رژیم خلقی و با همدستی حکمتیار خاموش شد. بر شعری از مینا کشور کمال یک هنرمند کوریایی آهنگی نیز ساخته است. باری هم برای یک کار شخصی من و عبدالاحد عیار با پسر کاکای آن زن مبارز – سید حامد – در سیلو و در منزل شخصیشان – جایی نزدیک به دانشگاه کابل، جایی که مینا کشور کمال آنجا بزرگ شدهبود – دیداری داشتیم. سعی برای یافتن دستنوشتهها و کارهای اولین و دیگرِ مینا کشور کمال کار سهلی نبود و نیست. قیام یک زن چپگرا در درون خانوادهیی مذهبی – که برادرش سید ظُهرالدین مشتزن معروف و یکی از استادان برجسته و مربی قهرمانانی چون عبدالحی جاوید و انور سلام در ورزش مشتزنی افغانستان بود، در جنگِ ضدِ اشغال به تنظیم جمعیت پیوست – در جامعهٔ سخت زنستیز خود طلیعهٔ منظومهییست حماسی.
و …
پس از طرح فضای باز «گلاسنوست» و «پرسترویکا» اصلاحات اقتصادی گرباچف انگار یخهای اختناق شدید در کشور میشکست. سیاست دنبالهروهای قدرتهای بزرگ استفاده از ذهنیت مردم به سود و سودای فردای حضور در حاکمیت نیز ناگزیرِ تغییراتی گردید. آزادی برگزاری محافل فرهنگی و اجتماعی راه را به شکلگیری کانونها و بنیادهای فرهنگی و اجتماعی باز کرد. انجمن فرهنگی سنایی از سوی مردم غزنه، کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی از سوی رهبری اسماعیلیها در کابل و درهٔ کیان بغلان و یک مرکز بزرگی به نام کانون دوستداران مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی در شهر کابل تأسیس شد. کانون دوستداران مولانا محوری شد برای همه محافلی که پیشتر در کابل فعالیت داشتند. سه محفل فعال وجود داشت. نخستین در خانهٔ دکتور عبدالاحمد جاوید گردهماییهای سالیانه را در رابطه به مولانا دایر میکرد که بیشترِ شرکتکنندهگان آن شخصیتهای دانشگاهی بودند. دومی محافل بزرگتر و نیمه رسمی را در خانهٔ کبرا حسینی واقع کوچهٔ گلفروشی شهرنو با شرکت عام مردم و حلقات صوفیانه برگزار میکرد. سومین محفل مولانا از سوی انجینیر کریم رحیمی در منزل شخصی او که در جنب لیسهٔ زرغونه موقعیت داشت، دایر میگردید، بیشتر شخصیتهای چپ ضدِ حاکمیت حزب خلق را گردِ هم میآورد. عجیب اینکه حضور واصف باختری در هر سه محفل حضورِ رهبریکننده و گردانندهٔ همایشهای زیر نام مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی بود. در نشست مؤسسان کانون دوستداران مولانا که من جوانترین شرکتکننده بودم، واصف باختری رییس کانون انتخاب شد. برای من که هنوز دانشجو بودم و خود را از نظر تحصیل و تجربه شایستهٔ مسؤولیت نشریهیی نمیدانستم، پیشنهادِ مدیریت نای شد که پس از ماهی با تأکید استاد واصف باختری مسؤول مجله شدم. نای نخستین تجربهٔ روزنامهنگاری برایم بود. زمانی نوشتهٔ طولانی یکی از پژوهشگرانی را که حق استادی هم بالایم داشت از چهارده صفحه به چهار صفحه کاستم و ویرایش کردم، استاد واصف باختری خندید و گفت «همین کافیست، من نگارنده را قانع میسازم.» تشویشی که داشتم رفع شد و پس از آن با اعتماد بیشتر کارم را ادامه دادم. در بارهٔ نشر شعرِ کوبنده و تندی که انعکاسی از احساسات آنروزهایم بود، نهادهای ادبی دولتی را زیر سؤال بردهبود و جای نشر آن مجلهٔ نای نبود، هرگز حرفی به زبان نیاورد. وقتی هم که برای عبور از سانسور دولتی مجموعه اشعارم را که چنان متمرکز بر اعتراض و ضدیت با دولت بود که گاه انسجام و نظم شعری را هم برهم زدهبود، به جای شمارهٔ سوم نای منتشر کردم، سخن مخالفی نگفت. اینها شناختم را از واصف باختری عمیقتر میکرد.
شعر واصف باختری در ادامهٔ شعر نو پارسی جایگاه ویژهٔ خود را دارد. جایگاهی که او را در صف بزرگان شعرِ پس از نیما قرار دادهاست. مقایسهٔ واصف باختری با کسی و کسانی سخن سخیف و سبکی میتواند باشد. برای شعر خوب نمیتوان مقیاسی قایل شد. شعر بدعت و بدیهت است و آفرینش و خلقت در زبان.
در چهار دهه چهار گروه شعری در افغانستان شکل گرفت. گروه نخست در درون مبارزه و مخالفت با دولتهای دستنشانده سر بلند کردند. شاعران این گروه – سوای اندک کسانی – در دهکدهها و ولایات دور گمنام ماندند و یا در هنگامهٔ مبارزه زندانی و کشته شدند. جای انتشار شعر این شاعران فقط شبنامهها و آهنگهای اعتراضی آوازخوانان بود. گروه دوم شاعرانی اند که در مطبوعات رسمی جمهوری دوم و سوم نامهای آشنایی بودند و تا امروز برخوردار از شهرت اند. خط فاصلی هم میان شاعران دولتی وشاعرانی که از مطبوعات و بلندگوهای رسمی صدا بلند میکردند، وجود دارد، اما در کل شاعران این گروه نزدیکیهایی به هم میرسانند. گروه سوم کسانی اند که حضور فزیکی در جبهههای متقابل نداشتند، دور از گروه اول و دوم قلم زدهاند، اما با تعهد و مسؤولیت اجتماعی. عفیف باختری نمایندهٔ دقیق این جریان میتواند باشد. او نهتنها شعرهایش را در جمهوری دوم و سوم منتشر نکرد، از نزدیکی و آشنایی با شاعران مشهور گروه دوم هم دوری میکرد. به یاد دارم که زمانی در فروشگاه سیار به دیدنم آمده بود، حتا از دست دادن به سه تن از شاعران مشهور آن زمان خودداری کرد. آنها هم عفیف را نمیشناختند. عفیف باختری پس از سالها شاعری در جمهوری چهارم که مردم آن را جمهوری فساد نیز نامیده اند، شعرهایش را منتشر کرد و با نسلی از شاعران جوان رابطه برقرار کرد. گروه چهارم شاعران در تبعید اند. شاعران این گروه از یکسو آشنا با شعر جهان اند و از سوی دیگر جدا از اثرات محیطهای متفاوتِ غربت و چهگونهگی رابطههای دور با درون میهن نیستند.
کارهای همه دستههای یادشده و حتا اندک شاعران مستقل ازین دستهها هم با تنوع بیان و با گرایش و گردش آمیخته به شعر سنتی، شعر نو و شعر آزاد منجر به جریانی نشدند.
باید گفت که واصف باختری نامی آشنا برای همه گروههای یادشده است، با تأثیرگذاری حضوری بیشتر بر شعر گروه دوم.
واصف باختری هرگز از گذشتهٔ سیاسی خود سخنی به میان نیاورد و حتا در بارهٔ یارانی که برایش بسیار عزیز بودند، خاموشی اختیار کرد. در یک شبنشینی خودمانی که دوست دوران تحصیل واصف باختری در امریکا و همکار نزدیک او در تألیف و ترجمهٔ وزارت معارف – استاد قاسم خان پنجشیری – از حرمتگزاری مجید کلکانی نسبت به واصف باختری در مجلسی یاد کرد. استاد قاسم خان که در تهیهٔ درسنامههای فزیک و ریاضی مکتبها نقش مهمی داشت، از دوستان نزدیک مجید کلکانی نیز بود. در آن شب همه انتظار داشتند که واصف باختری سخنی در بارهٔ آن یاد خواهد گفت. آنگاه که شب از نیمه گذشته بود، واصف باختری با سیمای سخت اندوهگین فقط چند قطره اشک ریخت و دقایقی سرش را روی بالشتی که بر زانو داشت گذاشت و چیزی نگفت. مجید کلکانی که از پیشروان نثر سیاسی معاصر است، پس از ۳۹ سال سرفرازانه زیستن زیر شکنجهٔ دژخیمان خلقی جان داد. یگانه سرودهیی که از او به یادگار مانده است، از بهترین شعرهای نوِ افغانستان است. پارهٔ کوتاهی از آن سروده:
کنون کز دامن آزادۀ کُهپایهها دوری
مبادا با فضای زهرآگین سراب شهر خو گیری
مبادا کز پی اشک زلال اختران اینجا
اسیر جلوۀ افسونگر مردابها گردی
مبادا در هوای دلپذیر گرم آتش
اندرین ظلمتسرای سرد
محو تابش شبتابها گردی!
برای قطرهآبی اندرینجا در کنار چشمهساران تشنهکامان آبرو بر خاک میریزند
و بهر لقمۀ نانی
تهیدستان غرور خویش را در پیش پای سفلهگان
ای وای چه حسرتناک میریزند!
مجید کلکانی چون واصف باختری از آدمهای انگشتشماری بودند که در جنبش چپ افغانستان بر متنِ اندیشههای مارکس وقوفِ عمیقی داشتند. برخلاف دید دیگرگونِ یک عده، مجید کلکانی با مطالعهٔ جنبشهای چپ شرق آسیا، جنوبشرق آسیا و اروپای شرقی، بر جبههٔ آزادیبخش میهنی الجزایر درنگی میکند و با الهام از آن جنبش که احمد بن بلا – دوست نزدیک چهگوارا – نخستین رییسجمهور منتخب الجزایر رهبری آن را در یک کشور اشغالشدهٔ اسلامی داشت، اساس سازمان آزادیبخش مردم افغانستان را میگذارد.
پس از سالها دوری در غربتکدهٔ کالیفورنیا، واصف باختری در دیباچهٔ دفتر برگردانِ شعرهایی از شاعران جهان «آبهای شعر جهان آلوده نیستند» پیشکششده به رهنورد زریاب با نثری ستایشی فقط از زریاب و خانوادهٔ او یاد میکند. سطرهای پایانی سرنامه:
«…
مبارک باد، فرخنده باد!
هنگامی که سخن بر سر فرهنگ است، مرزهای میان زندهگان و مردهگان درهم میشکند.
شصت سالهگی رهنورد زریاب اعظم را به ابوالفضل بیهقی، به نصرالله منشی غزنوی، به فرامرز فرزند خداداد ارجانی و به نظامی گنجهیی شادباش میگویم.
بماناد و بمانید و بمانند!
هفدهم اکتوبر ۲۰۰۴»
واصف باختری رازهای سکوت سیاسی و ادبی سالها و سالهای پسین را که عوامل گوناگونی دارند، با خود به آرامش ابدی برد. درین باره کسی از پایان دوران روایتهای بزرگ و کمرنگ شدن مرجعیتها، محوریتها و مرکزیتها سخن گفته است و کسی از حزن غربتِ دور از همگنان و مخاطبان. اینکه مخاطب گوینده را بر سر سخن میآورد، مدتها از کثرت مخاطب در جامعهٔ مواجه با فقر مضاعف، نابرابری و ستمگری حاکمانه خبری نبوده است. تیراژ کتاب در افغانستان هنوز از هزار جلد بیش نیست. سرگذشتِ کتاب در افغانستان سرگذشت نردبان آسمان است که خود گواه آن بودهام. نردبان آسمان را که از سوی ریاست طبع و نشر دولتی در مطبعهٔ چاریکار چاپ شده بود و سالها پس از سقوط دولت خلقی در گدام مطبعه مانده بود، در واپسین سالهای حکومت مجاهدین و آمدن طالبان هیزم بخاری زمستان سردِ سال ۱۳۷۸ خورشیدی کسانی که آنجا میبودند، شد. واصف باختری باری در بارهٔ کتابی چاپشده به تیراژ ۵۰۰ جلد گفته بود: «اگر ۲۰۰ جلد آن به فروش برود، نویسنده اقبال دارد.»
■
عزیزالله ایما
۱۲ اسد (مرداد) ۱۴۰۲ خورشیدی
___________________________________________________________________________________________________
*اشاره به بلند کردن تایاق عبدالحق بیتاب است که واصف باختری را پس از سرودن نخستین شعر نو تهدید کرده بود که از تکرار چنین کاری بپرهیزد.