خدایانِ کوچکِ کابل

اینک فرورفته در اعماقِ ابتذالِ زمین
سخن از آسمان می‌گویی!

همۀ آب‌ها و باران‌های جهان
نمی‌توانند بوی بدِ فسادی را بشویند
که از باب‌های چهارگانۀ ارگ
تا کوچه‌های خدایانِ کوچک کابل
جاری‌ست.

آهای آتش‌بیارِ معرکه‌های میراثی
بگذار تفنگ‌های قاتلانی که تا واپسین گلوله
به روی مردم شلیک کرده‌اند
خالی بمانند، بگذار!
قاتلانی که پس از سال‌ها مشقِ سیاست
در صف‌های طولانیِ گرسنه‌گان و گدایان
فقط از نان سخن گفته‌اند،
برای مصافی دیگر.

ای وای چه کُشنده‌دردی داشتم
آن‌گاه که زخم‌هایم را می‌شمردم
تو در رکابِ سوارانی «هورا» می‌سرودی!
من زخم‌هایم را می‌شمردم
که تو بر بت‌های بزرگِ بیهوده‌گی
«تکبیر» سرمی‌دادی
ای سرایشگرِ شعرِ «پایداری»!

من زخم‌هایم را می‌شمارم
پیش‌ازآن‌که باِیستم
و تو از «آزادی» سخن می‌گویی
پیش‌ازآن‌که بندی را گسسته باشی!

من زخم‌هایم را می‌شمارم.

عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

بیان دیدگاه