این وِزوِزِ زمزمه‌های رازی


تو گفتی،

تو گفتی این‌جا سیرن‌ها سرود نمی‌خوانند،

 تبعیدیانِ کوهستان فاتحانِ مغرورِ جزیره‌یی نیستند!

تو گفتی،

تو گفتی خدایانِ خاک خوابند

 در سنگستان‌های بلندِ رو به دریای آبیِ آسمان!

دلِ سپاهیِ در سنگر را

پیش از رسیدنِ واپسین گلوله

 آوای اسراری اغوا می‌کند،

آن‌سان که دلِ کسانِ دیگر را پیش از مرگ

و پیش از آخرین بدرود،

اگر هم مردن جان سپردن نباشد.

 می‌بَرد مرا

 می‌دَرد مرا

 غریوِ غریبانۀ آوازی از آن‌سوی آب‌ها

نمی‌توانم گوش‌هایم را ببندم،

می‌سوزم

 در سوزِ صداهای نزدیک و دوری

نمی‌توانم خود را بخوابانم در گوشه‌های آفتابیِ آرامشی.

 این وِزوِزِ زمزمه‌های رازی که می‌خلد در جانم و فرومی‌رود تا استخوانم

جدا می‌سازد مرا از جایی

رها می‌سازد مرا از راهی،

این وِزوزِ زمزمه‌های رازی!

 عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

بیان دیدگاه