در قحط‌‌سال

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

من معنیِ فقدان را خوب می‌دانم،

من معنیِ انسان را خوب می‌دانم،

من معنیِ یزدان را خوب می‌دانم.

در روزهایی که همه چیزِمان کمتر از هیچ بود،

مهربان‌ترینان به پاداشی می‌اندیشیدند که نداشتیم

و جای ساده‌ترین لبخند را خشمی می‌گرفت،

خدا هم خاموش بود

و از چشم‌های آسمانی‌ش اشکی نمی‌چکید.

در خشکیِ همه کشت‌ها

گنجشک‌ها هم سرودی نمی‌خوانند.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفایی گُل‌های ساخته‌گیِ بلاهت بوده‌ام،

در قحط‌سالی که هر روز

گواهِ شگوفاییِ گُل‌های کاغذیِ حماقت بوده‌ام

در گلدان‌های بیهوده‌گی،

در ایوانِ نمایش،

در رواقِ قدرت،

و در گریبان‌های قهقهه‌های موفقِ فصل‌های خالی از فضیلت.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی سازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌سراید.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالی که کسی رازِ صندوق‌های بستۀ مقدس را نمی‌گشاید

و عقربه‌های قطب‌نماها

سر به اعماق نمی‌زنند.

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌راهه‌رفتن را خوب می‌دانم،

من در بستر رودخانه‌های خشکی قایق رانده‌ام،

سختیِ بی‌جاده رفتن را خوب می‌دانم.

در قحط‌سال زیسته‌ام،

در قحط‌سالِ عقل!



عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

بیان دیدگاه