جهان جای باورِ مقدسی نیست

در کویر

 تشنه‌گیِ خاک را هیچ بارانی نمی‌نشاند

و چکه‌های اشکِ اندوهِ زلالینۀ بهار

در گودال‌های فرودست مرداب می‌شوند.

درختانِ بلند

 ریشه در آب‌های ژرفی دارند

و دستانِ لرزان

 هرگز به شاخه‌های میوۀ عصیان نمی‌رسند.

طلوع دلگیری دارد کویر،

غروبِ دلگیرتر،

آن‌گاه که اشعۀ خورشید

سوزنِ سوزانی‌ست بر تنِ ایستاده‌گان

و خاموشی شب‌

رؤیای فریبای شُکوهِ رفتۀ خسته‌گانِ خفته.

در کویر به دنیا آمدم

و سال‌ها پس از آن که بادهای نفسگیر

خوابم را در آغوشِ بهشتیِ مادرم می‌آشفتند،

دهن‌های بازِ رو به آسمانِ زمینِ خشک و ترَک‌برداشته

 پیکرِ عزیزترین پیکم را بلعیدند.

گریستم

و با ‌همه فرود و فرازی که زیستم،

 می‌دانم که

 جهان جای باورِ مقدسی نیست!


عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

بیان دیدگاه