گذران

در سایۀ هولِ هیولا

نقشم را می‌خندم

می‌گریم.

پرتگاهِ آن‌سوی پرده‌های نمایش

دهنی دارد به پهنای بهشت و ژرفای دوزخ.

دخترانِ دلربایِ دنیای داد و گرفت

برهنه می‌شوند برای آگهی و آگهی

در سایۀ هولِ هیولا.

دستی بر سطحِ روشنِ آگاهیِ روشنفکرِ عصریِ عصر

دکمۀ پسند می‌فشارد.

بیدار

نقشِ‌برآب

از خواب می‌پرد

زنهار

بر سفارشِ دارویِ خواب‌آور

کلک می‌زند – «کلیک»!

آزادی را

بر فرمانِ گذران

بام تا شام

بی سَر و سُر

پای می‌کوبم و دست

در سایۀ هولِ هیولا.

عزیزالله ایما

دهانت بوی خون می‌دهد

سخن از من می‌گویی و از ما

دریغا!

دهانت بوی خون می‌دهد، اما

تبارنامه‌م را در تماشاخانۀ تمدنِ گلادیاتورهای روم

آتش زدم

شناسنامه‌م را در جست‌و‌جوی گورِ پدرم در ویرانه‌های برلین

به خاک سپردم

آن‌گاه که کسی دست بالا پیشاپیشِ پیشوا بانگ می‌زد:

آریایی!

آریایی!

گوش‌هایم را می‌بندم و در دورترین جنگلِ درد و تنهایی فریاد می‌زنم:

من از تبارِ پست‌ترین جانورانِ جهانم!

عزیزالله ایما

گلوله‌های ارتش سپید

شکاریان

از آب‌های فاجعه هم

ماهی می‌گیرند.

رودخانه‌ها یخ‌بسته

درختان

زیر بارِ برف کمر خم‌کرده‌اند.

شب

در قله‌های فتح‌نشدۀ ارتش سرخ

می‌ایستد.

گلوله‌های سردِ ارتش سپید

واپسین سوسوی چراغ‌های روستا را می‌کُشند

و غنچه‌های کفن‌پوشِ باغ را نیز

در آستانِ بهاری که بازخواهد گشت؟

من می‌گریم!

عزیزالله ایما

*روزِ قتلِ عام برفکوچ درۀ آبشار پنجشیر.

پناه می‌جویم

من پناهنده ام

بی‌هیچ شناسنامه‌یی از هیچ سرزمینی

گریزانِ مرزهای تبعیض.

مادرم را در ورزشگاهِ کابل تیرباران کردند*

مردم کف‌می‌زدند

در سنگسارِ همسرم

مردم سنگ‌ می‌زدند.

امروز
 واپسین بازماندۀ خانواده‌م را

خواهرم را دریدند

–  نه با شمشیرهای شاهِ دوشمشیر –

با چنگال و دندان

مردم گرگ شدند.*

من تنهاترین پناهجوی جهانم

بی‌هیچ شناسنامه‌یی.

عزیزالله ایما

*ورزشگاه در عصر طالبان کشتارگاه زنان بود. **اشاره به رویداد تکاندهندۀ قتل فرخنده توسط تندروان دینی.

زنده می‌بینم که چشمانِ تماشا قاتل است

سوسیالیزم

به گولاگ رسید

ناسیونال سوسیالیزم

به کوره‌های آدم سوزی

این‌ها عُقی اند بر عقلِ انسانِ نو

بازی دلخواهِ امپراتورانِ چناق

و دهشت اندازی کاشفانِ کشتن

در خراسان و شام و عراق

تفی اند بر جبین مؤمنانِ پیشرَو.

حالا

از پشتِ پنجره‌های دهکدۀ دنیای دیجیتال

می‌بینیم

سرخ‌جامه‌گانِ عبادتگاهی در میانمار

زنی را

از مادر بودایی

از پدر مسلمان

با شعله‌های آتش

برهنه می‌کنند

در برابرِ چشم و چشمکِ واقعه‌نگاران.

من

در متنِ دیده‌گانِ زن

فریادی را می‌خوانم:

باورم هرگز نمی‌آید که بودا قاتل است

زنده می‌بینم که چشمانِ تماشا قاتل است.

جهان

جهنمِ کودکانِ روهینگیا

آنگ سان سوچی

برندۀ جایزۀ صلحِ نوبل

با دیدنِ تنِ بریانِ مردان

از لذتِ سکوت سخن می‌گوید.

درین تاریکیِ افسرده می‌ترسم ز دَور و بَر

و از ژرفای خاموشیِ مردابِ دهن‌گستر

انگار

زمین خواب

زمان خواب

ضمیرِ تماشاگران خواب.

کسی از دورهای دور می‌خواند:

«خانه‌ ام آتش گرفت نم نم باران کجاست؟»

عزیزالله ایما

مرا به سنگ زنید

این واژه‌ها و کلمات، فشردۀ فریادِ نارسایی‌ست در روز سنگسارِ رخشانه دخترِ جوان غوری که آن‌جا نمایشنامۀ واقعی مذکرانۀ جهلِ تأریخ را به تکرار و با وحشتِ تمام در برابرِ چشمانِ تماشاگرِ تمدنِ انسان به اجرا درآوردند.

مرا به سنگ زنید!

من زنم

 شما مردید

و بار بارِ دگر

دَم ز نام و ننگ زنید

مرا به سنگ زنید!

رگانِ رابعه و زخم‌های انجمن‌م

گلویِ زهریِ معشوقه‌های محجوبم

مرا به سنگ زنید!

من زنم

 شما مردید

و بار بارِ دگر دَم ز نام و ننگ زنید!

مرا به دار چه‌کار؟

که از تپیدن و رقصِ تنم

مذکرانِ تماشا گناهکار شوند

مرا به سنگ زنید!

مرا به دار چه‌کار؟

من زنم چو «فرخنده»*

لگد زنید

بکوبید بر سر و فرقم

به تار تارِ پریشانِ زلفِ خونینم

ز خشم چنگ زنید

مرا به سنگ زنید!

ازین محیطِ پر از نعش سخت بیزارم!

نمی‌گشایم چشم

به سوی این همۀ مرده‌گانِ ایستاده

دگر بحل نکنید

 زود، بی‌درنگ زنید

مرا به سنگ زنید!

مرا به سنگ زنید!

من زنم «سیاه‌سرم»

گواهِ تلخیِ تأریخِ نرِ نرم

نه با تبر

 نه به تیر و نه با تفنگ زنید

مرا به سنگ زنید!

مرا به سنگ زنید!

عزیزالله ایما

*زن بیگناهی که جلو چشم مردم در شهر کابل دریده شد و به آتش کشیده شد.

جهان کوچک شده‌است

جهان کوچک شده‌است،

ترس‌های مان بزرگ.

تندروانِ مرزآیین

بوی بیگانه را خوب درمی‌یابند،

تا شورِ نفرین را

 چون مومنان برترِ دین

در جاده‌های نفسگیرِ هوایِ فرامدرن

بلند فریاد بزنند،

دور از مرگ‌های گرسنه‌گان

و دردهای دیگرِ زمان.

صدای برشت را همه‌جا می‌شنوی:

«میهن‌دوستی

یعنی نفرت از سرزمین‌های دیگران»

هابرماس

واپسین نفس‌های انسانی‌ش را فلسفیده‌است،

بنیامین

در آن‌سوی دیوارهای آلمان

جان سپرده‌است،

آدورنو و هورکهایمر

پیش از آن‌که گواهِ کوره‌های دیگری باشند

رفته اند،

چامسکی

از آتشِ افروختۀ خدایان سخن می‌گوید،

خدایانی که بهشت و دوزخ را زمینی ساخته‌‌اند.

فراریانِ دوزخِ خاک

هفت دریا را

بی‌باک

با کشتی‌های شکسته درمی‌نوردند

تا به ایستگاهِ قطارهای برزخِ انتظار برسند.

جهان کوچک شده‌است،

ترس‌های مان بزرگ.

عشقِ عیسا

پشتِ درهای بستۀ کلیسا

و در شکوهِ آرامشِ شامِ واتیکان

به خواب رفته‌است،

مدینۀ محمد

خزینه و هزینۀ هزاران لشکرِ با شمشیرِ بُران است

تا بتانِ تمدن را

سر بزنند.

جهان کوچک شده‌است،

کابل

کوچه کوچه خون گریست

تا آرامشِ خانۀ امنِ ابیت‌آباد

در نمایشِ هالیودی

برهم‌خورد.

نمی‌دانم چرا

حتا دیوانه‌گانِ عراق و افغانستان

بر نسخه‌های ضدِ ترورِ جهان

می‌خندند؟

جهان کوچک شده‌است

حاشیه‌نشینانِ پاریس

دردِ دیرینۀ هندوانِ آسمایی و کوی خرابات را

و یهودیانِ هرات را

می‌دانند.

قانونِ جنگل

درفشِ دریدنِ کثرت را

بر قله‌های قلت کوبیده است.

جهان کوچک شده‌‌است،

سال‌هاست که آزادی را

با سلاح و صلاحِ تاجران می‌جنگیم،

سال‌هاست که بازرگانانِ جنگ

با تفنگ، توپ، طالب، انتحاری

و هزار گونه بمب، موشک و شکاری

دلِ آسیا را و دلِ دنیای ما را کویده‌اند،

کو به کو و در به در دویده‌اند

و به قولِ پهلوان کابلِ قدیم:

«آخرش خویده‌اند!»

این ندای پهلوان

 – صدای آرزو – 

سکوتِ غرشِ شهانۀ تحکم است

 خروشِ موج‌های غالبِ «تبسم»* و

 شکستِ دربِ ارگ‌ها و قلعه‌های پُرقراول است.

جهان کوچک شده‌است،

کودکانِ فلسطینی

اگر بدانند که هیچ حماسه و فتحی

پیش از شکستنِ شیشه‌های کاخِ خوابِ «فتح»

و کشیدنِ ریشه‌های ریش ریشِ رویشِ «حماس»

از زمین و سرزمینِ درد

رونما نمی‌شود

سنگ‌های خشمِ خویش را

با گلوله‌ها بَدل نمی‌کنند.

جهان کوچک شده‌است

ترس‌های مان بزرگ!

عزیزالله ایما

*اشاره به دادخواهی بزرگی که درهای ارگ را شکست و مردم جنازۀ تبسم – دخترکی با گلوی بریده را – پیشاپیش صفِ ملیونی حمل می‌کردند. سازش سران قومی-تنظیمی مجال یک تحولِ ممکنِ دموکراتیک را ناممکن کرد.

حقیقت مرگ

حقیقتِ مرگ ترا

هیچ «هیأت حقیقت‌یابی» نیافت.

در پاریس و بروکسل

ساعتی پس از رویدادهایی که امروز و هرروز

در کابل و کندز تکرار می‌شوند

همه رهبرانِ جهان جامۀ سیاه پوشیدند

تا حقیقت مرگی را دریابند.

نعشِ حقیقت را و نقش حقیقتِ مرگِ ترا

هیچ هیأت حقیقت‌یابی نخواهد یافت

فقط برگ‌های مجازی

مرگت را

با فشارِ دکمۀ «پسند»

 تقبیح

تسلیت

دنبال می‌کنند.

چه کسی هستی و نیستیِ ترا

که هنوز شناسنامه‌یی نداری

باور خواهد کرد؟

آیا می‌توانی

در هنگامۀ خوابِ پیش از رفتنِ ابدی

بیدار شوی

 و «مرگ» را از پیشانیِ تقدیرت برداری؟

اگر

 «آری!»

پس حقیقت مرگت را هم

 روزی خودت خواهی یافت!



عزیزالله ایما