دریغا!

تاکستان‌های سوختۀ کوهدامن
سپدارانِ سیدخیل
چهارراه زنبق
شاهراهِ شمال
دیوارهای دهمزنگ
کوچه‌های کابل
قبرستان‌های قندهار
باغستان‌های لغمان
کشتزاران کندز
مکتب‌خانه‌های میمنه
کارگاه‌های بغلان
کلبه‌های پکتیا
دشت‌های هیرمند
دامنه‌های دایکندی
پاسگاه‌های هندوکش و سفیدکوه
هنوز بوی خون و گوشتِ تنِ آدمی می‌دهند.
زخم‌های بودا
و دست‌های شكستۀ عروسک‌های بازیِ نوروزی
بوی باروت می‌دهند.
سنگ‌های وطن
بوی تن می‌دهند
بوی تنِ زن
بوی جامۀ فرشته‌گانی که سنگسار شده‌اند.

آنک!
در قصرهای قطر
بازرگانانِ بازارِ آزاد سیاست
دستِ قاتلانی را می‌فشارند که جنونِ کشتن دارند
مسکو
آشِ آشتی می‌پزد
برای گرسنه‌گان قدرت
تا میزهای معاملۀ خون
خالی از نمایندۀ مرده‌گان نمانند
دریغا!

عزیزالله ایما

خواب خدا

تنهایم
جایی که انگار دورترین گوشۀ دنیاست.
حس می‌کنم که دوره‌گردانِ دیگری هم
روزی این‌جا می‌آیند
و در آرامش خاموشی فرومی‌روند
تا خواب خدا را نیاشوبند.

عزیزالله ایما

چیزی به عقب برنمی‌گردد

آن‌جا!
جایی که دختران در چمن سبزی بازی می‌کنند
زنی را روزی
به جرم جامۀ زیبایی
تیرباران کردند.
کنار آن درخت
جایی که جوانی برای یک کنسرت خیابانی
گیتار می‌زند
باد
صدای ابزارهای شکستۀ ساز را
با آهنگِ ناموزون «نهی از منکر»
به سوی گورستانی می‌برد.
تاکستان‌های سوخته
دوباره رُسته‌اند
نهال‌ها
باز قد برافراشته‌اند
و «امیرالمؤمنین» مرده است.
دیگر کسی راویِ مرگ و انتحار
از زبان «لوی څښتن» نیست.
چیزی به عقب برنمی‌گردد
حتا اگر تاجران جنگ
سلاح دیگری را بیازمایند.

عزیزالله ایما

الفبای ترس

کله‌هایی که با شلیک بزرگ شده‌اند
هرگز به آماج‌های دور از تیررس نمی‌اندیشند.
در اتاق فکری که تو داری
زنبورها خانه کرده‌اند
زنبورهایی که نیش می‌زنند
زنبورهایی که خویشاوندِ کرم‌های کتاب اند.
بگذار کتابخانه‌ت عوض شود!
تا به جای بازی با فرشته‌گان بهشتی
درختِ خشک دمِ درِ خانه را آب بدهی
درختی که تُرا با پرنده و پرواز آشنا می‌کند.
سرت را از مشق‌های خدایان بردار
رودخانه رازِ عجیبی را می‌سراید
زمزمۀ زیبای درختانِ فرودست را
با نسیم ساحلی باغچه‌ها باور کن!
کشتزاران نامِ فرزندانی را که می‌زایند
هنوز نمی‌دانند
زنده‌گی غافلگیرکننده است.
عادت‌ها روزی قصۀ تلخی خواهند شد
روزی که صداها با موج‌های جدیدی می‌آمیزند
و معتادان بر الفبای ترس می‌شورند
روزی که خواب‌های پیش از مرگِ خوابیده‌گانِ زیر پُل سوختۀ پایتخت
آشفته می‌شوند.
سرت را از مشق‌های خدایان بردار
بگذار کتابخانه‌ت عوض شود!

عزیزالله ایما

هنوز و امروز

به مادر عزیز و جوانمرگم حضرت بی‌بی ساره

در اسطوره‌های فرمانروایانِ ویرانی
بوم را شوم می‌انگارند.
من عاشق بوم‌های روایتگر ام
که با چشمانِ زیرک و زیبا
روزگاران گذشته را می‌سرایند،
من عاشق بوم‌های حکایتگر ام،
باآن‌که هیچ بومی به زبان آدمی سخن نگفته‌است.

در گذرگاهِ تندبادهای بربادی
چراغی روشن نمی‌ماند؟
فانوس‌های روشنی راه
در شیشه‌های شکسته می‌سوزند.

خانه‌ام، اما تاریک،
با این‌همه حادثه،
با این‌همه فاجعه،
با این‌همه …
هیچ زنی چون «فروغ»
از آن «خانه [که] سیاه است»
عبور نکرد،
نه خالده، نه حمیرا،
نه زینت و لیلا.

چه بلند است پلِ پریدن‌ها
و چه سخت راهِ رسیدن به ژرفاها،
آن‌گاه که کسانی می‌توانند
از تنگناها بگذرند،
از خاکسترِ داغِ ویرانه‌ها،
از میان مرده‌گانِ سوخته،
تا با لکاته‌ها همبستر شوند.
و زنانی با لبان اثیری
دهان پیرمردان خنزر‌پنزری را ببوسند.
کسانی هم
اسیرِ تماشای نمایش مردانی می‌شوند
که برای آب زدنِ آتش درون،
زن تنهایی را
جلوِ جلوۀ آفتاب
کنارِ رودخانۀ بی‌آب
و در برابر چشمانِ شاهی با دو شمشیر*
می‌بلعند.

مادرِ قابیل
حوایی‌ست که از سفره‌های بهشت
فقط سیب سرخی را خورده‌است
و گندمی را که فرزندانش را
محتاج و معتاد نان کرده‌است.

آدم
سرنوشتِ سوزناکِ ابراهیم را نمی‌دانست،
ابراهیم
از کوره‌های آدمسوزیِ کودکانش بی‌خبر بود.
هیچ پیمبری
از دستانِ خونالودِ پیروانش پیش‌نگفت
مادرم، اما
پیش از آن‌که در اردیبهشتی بمیرد
برای سرنوشتِ نامعلومِ فرزندانش اشک می‌ریخت،
ما می‌خندیدیم
نه مرگ را باور می‌کردیم و نه هم توفان فردا را.

دیری‌ست
پرنده‌گانی را که از زهدانی به زندانی برگشته‌اند
امیدِ پروازی نیست،
انگار این خاک
هنوز هوای هیچ میلادی ندارد.

عزیزالله ایما


*اشاره به قتل فرخنده – دختری که در جلو چشم مردم توسط کسانی که انگار به دفاع از دین و قرآن برخاسته‌اند، در جوار زیارت شاه‌دوشمشیره دریده و سوختانده می‌شود.

خدایان خاک

آن‌جا در آن سوى خاک
حسِ آزادی می‌کردم
– حتا آن‌دم که زرهپوش‌های ارتش بیگانه از کنارم می‌گذشتند –
لبخند را فراموش نمی‌کردم
و حسرتی را در چشمانِ عسکر و افسرِ اسیرِ ماشیندارِ آمادۀ آتش
می‌خواندم.
این‌جا درین گوشۀ خاک
– صدای پای سربازِ هیچ ارتشی را نمی‌شنوم –
حس آزادی نمی‌کنم
و چشمانِ دریاییِ دوستی
روایتِ حسرتی را در چشمانم می‌خواند.

آن بالاها
خدایان خاک
سرود سرنوشت می‌سرایند
با دریغی در آغاز:
«آه اگر آدمی آزاد باشد!»

عزیزالله ایما

حقیقت

من خوابم
تو خوابی
لحظه‌یی که بیدار می‌شویم
رؤیاهای مان نیز بیدار می‌شوند
و آن‌گاه می‌جنگیم
برای حقیقتی.
حقیقتِ من رؤیاست
حقیقتِ تو رؤیاست
فقط زخم‌ها
حقیقتِ درد اند
دردِ گُمشده از افسونِ مقدس
دردِ گُمشده از افیون مقدس.

عزیزالله ایما