چه غریب است این شهرِ پُر از شور!
شورِ دستفروشانِ دورهگرد،
شورِ گدایان،
شورِ بازرگانانی که از منبر مسجدها
راویِ رونقِ دکانهای خالی از متاعِ معنوی اند،
شورِ هنرمندانِ پیمانکاری که در چندقدمی هر انفجار
سازِ دیگری دارند و آوازِ دیگری،
شورِ شاعرانی که در پاتوقهای ادبی
عاشقانههای شادی را
مثلِ بیانیههای رییسجُمهور
با چیغهای بلند میخوانند،
شورِ نمایندهگانِ شورایی که رأی را
از خوانِ همیشه خالیِ گرسنهگان میخرند،
شورِ هواپیماهای جنگی
که تُند از کرانهها میگذرند،
شورِ شامگاهیِ سگهای سرگردان،
شورِ گزمهها و ولگردان،
شورِ خاموشیِ مشعلهای شبانه
در کوچههایی که کودکانِ بزرگشدۀ جنگ
خوابِ آرامش فردا را میبینند.
خیابانهای خاکستریِ کابل
خسته از گامهای بیگانهگان،
خسته از دامهای دهشتافگنان،
در فقیرانهترین ازدحامِ آدمها
به تماشای زرقِ ذلیلترین فرمانروایانِ جهان
گَردِ آهِ بس بلندی دارند.
روزی که صدای رسای روشنفکری را
در واپسین واخواستِ پیش از رفتن،
در آنسوی کوچههای شهرِ کهنه میشنیدم،
دلم همصدا بانگ برمیداشت:
وای مردم،
جای اصنامِ بزرگِ بیجان
بشکنید اینهمه بتهای بهجان ساخته را!
چه غریب است این شهر
که درختانِ دو سوی جادههاش
پشتِ هر شاخۀ نورس
سربریده دلِ سودای نهالان دارند!
■
عزیزالله ایما
*این شعر در کابل – ماهی پیش از سقوط پایتخت به دست شبهنظامیان امارتی – نوشته شدهاست که با حذف چند سطر و اندکی ویرایش بازنشر شد.