زن از اُرسی بالاخانه به دورها مینگرد. انگار سراپا چشم است و فقط میبیند. کودک خواب است. زن میبیند. آتشهایی گاه بلند و گاه خاموش میشوند. انفجارهای بیصدا … جرقهها … آتش گلولهها … خاموشی خوفناک … تاریکی. چراغهای خانه ها کم کم کم و گُم گُم گُم میشوند. نه روندهیی و نه رهگذری.
تنِ زن زیرِ جامۀ یکلا انگار سردی باد خزانی را حس نمیکند. صدای رادیو و صدای چیغ کودک در اتاق میپیچند. زن چشمانش را میبندد. آهی میکشد و نفسی ژرف. بازهم نفسی میکشد، گویی بوی خون، بوی زخمهای آدمهای افتاده در کوچهها، بوی مردهها و بوی خاکسترِ خانههایی را حس میکند. به زمین مینشیند. بینیش را میبندد. سر به زانو میگذارد، به خود میپیچد، انگار چیزی همهتن حواسش را به سویی میکشد.
زن اُرسی را پایین میکشد و میبندد. صدای چیغ کودک بلندتر میشود. به سوی در میرود، نگاهی گذرا به چهارسو میاندازد، پنداری صدای چیغهای دیگری را هم میشنود و یا صدای گامهایی را … صدای در را بلندتر از همه صداهای گنگ و مبهمی میشنود. در را میگشاید و از سرِ درد – و شاید هم خوشی – صدایی از گلویش میبرآید:
«تو … آمدی … آه!»
مرد چهرۀ وحشتزده و رنگپریدۀ زن را به سینه میفشارد. زن با نگاهِ مضطربی به مرد، کلاه نظامی را از سر او میگیرد. کودک خاموش شده و انگشتش را در دهن برده و چوشیده به مرد مینگرد. مرد روی کودک را میبوسد، کودک باز میگرید. زن پستانش را در دهن کودک نزدیک میکند، چشمانِکودک برقی میزند و با دستان کوچک پستان را محکم میگیرد و میمکد. کودک میخوابد و زن به سرعت بالاپوش نظامی مرد را از تنش میگیرد. مرد نمیگذارد. زن التماس میکند و مرد از مقاومت واپسین دستۀ سربازانی که در شهر میجنگند، سخن به میان میآورد. زن میگرید و میگوید:
«رادیو … رادیو گف… شهر به دست مهاجمان افتاده.»
مرد خم میشود. رادیو را لمس میکند. صدای رادیو بلند میشود:
«حکومت نو، ریشههای شر و فساد را از جامعه میکند و ضامن امنیت، مصؤونیت و سعادت شما خواهد بود …»
مرد رویش را با دستان بزرگش میپوشاند. زن مقابل مرد مینشیند و دستی به پاهای او میکشد و به زاری میگوید:
«این خانه نقطۀ نیرنگیس … لا اقل … لا اقل امشو در آنسوی پل … خانۀ دوستت برو … مه چیزای ضروری را میگیرم و فردا … فردا حتماً میآییم.»
صدای زن به گریه میانجامد. مرد پشت اُرسی میرود و میبیند که از آخرین برج و باروهای نظامی شهر آتش گلولهیی به هوا برنمیخیزد.
زن ناآرام است، رو به مر د میگوید:
«فرصت تنگ اس … به ما کسی کاری نداره … اما تو … تو را نمیگذارند … تو …»
زن واژهها را با گریه قرت میکند. به اتاق دیگر سرمیزند. پاپوشهای کهنه و پوشاک بازاریان را پیش روی مرد میگذارد. مرد با چشمان مردد به زن مینگرد. زن سخنان عذرآمیزش را باز میگوید. مرد به پوشاک چشم میدوزد. گویی با دل ناخواسته دستش پیش میشود و آن را میگیرد. زن به عجله در پوشیدن کمکش میکند. مرد پوشاک را میپوشد. هردو به سوی درِ کوچه میروند. دمِ دروازه، مرد چیز نامفهومی به زن میگوید و نگاهی به خلوت کوچه میاندازد. چشمش به حصاری میافتد که در بالای کوهی میسوزد. از کوچه باد سردی میوزد. مرد دست کرخت زن را میفشرد و در تاریکی پهناور کوچه گم میشود.
زن در را میبندد و زیر لب دعایی میخواند. کودک خواب است. زن سرش را به دیوار کنارِ گهوارۀ کودک تکیه میدهد و چشمانش را میبندد، چنانکه لحظههای رفتهیی را از نظر بگذراند. ناگهان به ساعت چشم میدوزد و برمیگردد به حال. چراغ را خاموش میکند.
صدایی و صداهایی به گوشش میرسند، میپندارد که خواب دیده. چراغ را روشن میکند و میبیند که هنوزهم ساعتی به صبح مانده. در را آهسته میگشاید و میخواهد از درز دروازه نگاهی به بیرون اندازد که چشمش به چند شبح ایستاده بالای دیوار خانه میافـــتد. چیغ میزند و تا در را ببندد، مرد دستار سیاهی در را گشاده نگهمیدارد. مرد به اشباح روی دیوار به زبانِ حُکم چیزی میگوید و آن گاه رو به زن داد میزند:
«کجاست …؟»
زن خود را پس پس میکشد و تن لرزانش را چنان به دیوار میفشرد که گویی میخواهد دیوار عقب برود. نالۀ لرزانی از گلویش بلند میشود:
«کسی … کسی … نیس …»
صدای بلندِ بههمخوردن و بسته شدن دروازۀ دهلیز سهمناکی سکوت را صدایی میشود. مردِ دستارسیاه تفنگچه را در جیب میگذارد و با چشمان سرمهشده تُند و غضبناک به نیمرخ زیبای زن که زلفان افتاده و پریشان نیم دیگرِ آن را پوشاندهاست، با ولع خیره میشود. چشمانِ مردِ دستارپوش چون دو سوراخِ سیاهی که نوری را ببلعد، بازتر میشوند. وحشتِ خاموشی را صدای قُرت کردنِ آب دهانِ کسی که گامی به سوی زن پیش میگذارد، میافزاید. آوای کودک از گهواره بلندتر میشود. زن به سوی گهواره میدود. مرد به زلفان زن چنگ میاندازد، زن فریاد میزند. مرد دستانش را به کمر زن حلقه میکند. زن، مرد را پس میزند و به زمین مینشیند. کودک چیغ میزند. مرد خود را به روی زن میاندازد. دستار مرد به زمین میافتد. نزدیکی نفسهای مرد چون بادی که از شگافِ گندی بوزد، زن را دلبد میکند. با تمامِ توان ریش قیآلودِ مرد را محکم میگیرد و سرِ او را از خود دور میکند. مرد ریشش را از دست زن میرهاند، از جا بلند میشود و لگدی به شکم زن میزند. دستهای زن شُل میشود و مرد روی شکم زن مینشیند. دستش را به زیر دامن زن میبرد. پنجههای زن میجنبند و دستِ لرزانش به جیبِ مرد فرومیرود. صدایی، صدای بلندی در خانه میپیچد.
همه اشباح یکباره وارد خانه میشوند.
■
■
■
عزیزالله ایما
__________________________________________
*محور اصلی داستان رویدادیست که در شبِ ۲۶ سپتمبر سال ۱۹۹۶ پس از تسخیر کابل به دست طالبان اتفاق افتادهاست. این داستان کوتاه بیست سال پیش منتشر شدهبود که اکنون با اندکی ویرایش بازنشر میشود.