در آستانۀ سالی دیگر
پنجرهها بسته اند،
پرندهگان سرودی نمیخوانند،
باد بوی تنِ گرمِ عصیان میدهد
در قلههای سردِ زمستان،
بوی تنِ سوختۀ انسان
در جادههای جنونِ رجعت و تبعید،
آنجا که خطِ دودِ واپسین تاکسی تیربارانشده
به پیکرههای سیاهِ نرسیده به پرواز میرسد
در میدان کابل،
بوی انزجار،
بوی انفجار،
بوی خونِ خشمِ خشکیده در خیابانهای خاموشِ شهر،
بوی بیدادِ خفقانیِ فریادهای خفهشده،
آنجا که انگشتِ اشارۀ زنی
بیزبان بانگ میزند:
ما را میکشند!
■
عزیزالله ایما
