تا شامگاهِ شنبه بیستوچهارِ مردادِ هزاروچهارصد
رییسجمهور فرار کردهبود.
آخرین سرباز نشسته در پاسگاهِ ارگ
بیآنکه گلولهیی شلیک کند
تفنگش را به زمین میگذارد،
مثل واپسین عسکرِ گاردِ شاهی،
مثلِ سپاهیانِ دستبستۀ قشلۀ کاخِ جمهوری نخست
که زیر درفشِ سرخی به سوی زندانی میروند،
مثل وزیر جنگِ «جمهوری دموکراتیک خلق»
که دست رهبرِ تندروترین حزب اسلامی را
صمیمانه میفشارد
و خبرِ خالی بودنِ قصرِ قدرت را
به گوش دشمنِ پیشین میآرد.
اینجا افغانستان است!
همه از غرورِ آبایی سخن میگویند
و از کلههای بادکردۀ سردارانِ – درحقیقت سرشکستۀ – تاریخ،
آنگونه که تا شامگاه شنبه
همه ارتشیان از «بابا» سخن میگفتند
و از ایستادهگی،
تا فرجامِ جمهوری جنزدۀ اسلامی.
اینجا افغانستان است!
سرزمینِ قتلِعامها،
سرزمینِ ننگ و نامها،
سرزمین اوهامی که علی را
خوابِ فرمانروایی به بلخ میآرد
و بوعلی را
بیداری
آوارۀ انوشۀ بلخ میدارد.
پس از آن شامگاهِ شنبه
هنگامی که بادهای جنوب تند میوزیدند،
ناگهان کودکان کوچههای کابل
با سیمای افسردۀ پدرانی روبهرو میشوند که هراسی دارند
از صدای بلندِ تیرها در شهر،
با رعشۀ دستانِ مادرانِ منتظرِ دخترانی که در جادهها
شعار آزادی سردادهاند.
انگار توفانی در راه باشد،
پرندهگان به سوی کرانههای دوری
پرواز میکنند،
پس از آن شامگاه
روزنامهها از نشر بازمیمانند،
خبرِ مرگِ آخرین آوازِ حزینِ زنی که در بلندگوی بلندای آسهمایی میخواند
«شب رفت و سحر نشد، شب آمد»
هرگز منتشر نمیشود.
هندوکشِ اندوه
آن کوهِ آوازهای باشُکوه
تلخترین سنگردی و سرودِ بدرودِ امیر خسرو را
در تارهای رؤیای گسستۀ خرابات
سازی نمیزند،
دریغا!
پس از آن شامگاه
در نشستِ کاخ سپید
واپسین شرمِ شرارت سیاسی را
شوکتِ آشتی میخوانند،
در جهانِ کوچکی که همه میدانند
دیوانِ تشنۀ دهشت
از چه دستانی آب مینوشند!
پس از آن شامگاه
رابعه را در زادگاهش
محکمۀ غیابی میکنند،
گور ناصر خسرو را
برای یافتن نامههای گمشدۀ سفرنامه
میکاوند
و بر سنگهای ویرانۀ چلهگاهِ پنجشیر
با خونِ واپسین پاسدارِ آن
«حجتِ ارتداد» مینویسند،
آنگاه که سقفِ شکستۀ خانقاهِ پدر مولانا
– مانندِ تندیسِ بزرگِ بودا –
از شرم فروریخته بود
و نقشِ خون رابعه را
از دیوارهای جنایتِ حمام حاکمان
زدوده بودند.
پس از آن شامگاه
برگهای دبستان رودکی
در رودِ روندۀ آتش
چون جُنگِ شهید و ابوشکور
و حماسۀ ناتمامِ دقیقی
میسوزند.
آسمان
بر کتیبههای شکستۀ باختر و تخارستان،
بر زمین سوختۀ یادگار زریران،
بر تختِ بینشانِ تهمینۀ سمنگان
میگرید.
پس از آن شامگاه
نگارستانها
خالی از نگاهِ نگارههای بهزاد میشوند
و نام جامی را
با روی دیگر سکۀ اسماعیل صفوی
در سندِ سنگشدۀ هرات و هریوا
میخراشند،
باد
شیپورِ دورِ دردی را
در حفرههای مِنارِ کجِ جام
مینوازد.
پس از آن شامگاه
بیرونی
با اَسترولاب نمادینِ فرورفته در خرابۀ خوابگاه ابدی خود
خورشیدگرفتهگیِ هزارسالۀ خراسان را
تأویلِ تازه و بیزبانی میکند.
های غزنه!
چهکسی لایخوارِ خوابِ سنایی را
بر دارِ پایدار تاریخ این خطه و خاک بُرد؟
اینک سدههاست که نمیپرسیم
و در پی پاسخی هم نیستیم!
■
عزیزالله ایما
پینوشت:
اشارههای تاریخی متنِ شعر بهگونهیی گویا اند. شاهحسین صفوی، حکمرانی که از بسِ عصبیت هر سخن راستی را که نسبت به علی و خانوادۀ او دیگرگون و دور از دیدِ عاشقانۀ خود مییافت، سخت نکوهشِ حاکمانه میکرد و بنابرین فرمان داد که هرجا نام جامی را ببینند، حرف «ج» را بخراشند و «خامی» بنویسند. آنسوی حاکمیت تشیعِ تندرو را در بدترین هیأت امارتیِ تسنن، امروز همه میبینیم.
برای کسی که گمان میکند فاجعه آنقدر گسترده و بزرگ نیست که روایت شدهاست، فقط به صدای بلند و در یک واژه میگویم «است!»
شاید برای نویسنده، شاعر و هنرمندی که عکسی از خود بر دیوار ارگ گذاشتهاست و دستی همیشهدراز برای گرفتنِ صلهیی از غرب دارد، تا بیانِ حاشیۀ کوچکی از ژرفای متنِ مصیبت عظیم، همهچیز بیش از اندازِ بازیِ زمانی قدرتها ننماید. به بانگ بلند باید گفت که روشنفکرنمای دانشآموختۀ در بندِ نام و نان هنوز به درک و فهمِ ودود پنجشیری که هنگام حملۀ طالبان به روستای خود رحمانخیل برمیگردد و خرجینکی سیب از باغ جمع میکند، تا بتواند چند روزی با خوردن آن در کوهها علیه هیولای تجاوز بجنگد، میجنگد و جان میدهد، نرسیدهاست، یا به درک و فهمِ پدر و پسر اندرابی که سختترین روزان و شبانِ ایستادهگی در بلندیهای سرد و برفی هندوکش را به جان خریدهاند و تسلیم ستمگران نمیشوند، هرگز نخواهد رسید.