هنوز آن پنجره باز است

شاید تاریخ نتواند پنجره‌یی به سوی بینه‌ها و جزییات کنش‌های گاه کوچکی که فاجعه‌های بزرگ می‌آفرینند، بگشاید، شاید. شعر اما می‌تواند این پنجره را بگشاید.
 این پنجره رو به لحظه‌هایی‌ست که تفنگ‌به‌دستانِ تندرَو و تیره‌فکری از اعماق تاریکی قرون بر شهر ویرانه‌یی هجوم می‌آورند و واپسین جلوه‌های انسانیِ بودن را می‌ربایند. 

هنوز آن پنجره باز است و من می‌بینم

شهری را که بوی بیزاریِ بودن می‌دهد

بوی هجومِ اشباحِ شبزده،

بوی قلقالِ دهن‌هایی که به هر «امرِ» روزگار

 سخنِ کهن و ماضیانه می‌زنند

 بوی آزارِ دست‌هایی که به هر «نهیِ» کردار

  تیر، شلاق و تازیانه می‌زنند!

هنوز آن پنجره باز است و من می‌بینم

رقصِ مواجِ موهای دخترکی را که ایمانِ مؤمنانی را به تاراج می‌برد،

در آن دمی که چادرش را باد می‌برد.

من مویه‌های خدایِ بادهای خزانی را در خاموشیِ ورزشگاهِ مرگ می‌شنوم،

آن‌گاه که هیولای ژولیده‌ریشی

آیتِ کُشتن و حدیثِ سنگسار را جار می‌زند.

هنوز آن پنجره باز است و من می‌بینم

لحظه‌های غروبِ ذهنیت زمانه را،

کوچه‌های خالیِ وحشتِ شبانه را،

و شعله‌های افتاده به جان آخرین درختِ خشکِ خیابانِ خرابات را

که زمزمۀ لرزان و تلخِ تارها و نوارهای آویخته بر شاخه‌های آن

گلوله‌باران می‌شوند!

هنوز آن پنجره باز است و من می‌شنوم

آوازهای عجیب ابلهانه را

از اسرارِ بی‌پایان هستی

در خاموشیِ خنده‌های خدا.

هنوز آن پنجره باز است …

عزیزالله ایما

ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s