تو گفتی،
تو گفتی اینجا سیرنها سرود نمیخوانند،
تبعیدیانِ کوهستان فاتحانِ مغرورِ جزیرهیی نیستند!
تو گفتی،
تو گفتی خدایانِ خاک خوابند
در سنگستانهای بلندِ رو به دریای آبیِ آسمان!
◊
دلِ سپاهیِ در سنگر را
پیش از رسیدنِ واپسین گلوله
آوای اسراری اغوا میکند،
آنسان که دلِ کسانِ دیگر را پیش از مرگ
و پیش از آخرین بدرود،
اگر هم مردن جان سپردن نباشد.
◊
میبَرد مرا
میدَرد مرا
غریوِ غریبانۀ آوازی از آنسوی آبها
نمیتوانم گوشهایم را ببندم،
میسوزم
در سوزِ صداهای نزدیک و دوری
نمیتوانم خود را بخوابانم در گوشههای آفتابیِ آرامشی.
این وِزوِزِ زمزمههای رازی که میخلد در جانم و فرومیرود تا استخوانم
جدا میسازد مرا از جایی
رها میسازد مرا از راهی،
این وِزوزِ زمزمههای رازی!
◊
عزیزالله ایما