در کویر
تشنهگیِ خاک را هیچ بارانی نمینشاند
و چکههای اشکِ اندوهِ زلالینۀ بهار
در گودالهای فرودست مرداب میشوند.
درختانِ بلند
ریشه در آبهای ژرفی دارند
و دستانِ لرزان
هرگز به شاخههای میوۀ عصیان نمیرسند.
طلوع دلگیری دارد کویر،
غروبِ دلگیرتر،
آنگاه که اشعۀ خورشید
سوزنِ سوزانیست بر تنِ ایستادهگان
و خاموشی شب
رؤیای فریبای شُکوهِ رفتۀ خستهگانِ خفته.
در کویر به دنیا آمدم
و سالها پس از آن که بادهای نفسگیر
خوابم را در آغوشِ بهشتیِ مادرم میآشفتند،
دهنهای بازِ رو به آسمانِ زمینِ خشک و ترَکبرداشته
پیکرِ عزیزترین پیکم را بلعیدند.
گریستم
و با همه فرود و فرازی که زیستم،
میدانم که
جهان جای باورِ مقدسی نیست!
■
عزیزالله ایما