در امتدادِ فاجعه

در جنگِ جهل و آگاهی این لشکر تسلیم‌شده‌گان اند که شمشیرهای جهل و جنایت را تیزتر می‌کنند. تسلیم‌شده‌گان که چهره‌های آشکاری دارند، پیوسته تظاهر می‌کنند، تسبیح می‌گردانند، چپن به شانه می‌اندازند، قلقله‌های فریبکارانه می‌کنند، شمع می‌افروزند، مجلس ختم قرآن می‌‌گیرند و در قطر با قاتل خود را چشم در چشم و برابر می‌یابند، در امتدادِ فاجعه. من لحظه‌هایی از مقاومت مردمی را زیسته‌ام. مقاومت زمانی لشکرِ جنایت را به زانو درآورد که مردم ژرفای تاریکی را حس کردند و حتا خانه‌های خود را سنگر مقاومت ساختند، در برابرِ جهل آشکار و کشنده با تفنگ‌های چقمقی و شکاری زن و مرد کمرِ ایستادن بستند. یادم است، وقتی جنازه‌های جوانانِ ترمرگ را در کوهستان و در خانۀ پدری سیاوش جوانه‌مرگ به خاک می‌سپردند، جوانانِ دیگری تفنگ‌های خون‌آلود را می‌گرفتند و به سنگرهای جنگ با جهل می‌رفتند. نه کسی در پهنای تاریکی چراغک‌های دروغین می‌افروخت و نه کسی ریاکارانه از ختمی سخن می‌گفت، چون چیزی به انجام و به ختم نرسیده‌بود. حالا که خون سیاوش‌ها را در پشتِ دروازه‌های مرکز شهر می‌ریزند، همۀ مان مسؤولیم. همۀ کسانی که تماشاگر آتش‌زدن تنِ زنی در شاه‌دوشمشیره بودند و نمایش سوختن زنی را از اعماق تاریخ قرون وسطا در کابل بازمی‌دیدند. همۀ آن‌هایی که با سرهای خم در هرات، بدخشان، کندز، ننگرهار، کابل و هرجای دیگر به دنبال دجالانِ مبلغِ تاریکی صف می‌کشند. همه کسانی که در دستگاهِ برادرخوانده‌گیِ جهل جیب مردم را زدند، تفنگ و نانِ ایستاده‌گان در برابرِ جنونِ جهل را گرفتند و در یک بازیِ خونین فقط به پر شدن کیسه‌ها و ساختن قصرها بسنده کردند و ما به آن‌ها حرمت گزاردیم، هیاهو به‌راه انداختیم و مریدانه و پیروانه صف‌های قومی و انتخاباتی آن‌ها را تقویت و طولانی کردیم. کنون که کاسه‌های قدرتمندان از پولِ پیمانِ جنگِ بازیگرانۀ ترور و تریاکِ دنیای سود و سرمایه پر است، پروای مرگ و شکنجۀ روانی ملیون‌ها انسان این سرزمین غارت‌شده و خاکِ خداد را ندارند. یک‌طرف فریادِ بهشت‌فروشانِ سدۀ‌میانه‌یی با برپایی هزاران مدرسۀ دینی در کوچه کوچۀ کشور بلند است و در پی تولید تروریستانِ آینده و افزایشِ لشکر تاریکی اند که سکه‌های مزد آن‌ها از آسمان همسایه‌هایی که آتش را در برون از مرزهای خود شعله‌ور تماشا می‌کنند، به صورت جادویی می‌ریزند، جانب دیگر قربانیانی که پیوسته شکنجه می‌شوند و شبحِ مرگ را همه‌جا می‌بینند. وقتی در لحظه‌های جنگِ جهل و دانش با همه حواسم پرتاب شدم، کلمات به نمایشِ کوچکی مبدل شدند که نتوانستم آن‌ها را در صدا اجرا کنم. زیرا صداهای فراوانی در فرامتن بودند که بازسازی آن نمایشنامۀ کوتاهی می‌شد از زنده‌گیِ زیرِ آزارِ پیوسته و از لذتِ شکنجه و کشتن به نام خدا.


دانشگاه:

دختر به زیرِ پنجره افتاده غرقِ خون

خانه:

مادر هراسناک دو چشمش به تلوِزیون

اخبارِ انفجار و صدای گلوله، تیر

فریاد، گریه، ناله، هیاهو و هم نفیر

اتاق درس:

گوشی میانِ خون به تپش زنگ می‌زند

پس از صدایی که به لهجۀ پنجابی می‌گوید «له!»:

دستِ تفنگدار به آن چنگ می‌زند

خانه:

قلبِ پدر تپید، کسی گوشی را گرفت

آوای درد، خانۀ خاموشی را گرفت

جانِ پدر کجاستی؟ هی زودتر بیا!

چشمم در انتظارِ تو مانده به در، بیا!

اتاق پر از خون دانشگاه:

ناگاه موج خنده از آن‌سو بلند شد

رگبار و آخِ زنده از آن‌سو بلند شد

و:

مادر ز هوش رفت و پدر بر زمین نشست

گویی تمامِ آیـــنه‌هــای جهــــان شکـــســت



عزیزالله ایما

*طالبان در حمله بر دانشگاه کابل خون جوانان دانشجو را فقط برای این‌که درس می‌خوانند، ریختند و روز دیگر یما سیاوش مجری مشهور برنامه‌های تلویزیونی را در درون موتر هنگامی که کار می‌رفت، با بمبی جاسازی‌شده به قتل رساندند.

ارسال شده در شعر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s