محلۀ ما

محبوب‌الله کوشانی همسایۀ ما بود. همسایه به معنایی که سایۀ غروب خانه‌های مان به یکدیگر نمی‌رسید. خانۀ کوشانی لبِ سرک و یا خیابان عمومی، درست جانبِ غربی مسجد بود. مسجدی که ایستگاهِ نزدیک آن را نیز گولایی مسجد حصۀ دوم خیرخانه می‌نامیدند. کوشانی، مردی که همیشه لبخند می‌زد، حتا به روی غم‌ها. این را در روز فاتحۀ خسرم – که یکی از صادق‌ترین پولیس‌های افغانستان بود و در کارنامۀ خود قوماندانی پولیسِ زون جنوب و پکتیا، شمال، و نیز مرکز شهر کابل را داشت – دیدم. تسلیت‌گفتنش را تبسمی که انگار زنده‌گی همین است، تکمیل می‌کرد. سال‌هایی که دانشجو بودم و همزمان مسؤولیت مجلۀ نای را داشتم، بارها کوشانی را در کتابخانۀ عامه می‌دیدم. در دو شب‌نشینیِ ادبی‌گونه‌یی که در خانۀ او داشتیم، نمی‌دانستم که کوشانی رهبر سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان است. در سومین و واپسین شب‌نشینی – باآن‌که از زبان خود کوشانی حرفی درین باره نشنیده‌بودم – دانستم که او رهبری سازمانی به نام سازا را نیز به عهده دارد. استاد واصف باختری، استاد قاسم خان پنجشیری، احد عیار مشهور به صوفی زلمی، خلیل رستاقی، حسین پرواز و دو تن دیگر که نام‌های‌شان را نمی‌دانم، شبی را در خانۀ کوشانی سحر کردیم. نیمه‌های شب که سگرت استاد باختری تمام شده بود، کوشانی که می‌دانست شبی را بدونِ سگرت به‌سربردن برای استاد سهل و ساده نمی‌تواند باشد، رو به صوفی زلمی گفت:

«عیاران کارهایی می‌کنند که دیگران اندک از عهدۀ آن برآمده می‌توانند. حالا که قیود شبگردی است و شب هم از نیمه گذشته‌است، ببینم که چه‌ کاری می‌توانی.»

صوفی که مامای جوانم هم است، بدون گفتنِ حرفی از جا بلند شد، باآن‌که استاد باختری از خطر بیرون شدن او در نیمه‌شب سخن گفت. صوفی که هشت ماه زندان را به جرم عضویت ساما سپری کرده‌‌است و هنوز دانش‌آموز سال آخر لیسه است، بی‌درنگ از در بیرون می‌شود و می‌رود. کمتر از ساعتی می‌گذرد که صوفی با دست پُر برمی‌گردد. او که به کاکه‌گی و عیاری در خیرخانه و گوشه‌های دیگر شهر کابل شهره است، می‌داند که دکانداران فقیری که از شمالی و یا جاهای دیگری می‌آیند و گرفتن اتاقی کرایی از وسع آن‌ها پوره نمی‌تواند باشد، شب‌ها را در دکان‌های بسته می‌خوابند. آشنایی آن‌ها با تک-تک و رمز صدای کسانی که از پسکوچه‌ها و راه‌های دور از گزمۀ شبانه خود را به دکان می‌رساندند، مشکل را حل می‌کرد، حتا در نیمه‌شب‌های قیود بر رفت و برگشت نیز.

سال‌هایی که کوشانی نیابت صدارت و وزارت پلان را پذیرفت، به گونه‌یی از او فاصله گرفتیم. در دعوای از سرِ ناگزیری با یک کمیسار خلقی که اسنادم را پاره کرد و خودم را به عسکری سوق، مرا به یک مرکز نگهداشت افراد آمادۀ بردن به سوی جبهات جنگ به نام «کندک تجمع» بردند. پس از چند روز به کمک برادرم از آن‌جا فرار کردم و در نبودِ اسناد، گاه شبانه فقط در اطراف خانه می‌گشتم. هنگام عبور از جلوِ دکانی در گولایی مسجد، کسی صدایم زد. به سوی صدا رفتم. دیدم که آقای کوشانی دستمالی را که دهن خود را با آن پوشانده‌بود، پس کرد و گفت:

«دندان درد شدید بودم، از نزد داکتر برگشته‌ام.»

در حالی که نایب صدراعظم و وزیر پلان بود، رفتار بسیار صمیمانه و بدون اندک‌ترین دگرگونی او مرا واداشت تا از نداشتن اسناد سخن بگویم. به کسی که در کنارش ایستاده‌بود گفت که نام پدرم را هم در کنار نامم که برایش آشنا بود، یادداشت کند. پس از مدت کوتاهی بدونِ‌آن‌که کوشانی را ببینم و یا منتی بر من بگذارد، در ارتباط با همان کسی که برایش وظیفه سپرد، مشکل اسنادم رفع شد و من دوباره توانستم به انستیتوت پیداگوژی بروم.

اگر همین نقطه‌یی را که من با آقای کوشانی مقابل شدم و جایی در برابر دکانِ پدر و برادر صوفی شنا – رهبر کجا (کارگران جوان افغانستان) شاخۀ جداشده از حزب دموکراتیک خلق افغانستان – بود، را مرکز محلۀ مان بشمارم، با آدم‌های سرشناس دیگر آن‌جا آشنایی‌هایی داشته‌ام که بیان آن بخشی از تاریخ محلۀ مان می‌تواند باشد. چیز بسیار عجیب برایم این است که صوفی شنا و کوشانی با وجودی که نسل اول و دومِ دو شاخۀ جداشده از حزب دموکراتیک خلق را رهبری می‌کردند و خانه‌های شان بیش از صد متر دور از یکدیگر نیستند، حتا باری هم گواه سلام و علیک آن‌ها با هم نبوده‌ام. کسی که رابطه‌های آشکار روزانه با صوفی شنا داشت، آقای ظفری استاد انستیتوت پلتخنیک کابل بود که خود نیز در آن محله جایی نزدیکِ خانۀ استاد حسین یمین و پوهاند رشاد می‌زیست. استاد یمین با کسی کاری نداشت و پوهاند رشاد همیشه با مهربانی و نگاه دقیق در چشمان‌مان سلام ما را پاسخ می‌داد، از آن‌گاه که کودکی بیش نبودم. با فرزندش طارق رشاد آشنایی داشتم. زمستانی که هنوز به درستی معنای «پوهاند» را نمی‌فهمیدم و فقط حس‌می‌کردم که مقام ارزشمندی‌ست، تعجب می‌کردم که پوهاند رشاد برف‌های بام خانه و کوچه را خود پاک می‌کرد و حتا باری دیدم که پلاستیک‌های پشتِ شیشۀ کلککین‌ها را برای جلوگیری از نفوذِ خنکِ سختِ زمستان، با قامت بلندی که داشت با دستان خود میخ می‌زد.

یادم نرود بگویم که صوفی شنا به عنوان یکی از طراحان مستند و کتابیِ فدرالیزم در افغانستان، پس‌ازآن‌که طرح خود را به رهبری جبهۀ پنجشیر و رهبری حزب دموکراتیک خلق پیشکش کرد، زندانی شد. بعدها کوشانی نیز برای عبور از جنگ‌های ماورای کوکچه و هم طرح سازمان ملل با احمدشاه مسعود و پوهاند اصغر رهبر جمعیت رستگاری ملی تماس‌های نزدیکی برقرار کرد.

کسی که به معنای دقیقِ کلمه همسایۀ ما بود و سایۀ طلوع و غروب خانه‌های مان به هم می‌پیوست، مرد باوقار و آرامی به نام عبدالغفور رحیل دولتشاهی بود. بسیار خوشحال می‌شدم که می‌دیدم نام همسایۀ ما در پشت کتاب درسی پارسی نوشته شده‌است. عبدالغفور رحیل که از پیشگامان ادبیات آموزشی کودکان بود، مثلِ بسیاری از پرنده‌گان دیگری که از آشیانه‌های آهنی و قفس‌گونِ پل‌چرخی به سوی نامعلومی پرواز کردند و هرگز برنگشتند، دیگر به کوچۀ ما برنگشت. آن‌گونه که همکوچۀ دیگر مان اکرم کارگر که بلبل تظاهراتِ دوران دانش‌آموزی ما در خیرخانه بود و همیشه گپ و سخنِ اعتراضی خود را با دوبیتی‌های محلی و سرودهای میهنی جایی ملاحت و گاهی هم حلاوت می‌بخشید، روزی مثل کبوتر زخمی و زیبای سرخ‌خالِ همسایۀ کفتربازِ مان پرواز کرد و دیگر به خانه برنگشت. روزی هم اکرم را با دختری که جامۀ مکتبی به تن داشت در نبش شمالی کوچه دیدم. مثل صحنۀ تظاهرات شوریده حرف می‌زد، ولی اندکی با حیای معنادارِ حضوری. آن روز این گمان که مبارزه و معاشقه باهم پیوندِ صمیمانه‌یی دارند، در من قوت گرفت.  

یکی از همسایه‌هایی را که در جانبِ جنوب خانۀ ما – به گفتۀ کابلی‌ها در آخر کوچه – می‌زیست، هنگامی شناختم که پس از باران بسیار شدید بهاری سیل آمد. آن‌گاه که هنوز جر را نکنده‌ بودند. پس از صاف شدنِ آسمان با کودکان کوچه بدونِ فراخوانی به سوی خانه‌یی دویدیم که تهکاو داشت و صدایی از آن بلند بود. کسی کتاب‌هایی را که زیر آب شده‌بودند، می‌گرفت و به دست‌های ما می‌داد، تا روی صفۀ آفتابی آن را بچینیم. به سرعت کتاب‌ها را کشیدیم. صفه پر از کتاب شد. بارِ نخست بود که می‌دیدم کسی به آن فراوانی کتاب در خانه دارد. پسان، روزهایی که از خواندن یک کتاب خسته می‌شدم، به یاد آن مردی می‌افتادم که روی صفه چنان سرگرم جداکردن کتاب‌ها بود که ما را آفرین هم نگفت. گمان می‌کردم که همه کتاب‌های تهکاو را خوانده‌است. از همین‌رو لوحۀ پشت دروازۀ او را که نوشته‌شده‌بود «علی اصغر بشیر هروی» هنوز از یاد نبرده‌ام.

دو کوچه بالاتر از خانۀ ما جانب مشرق صوفی عبدالحکیم خان برادر بزرگ عبدالحمید اسیر مشهور به قندی‌آغا می‌زیست. مرد وارسته‌یی با قامت بلندِ خمیده از پیری. او از تبعیدیان بدخشان بود و آشنا با تبعیدیانی چون غلام محمد غبار و چند تن دیگر. کتابخانۀ کوچکی داشت که استفاده از کتاب‌های آن فقط برای من و برادرم رحمت‌الله بیگانه که بیشتر به او نزدیک بود، همیشه میسر می‌توانست باشد. او روزانه چندبار راه مسجد و خانه را می‌پیمود. از یک‌سو روایت‌های جالبی از فقیران و مجذوبان کابل، پروان و پنجشیر داشت و از سویی سخنانی از روشنفکران و مشروطه‌خواهان. هرگز هم به کوتاهی و درازیِ دامنِ یگانه دخترِ پاکدامان خود و به پریشانی زلفان دراز و زیبای او کاری نداشت. برخلاف شخصیت صوفی عبدالحکیم خان که بزرگ‌تر از همه در آن محله بود و با جوان‌ترین‌ها رابطه‌های انسانی و صمیمانه می‌توانست برقرارکند، دو کوچه پایین‌تر از گولایی مسجد، جانب غرب شخصیت دیگری به نام دکتور سعید افغانی می‌زیست. سعید افغانی که مدیر یک مؤسسه و مجلۀ اسلامی بود، پس از دیدن دعوای او با سیدکرام‌الدین آغا ملای مسجد که آدم سهلگیر و معتدلی بود، می‌پنداشتم که خود را مسلمان‌تر از دیگران می‌داند، باآن‌که بسیار اندک به مسجدی که صفۀ بیرون و فضای اندرون آن گاه جای گفت‌وگو و نشست‌وبرخاست عادی همسایه‌گان نیز می‌بود، می‌آمد. نمی‌دانم چرا گاه سیطرۀ فکری پدر نتیجۀ نزولی بر ذهنیت فرزندان می‌داشته‌باشد. هنگامی که کوچه‌های کابل به خون رنگین بود، فرزند برومندِ سعید افغانی یعنی الحاج امین‌الدین سعیدی سعید افغانی کتابی نوشت به نام «استنجاء».   

وقتی پیاده به طرف ایستگاه خشت هوختیف می‌رفتیم، در نبش خیابان عمومی خانۀ یونس حیران معلم مضمون پارسی ما در لیسۀ امانی بود. زمستانی که استاد سرآهنگ روی برف‌ها با چند تن دیگر دروازۀ خانۀ یونس حیران را زنگ می‌زد و کسی به زودی در را نمی‌گشود و سپس یونس حیران خودش بیرون شد و با استاد سرآهنگ بغلکشی کرد، حس می‌کردم که معلم ما آدم مهمی است. وقتی بارهای دیگر استاد سرآهنگ را می‌دیدم که به خانۀ یونس حیران می‌آمد، متوجه این نکته شدم که استاد سرآهنگ چه‌قدر خواندن یک شعر خوب را در آهنگی جدی می‌گرفته‌است و با استادانی چون عبدالحمید اسیر و یونس حیران از خرابات به گذرگاه و خیرخانه می‌رفته‌است و به کنکاش می‌نشسته‌است.

در ایستگاهی که به نام پنجشیر مشهور شده‌بود، با خانوادۀ جدیدی آشنا می‌شدیم. خانواده‌یی که اعضای آن ویژه‌گی‌های متفاوتی نسبت به دیگران داشتند. پدر خانواده که پس از تحصیلات عالی پزشکی در ترکیه با فرزندانش تازه به کابل برگشته‌بود، دکتور عمر سلام نام داشت. پس از آشنایی‌های بیشتر می‌پنداشتم که به پاکی او اندک کسی را دیده‌ام، حرمتی برابر به پدرم نسبت به او داشتم. فرزند بزرگ دکتور عمر سلام که اکبر سلام نام داشت، ادارۀ امور ورزش را به عهده گرفت. پس از تشکیل تیم‌های فتبال نبرد و کوشش، سپس اداره و تنظیم بهترِ آن‌ها، پسران دکتور سلام با مردم محل و همکوچه‌ها بیشتر نزدیک شدند. تأسیس باشگاه بوکس یا مشت‌زنی یاران صدیق که به نام یکی از بازیگران مصدوم فتبال که از اثر آن آسیب جان داد، چهره‌های جدید مشت‌زنی را در میان ورزشکاران بوکس افغانستان معرفی کرد. حضور عبدالحی جاوید در قهرمانی بوکس و رسیدن به المپیای مسکو و سر بلند کردن قهرمان دیگری چون انور سلام که هردو المپیای مسکو را تحریم کردند و به جبهۀ ضد اشغال پیوستند و نانی غزنی را به پایگاه گروه عیاران مبدل کردند. با زنده‌یاد انور سلام و دو برادر نقاش و هنرمندش اکبر سلام و واسع عمرزاد رابطهٔ دوستانه و نزدیکی داشتم. باری هم به خواهشی از انور سلام فرمانده گروه عیاران غزنی و نایب‌فرمانده عبدالحی جاوید، من و صوفی زلمی عملیات چریکی سپیدی را در باغ‌بالا انجام دادیم که بیم از دست دادن جان در آن می‌توانست درج باشد.

پدرکلانم سرهنگ عبدالرؤوف خان که همکوچه و نیر هممسلک نظامی دکتور عمر سلام که پزشک شفاخانۀ نظامی بود، با کتاب، نویسنده و هنرمند رابطۀ صمیمانه داشت، من نواسۀ اول او بودم، هرچند مادرم نخستین فرزند او نبود. خانۀ پدرکلان پاتوق آدم‌هایی چون پاییز حنیفی، میان احمد آغا، سناتور ولی محمد خان و کسان دیگری از هر سلک و روشی بود. پدرکلان وقتی هم می‌دید که فرزندش قدیر راهی قرآن را با همان دقتی می‌خواند که کاپیتال مارکس را، کاری به کارش نداشت. اما وقتی قدیر راهی که در اصل هیچ وابسته‌گی حزبی نداشت و از سرِ ناگزیری و رابطۀ شخصی با ناحیۀ یازدهم همکار شد و قربانی توطئه‌یی در جوانی، در سیمای پدرکلان صدای نفرین به سیاست پیدا و خواندنی بود. هنگام هجوم شبانۀ سپاهیان برای دستگیری پسر دیگرش سلطان، با درایت و دورنگری پدرکلان که رو به عسکری که نزدیک سلطان ایستاده‌است، می‌گوید:

«خبر ندارم که سلطان کجاست.»

راه نجات ممکن را می‌نماید و تلنگر بیداری سلطان می‌شود که برق‌آسا خود را از کلکین منزل دوم به کوچۀ باریک عقب خانه پرتاب می‌کند و از حلقۀ محاصره می‌گریزد.

اتاق من که اندکی دور از خانۀ پدرکلان بود، در گوشۀ حویلی دری جدا از دهلیز برای رفت و آمد داشت. در لحظه‌یی که زمزمه‌های شب‌هنگام را می‌شنیدم و هنوز به خواب نرفته‌بودم، صدای تک-تکِ آهسته‌یی را شنیدم. در را باز کردم که سلطان را برهنه‌پا و زیرِ یک لا جامه دیدم. خون از کریِ پای او فوران می‌زد. شیشه‌یی را که در پاشنۀ پا فرورفته‌بود، بیرون کشیدم و دهان زخم را بستم. تمام شب را بیدار نشستیم و سحرگاهان با دوچرخه «دوپشته» و با لباسی که پتویی روی آن کشیده‌بودیم، چون دکاندارانی که پیش از طلوع برای خریداریِ خورده‌اجناس می‌روند، رفتیم و در بره‌کی با او وداع کردم، تا در مخفیگاهی پنهان شود. خودم برگشتم و به سرعت جامه عوض کردم و رفتم در امتحان تحریری جامعه‌شناسی حاضر شدم و به پرسش‌های استاد عبدالرزاق اسمر پاسخ‌هایی نوشتم. ‌

پس از نیم‌روز، وقتی دوباره به خانۀ پدرکلان رفتم، تا اسناد و اسلحه‌یی را که سلطان سالار عزیزپور نشانی داده‌بود، از کندوی آرد و از میان سنگ‌های تهکاو بیرون بکشم و جای دوری ببرم، پدرکلان نتوانست خشمش را فروبخورد. دور شدم. رفته‌رفته من و دوستان دیگری هم از آن محله و از آن خانه‌های پیشتر بی‌خطر دور می‌شدیم. دورشدنی که همیشه هم مکانی نبوده‌است. آن‌قدر دور که هنگام دوباره رفتن به آن‌جاها، چه‌بسا که با آدم‌های ناآشنایی روبه‌رو می‌شوم. آدم‌هایی که در چشمم بسیار همگون می‌آیند، شبیه دنیای ربات‌ها. فقط حسرتی در من جان می‌گیرد، حسرت دیدنِ آن رنگارنگی‌هایی که بوی بهاران داشت و دریغا که دیگر نیست.

عزیزالله ایما

بیان دیدگاه