در غبار غروب گويی کسی نمی پنداشت که کسی از پل میگذرد. هنوز نخستين گام را به زمين آنسوی پل نگذاشته بود که تيرباران شد.
از پنجره باد صدای یادهایی را میآورد، صدای پریماه را که چادر سبزی بر سر، زیر درختان روایت میکرد:
«سالها پيش، شبی که فرامرز را با دست خونچکان به خانه آوردند، پدرم گلوله را با کارد داغی از بازوی چپش بيرون میکرد. مادرم که خويشاوندی هم با او داشت، میگريست. من تمام شب بیدار بودم. نيمه های شب، پدر و مادرم خواب بودند، سوای من کسی صدای فرامرز را نمیشنيد. فرامرز آب میخواست. جامی آب را که برایش بردم، با تکان از جا بلند شد. چراغ خيرهيی در برابرش میسوخت. آب را به دستش دادم. دستم از جام جدا نشده بود که دست بزرگ فرامرز با انگشتانش دور جام را محکم گرفت. تب دستش به سراپای تنم دويد. قلبم داغ شد. فرامرز آب را سرکشيد و دوباره جام را به دستم داد. اين بار، هردو دستم دست فرامرز را لمس کردند.
فرامز دست چپم را آهسته در دستش فشرد و سوی لبانش نزديک کرد، پشت دستم نفسهایش را حس میکردم که دستم را رها کرد. چنان چشم دوخت به گلیم اتاق که انگار شرمِ بوسۀ ناگهانی از چشمانش* به زمین افتاد.
با جام خالی سوی بستر خواب رفتم. شب چنان آرام بود که گويی هيچ جنبندهيی سوای دل من در سکوت تاريک نمیجنبيد. خوابم برد، خوابی آرام.
سحر گاهان هياهوی پرندهگانِ پشت پنجره هم خوابم را نياشفتند. تازه چشم گشودم که صدای پدرم می آمد – فرامرز دگه از مرز گذشته!
بلند شدم. حس کردم که همه چيز بیروح است، ديوارها، صدای پدرم و حتا نگاه مادرم.
او رفته است. پرندۀ زخمی پرواز کرده وپرندۀ زخمخوردهیی در قفس. مادرم بستر فرامرز را جمع کرد. چراغش در روشنی آفتاب نيز روشن مینمود.
مادرم گفت که چراغ را خاموش کنم. چراغ را خاموش کردم. آتشِ تپشی در درونم افروخته میشد.»
بیگاهی قصهیی را برای پریماه میخواندم. گفت، کاش روزی قصۀ مرا هم بنویسی. خندید و سپس افزود:
«میدانی … سالی پس از آشنایی با فرامرز، پهلوی آن درخت بزرگ و بلند، سواری تند از کنارم گذشت. دهها قدم پيش رفت و اسپش را دوباره برگشتاند. در برابرم ايستاد و از اسپ فرود آمد. بیآنکه نگاهی کنم، ندانسته میخواستم بروم که صدايی بلند شد – صدای فرامرز!
…
او آنگاه دستمال سبزی را به دستم داد.»
دو طرف دهکده را کوهی گرفته است – دامنۀ قبرستانِ رو به آفتاببرآمد و جانب مشرق را.
میگويند آن سوی کوهستانها مردمانی زندهگی میکنند که مذهب ديگری دارند. يکسو رود و سوی ديگر جنگل. آنسوی رود مردمانی اند که به یکی از کهنترین لهجهها سخن میگويند، و مردم آنسوی جنگل نيز زبان ديگری دارند.
در ميان انبوه قبرها، جز شماری که به مرگ خود و يا هنگام تجاوزِ سربازاِنِ بيگانه جان سپردهاند، ديگران همه در مرزها و حصارهای خودساخته جان باخته اند.
صبحگاِهِ روزی که با پريماه در گوشۀ دوری نشسته بودم، از دیدنِ مردی چون فرامرز یاد کرد که از میان آبهای اندک فصلِ سردِ رودخانه گذشتهبود.
تا نشستن آفتاب، ميان خط های کشيده شده، متارکه برقرار بود. پيش از آن که آفتاب دامن روشنش را از کشتزاران خشک بر چيند، شعرِ «دستمال سبز» را که تازه سرودهبودم و الهامی از روایتها و رابطۀ دوستی بود، به پریماه خواندم:
صدای اه اهِ چوب شکن پير
از زير درختان دهکده بلند است،
دخترک
به بهانۀ آن که پدر پيرش را نگاه میکند
پنجره را گشوده و غرق تماشای رهگذریست
که قامتش به عاشق گمشدهیی میماند
و به ياد می آورد آن روز را
پهلوی آن درخت سپيدار
که مرد گفته بود:
«دستمال سبز خاطرههايم را
بر سر هميشه دار!»
امروز
بسيار سال شد
کان مرد با تفنگ
از پل گذشت و رفت
و دخترک هنوز
موی سپيد خود را
با دستمال سبز پنهان نموده است.
شعررا با دقت تمام شنيد و اندوهی در چشمانش قطره قطره اشک شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شرمی که شاید هم تهنشینِ سنتی باشد، سنتی که نباید عاشق دختری شد که خانوادۀ او ترا پناه دادهاست و کمک کردهاست.
————————————-
عزیزالله ایما
1 دیدگاه برای «دستمال سبز»